میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

ژاله‌کش - ادویج دانتیکا

مقدمه اول: در مشخصات ذکر شده در ابتدای کتاب، عبارت «داستان‌های کوتاه» آمده و در معرفی پشت جلد از آن به عنوان «رمان» یاد شده است. تصمیم‌گیری و قضاوت در این مورد ساده نیست! می‌توان گفت کتاب مجموع 9 داستان کوتاهی است که برخی از آنها پیوستگی عمیق با یکدیگر داشته و بقیه داستان‌ها نیز با آن گروه اصلی دارای مشترکات و تقاطعاتی هستند و می‌شود گفت که این داستانها مجموعه منتظمی را پیرامون مسائل هائیتی‌تبارهای مهاجر در آمریکا شکل می‌دهند.

مقدمه دوم: چند روز قبل که در مورد جانی آبس گارسیا نوشتم و نامه‌اش را منتشر کردم (اینجا) واقعاً فکر نمی‌کردم به این زودی گذارم به کشوری برسد که جانی در آن ناپدید شد! دنیای کوچکی است. هائیتی هم کشور بسیار کوچکی است با اکثریت قریب به اتفاق سیاه‌پوست: اولین کشور در میان کشورهای آمریکای لاتین که به استقلال دست یافت، تنها کشور فرانسوی‌زبان در آن منطقه، فقیرترین کشور نیمکره غربی، دارای پایین‌ترین سرانه ناخالص تولید داخلی در میان کشورهای غیرآفریقایی، دارای یکی از پایین‌ترین رتبه‌ها در شاخص توسعه انسانی و... خلاصه اینکه هائیتی کشور «ترین»هاست. خواندن سفرنامه یکی از هم‌وطنان در اینجا خالی از لطف نیست.

مقدمه سوم: بین تمام این شخصیت‌های دیکتاتور که در داستان‌ها و ... با آن مواجه شده‌ایم نقاط مشابه زیادی وجود دارد. اگر بخواهیم به یک خصوصیت مشترک اشاره کنیم آن خصوصیت می‌تواند بی‌اهمیت بودن جان انسان‌ها باشد.

******

شخصیت‌های مختلفِ داستان اگرچه همگی در آمریکا زندگی می‌کنند اما نمی‌توانند خود را از مشکلات زادگاه و گذشته‌ی خود خلاص کنند و البته با مشکلات خاصِ مهاجرت نیز دست به گریبان هستند. در بخش اول با دختری جوان همراه هستیم که در نیویورک به دنیا آمده است اما مواجهه با حقایقی از گذشته‌ی والدینش، زندگی او را تحت تأثیر قرار می‌دهد. در داستان دوم مرد جوانی است که پس از هفت سال زندگی در مهاجرت، می‌خواهد به استقبال همسرش برود که بعد از این همه‌سال کارش به سرانجام رسیده و می‌تواند به نزد شوهرش بیاید. در داستان سوم با پرستار جوانی روبرو هستیم که والدینش در گذشته تمام دار و ندارشان را هزینه کرده‌اند تا او بتواند درس بخواند و در آمریکا آینده‌ای برای خود دست و پا کند و حالا این زن جوان علاوه بر جبران فداکاری‌های خاواده با مشکلات شخصی خود دست به گریبان است و در بخش‌های بعدی نیز شخصیت‌های دیگر به همین ترتیب... یکی از مشکلات مشترک این شخصیت‌ها موضوع «زبان» است که آنها را به سمت سکوت و تنهایی سوق می‌دهد. مسئله‌ی دیگر اتفاقاتی است که در گذشته و حال در وطنشان رخ داده و می‌دهد و این نیز مانند زبان، جبری است که از آن گریزی قابل تصور نیست. اما مگر در هائیتی چه خبر بوده است!؟

یکی از رکوردهای هائیتی تعداد بالای کودتاهای نظامی است! آدم می‌ماند این هوس به قدرت رسیدن را در این کشور فقیر و بدون منابع چطور تحلیل کند. در ایام نوجوانی یکی از گزاره‌هایی که زیاد به چشم یا گوش من می‌خورد این بود که تمام بدبختی ما به خاطر نفت است و اگر روزی این نفت تمام بشود، اوضاع خوب خواهد شد و غارتگران داخلی و خارجی دست از سر کشور برمی‌دارند! هائیتی نشان می‌دهد که این گزاره بیش از یک تاکسیشر نیست و دیکتاتورها در بیابان بی آب و علف هم می‌توانند رشد و زاد و ولد کنند.

غیر از حضور متواتر نظامیان در صحنه، این کشور شاهد ظهور یکی از دیکتاتورهای غیرنظامی شاخص در عالم سیاست بوده است: فرانسوا دووالیه ملقب به پاپادوک (بابا دکتر). این پزشک سیاهپوست در سال 1957 با یک انتخابات به قدرت رسید و آن را قبضه کرد و دیگر رها نکرد. قوانین را تغییر داد و مخالفین را تارومار کرد و خود را منتخبِ مسیح خواند و ولایتش را در امتداد ولایت مسیح بازتعریف کرد. او همچنین بر موج ملی‌گرایی سوار و خود را نماد ملت و سرزمین می‌خواند و سرنگونی خود را مترادف با فنای کشور عنوان می‌کرد. وقتی دوره ریاستش طبق قانون اساسی به سر آمد در یک انتخابات فرمایشی، حائز اکثریت صد درصدی آرا شد و دلش رضا نداد که خواست مردم را برای باقی ماندن در قدرت نادیده بگیرد!

او که طبیعتاً از همان ابتدا از کودتای نظامیان واهمه داشت برای تضمین بقای خود به تأسیس یک گروه‌ شبه‌نظامی یا لباس‌شخصی اقدام کرد. این گروه به «تون‌تون ماکوت» معروف بود که معنای آن می‌شود «جنی که شب‌ها بچه‌ها را می‌خورد» که تقریباً همان لولوخورخوره‌ی خودمان می‌شود که اسم بسیار بامسمایی است. ماکوت‌ها عمدتاً ریشه در مناطق روستایی داشتند که به دووالیه اعتقادی ویژه و همچنین خشمی نهفته نسبت به شهرنشینان و صاحبان قدرتِ پیشین و نخبگان و... داشتند. یک ماکوت واقعی و بصیر کسی بود که بتواند به خاطر حکومت پدر و مادر خودش را هم بکشد. تعداد آنها در یک دوره کوتاه به دو برابر نظامیان ارتش رسید و با توجه به تصفیه‌های پی در پی و گاه خونینی که دووالیه در سطح امرای ارتش صورت داد، خطر کودتا کمرنگ شد.

ماکوت‌ها که عمدتاً درآمد ثابت و رسمی نداشتند از طریق باج‌گیری و غارت و چپاول کسب درآمد می‌کردند. دووالیه به کمک ماکوت‌ها توانست یکی از طولانی‌ترین دوره‌های حکومتی در هائیتی را تجربه کند و کاری کرد که پس از مرگش ژان‌کلودِ نوزده ساله‌اش (معروف به بچه‌دکتر) به قدرت برسد. این پدر و پسر در مجموع سی سال بر این کشور تسلط کامل داشتند. در تمام این سال‌ها و حتی دوره‌های پیش و پس از آن، دم‌دست‌ترین راه رهایی مردم، مهاجرت بود. روایات این کتاب نشان می‌دهد این راه به حل مسئله منتهی نمی‌شود.

اما ژاله‌کش به چه معناست؟

ماکوت‌ها همانطور که از معنای اسمشان برمی‌آمد عملیات سرکوبی خود را عمدتاً شبانه انجام می‌دادند. از نیمه‌های شب تا سحرگاه و بیشتر هم ساعات نزدیک به صبح، یعنی درست زمانی که ژاله و شبنم بر روی برگ درختان می‌نشیند. طبعاً با سبک خشونت‌باری که داشتند پس از عملیاتشان بر روی برگها اثری از ژاله و شبنم باقی نمی‌ماند. ژاله‌کش این افراد هستند.

در ادامه‌ی مطلب به داستان بیشتر خواهم پرداخت.

******

ادویج دانتیکا (1969) در پورتوپرنس، پایتخت هائیتی به دنیا آمد. در دو سالگی پدرش به آمریکا مهاجرت کرد و دو سال پس از آن مادرش نیز به پدر پیوست و ادویج کودکی خود را نزد اقوام سپری کرد تا نهایتاً در دوازده‌سالگی به سوی والدینش در نیویورک رهسپار شد. او به واسطه‌ی همان مشکلات زبانی فردی گوشه‌گیر شد و به ادبیات پناه برد و چه پناهی بهتر از خدای ادبیات! او که در ابتدا قصد داشت پرستاری بخواند سر از ادبیات فرانسه درآورد و نهایتاً فوق‌لیسانش را در نویسندگی خلاق از دانشگاه براون در ردآیلند اخذ کرد. در همین سال (1994) اولین رمانش به چاپ رسید. ژاله‌کش در سال 2004 منتشر شده است و نویسنده بابت آن کاندیدای دریافت جایزه کتاب ملی آمریکا شده است. از دانتیکا تاکنون چهار رمان و دو مجموعه داستان و چند رمان نوجوان و کودک به چاپ رسیده است.

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه شیوا مقانلو، نشر چشمه، چاپ اول زمستان 1388، 230 صفحه، شمارگان 1500 نسخه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 4 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.8 نمره در آمازون 4.5)

پ ن 2: گراهام گرین رمانی دارد به نام مقلدها که به هائیتی در همین دوران دووالیه می‌پردازد. جمله‌ای کوتاه از آن داستان توسط دانتیکا استفاده شده است که مرورش خالی از لطف نیست: «در این شب، ظلماتی بیش از این ناممکن است.»

پ ن 3: کتاب بعدی جلاد (پر لاگر کوئیست) خواهد بود. کتابهای پس از آن: « «فریدون سه پسر داشت» از عباس معروفی و «اومون را» از ویکتور پلوین. 

 پ ن 4: مواردی جهت اصلاح (تایپی و نگارشی و...) به چشمم خورد که چون تعدادش زیاد نبود به آن اشاره‌ای نکردم. چنانچه مترجم یا ناشر مایل بودند برای اصلاح در اختیارشان خواهد بود.


 

مهاجرت، زبان و سد سکندر!

همان‌طور که اشاره شد، نویسنده در مجموعه روایتهای منتظمی که در این کتاب خلق کرده است به مشکلات و مصائبی که مهاجران هائیتی‌تبار با آن دست به گریبان هستند پرداخته است. می‌توان گفت از نگاه او مهاجرت خودش یک‌جور تحمل عذاب است: رفتن به محلی که همه‌چیز از آب و هوا گرفته تا زبان با وضعیت پیشین متفاوت است. جا افتادن در سرزمین جدید و شکل‌گیری احساس تعلق در آن اگر نگوییم امکان‌ناپذیر است لااقل می‌توان به سختی آن تأکید کرد. یکی از اولین دلایل این سختی مسئله‌ی زبان است.

زبان فقط یک راه ارتباطی بین یک شخص با دیگران نیست که بتوان با آشنایی و فراگیری علایم و قواعد بر آن تسلط یافت. زبان در واقع شیوه اندیشیدن ما را شکل می‌دهد و نمی‌دانم این مثالی که به ذهنم رسید چقدر می‌تواند کمک کند به شفاف شدن چیزی که می‌خواهم بیان کنم اما می‌نویسم بلکه برای خودم کمی واضح‌تر شود: گویی زبان همچون یک نوع ریل‌گذاری است که از بدو تولد در ذهن ما شکل می‌گیرد (طبعاً از طرف محیط) و قطار اندیشه ما بر روی همین ریل‌ها حرکت می‌کند! نمی‌توان متصور بود که این شبکه ریلی را (که همانند شبکه عصبی، زنده است و رشد می‌کند) بتوان از جا کند و یک شبکه ریلی دیگر را جایگزین آن کرد یا در امتداد یا به موازات آن کار گذاشت. اگر شدنی هم باشد کار بسیار سختی است. در یک محیط مطلوب یا آزمایشگاهی امکان آن وجود دارد اما در قضیه مهاجرت، با توجه به اینکه ارتباطات اجتماعی و مسائل اقتصادی و شغل و همه و همه متأثر از زبان هستند، کار بسیار سخت می‌شود. البته طبعاً در میان آدمیان سطوح مختلفی از استعداد وجود دارد و گاه کسانی پیدا می‌شوند که این کار سخت را به راحتی انجام می‌دهند.

در داستان اول، راوی دختری است که در نیویورک به دنیا آمده است و ظاهراً در این زمینه مشکلی ندارد اما مادرش بعد از سه دهه زندگی در آمریکا هنوز مسئله‌دار است. مادر در یک سالن زیبایی مشغول است و اوقاتی که برای مشتریان غیرهائیتیایی کار می‌کند خودش را مجبور می‌کند به جوک‌هایی بخندد که به زحمت می‌فهمد و به توهین‌هایی لبخند بزند که دقیقاً متوجه‌شان نمی‌شود، تمامش هم برای پرهیز از اجبار به یک مکالمه، چون می‌داند که نمی‌تواند منظور خود را تماماً و به خوبی برساند. این قضیه در داستانهای دیگر هم نمود پیدا می‌کند و به همین نحو آدمها ناخواسته به سمت سکوتِ بیشتر سوق داده می‌شوند.

در یکی از داستانها با زنِ جوانی (بومی است و نه مهاجر) روبرو می‌شویم که به واسطه بیماری، حنجره خود را از دست داده است و دیگر نمی‌تواند (حداقل در کوتاه مدت) از طریق صحبت کردن ارتباط برقرار کند. حالتِ او و وضعیت او مثل پرستار مهاجری است که از او مراقبت می‌کند. به نظرم نویسنده این بیمار را به همین خاطر و برای نشان دادن این مشابهت در آن روایت قرار داده است.

 

سد سکندر یکی دو تا که نیست!

غیر از زبان موانع دیگری هم هست که از آنها گریزی نیست و یک فرد مهاجر تسلطی هم بر آنها ندارد ولی آنها تا دلتان بخواهد بر او تسلط دارند! گذشته یا تجربه‌ی زیسته یکی از آنهاست. حال و گذشته‌ی اعضای خانواده و حال و گذشته‌ی وطن و هویتی که همچون پلاک بر گردن مهاجران است. به عنوان مثال وقتی یک فرد مهاجر از هائیتی‌تبار بودن خود سخن بگوید به صورت اتوماتیک یک سری مشخصات عمومی در ذهن مخاطب یا مخاطبانش شکل می‌گیرد که از آنها گریزی نیست. یا باید مدام بر زبان بیاورد که من از اوناش نیستم! یا باید به انواع روشها کاری کند که این انتساب، عیان نشود.

غیر از این مسئله، گاهی برخی آدمها از یک تجربه‌ی زیسته‌ی شخصی فرار می‌کنند و به سرزمینی دیگر مهاجرت می‌کنند. روایات این کتاب نشان می‌دهد که مهاجرت حتی این مشکل را هم حل نمی‌کند! هم برای کسانی که عذاب وجدان دارند (بابت پیشینه‌ی منفی) و هم برای کسانی که از یک تجربه‌ی دردناک (حتی با بار مثبت) فرار کرده‌اند. شخصِ ژاله‌کش از گروه اول است؛ او با اینکه اسم و مشخصات خود را تغییر داده است، چندین بار جابجا شده است، و حتی واقعاً به نظر می‌رسد تغییر کرده است اما در درونش همواره این بار را حمل می‌کند. در بیرون هم هر کاری نتیجه عکس دارد: مثلاً برای تزئینات کریسمس کاری نمی‌کنند که داخل چشم قرار نگیرند اما چون کاری نمی‌کنند داخل چشم قرار می‌گیرند! و می‌بینیم که به راحتی توسط دیگران قابل شناسایی هستند.

اما برای گروه دوم یک نمونه‌ی معرکه آن بانوی خیاط بازنشسته است. این زن در جوانی دعوت ژاله‌کش را برای رقص نپذیرفته است و به همین خاطر دستگیر و شکنجه شده است. این خیاط از سنخ آن مردان و زنانی است که رنج‌های عظیم‌شان تمام فضاهای خالی زندگی‌شان را پر کرده است و به همین خاطر است که او هر بار که جابجا می‌شود در نزدیکی خانه خود خانه‌ای را شناسایی می‌کند که انگار آن دژخیم در آن ساکن است و او را می‌پاید.

 

پس چه گلی به سر بگیریم!؟

با این اوصاف چه باید کرد؟! به قول شاعر نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم... مخصوصاً اگر هائیتی‌تبار هم باشی! از میان روایتهای موجود در کتاب می‌توان به رفتار و گفتار کشیش در بخش انتهایی عنایت داشت. من البته این را به خودم توصیه می‌کنم و برای دیگری نسخه نمی‌پیچم:

«زندگی نه چیزی بود که با قایم شدن از آن دفاع کنی و نه به آرامی و به‌خاطر شرایط دیگران از آن صرف‌نظر کنی؛ بلکه چیزی بود که شجاعانه می‌زیستی‌اش، بیرون در فضای باز، و اگر مجبور به از دست دادنش می‌شدی بهتر بود به خاطر شرایط خودت از دستش بدهی.»

 

نگاهی کوتاه به داستان‌ها و روایت‌ها

کتاب مردگان: داستان اول پیرامون احساسات دختری است که علاوه بر شغلش به عنوان معلمِ جانشینِ هنر در مدرسه، در اوقات فراغت به کارهای هنری نظیر حکاکی و مجسمه‌سازی مشغول است. سوژه‌ی اصلی کارهای او پدر زندان‌کشیده‌اش می‌باشد. او اخیراً مجسمه‌ای چوبی از پدرش ساخته است و برای این مجسمه یک مشتری معروف پیدا شده و حالا دختر به همراه پدرش در حال سفر برای تحویل دادن مجسمه هستند که ناگهان اتفاق عجیبی رخ می‌دهد و...

نکته: برای خارج شدن قطار زندگی از ریل خود دلایل زیادی می‌توان برشمرد. این بار زبان نیست که این کار را می‌کند. گذشته‌ی والدین و یا به عبارتی گوشه‌ی کوچکی از گذشته می‌تواند آن را خارج کند.

هفت: مردی که قرار است بعد از هفت سال دوری و زندگی مجردی در مهاجرت، به استقبال همسرش برود. او به همراه دو جوان دیگر هائیتیایی در زیرزمین یک خانه مستأجر است و روزها در یک بیمارستان دربان است و شبها در کالجی همین کار را انجام می‌دهد. همسرش از راه می‌رسد و ما چند روزی با زندگی آنها همراه می‌شویم و از نحوه آشنایی و مسیری که تا اینجا طی کرده‌اند آشنا می‌شویم و... یکی از مشکلات مهاجرت همین دورافتادن از اعضای خانواده است که در این داستان نمود پیدا می‌کند.

نکته: هفت سال زمان کمی نیست. لعنت خدای ادبیات و همه‌ی پیروانش بر کسانی که باعث و بانی این جدایی‌ها می‌شوند. در کنار یک مورد موفق همیشه می‌توان چندین مورد ناموفق را یافت.

بچه‌ی آب: در این قسمت با زنی به نام نادین اوسانس که پرستار یک بیمارستان در نیویورک است همراه می‌شویم. پدر و مادر او همه‌ی توان مالی خود را گذاشته‌اند که بتواند آموزش پرستاری ببیند و به آمریکا مهاجرت کند. حالا او بخش قابل توجهی از حقوق خود را برای والدینش می‌فرستد. داستان با نامه‌هایی که از مادرش می‌رسد آغاز می‌شود. اما نادین مشکلات خاص خودش را هم دارد: چند ماه قبل به اصرار دوست‌پسر و خواستگار سابقش سقط جنین کرده است و حالا جای خالی این نوزاد را بسیار احساس می‌کند. او که در بیمارستان به محافظت از سلامتی بیماران مشغول است و در خانواده هم نقش محافظت از پدر و مادرش را به عهده دارد شدیداً نیاز دارد که بیش از محافظ بودن مورد محافظت قرار بگیرد و...

نکته: سعی کنید حنجره خود را دستی دستی از دست ندهید! لینک این داستان را با داستان قبل بیابید و از آن درس بگیرید!!

کتاب معجزات: در این داستان با زن میانسالی به نام  «آنه» همراه می‌شویم. او به همراه همسر و دخترش عازم مراسم عشاء ربانی شب کریسمس هستند. آنه برخلاف همسر و دخترش کاتولیکی معتقد است. آنه در ماشین از معجزات خارق‌العاده‌ای که خوانده یا شنیده است حرف می‌زند هرچند که می‌داند دخترش اینها را به چشم خرافات می‌بیند. دختر در کلیسا به مردی مشکوک می‌شود که بسیار شبیه به امانوئل کنستانت است که به واسطه جنایت علیه مردم هائیتی تحت تعقیب است. این فرد فرمانده گروهی شبه‌نظامی بوده که از طنز روزگار، «پیش به سوی پیشرفت و آبادانی هائیتی» نام داشته و حالا به جرم «ترور، تجاوز و کشتن 5000 نفر» غیاباً به حبس ابد محکوم شده است. این حدسِ دختر موقعیت عجیبی را ایجاد می‌کند و...

نکته: امیدوارم در چنین موقعیت‌هایی قرار نگیریم! و همچنین حواسمان به این اسامی مسخره باشد. اگر قرار بود با این اسامی به جایی رسید الان دنیا گلستان بود!

شب‌گویان: در این داستان با «دنی» یکی از آن سه جوان مستاجر همراه می‌شویم. او به هائیتی بازگشته تا به عمه‌اش سر بزند. ده سالی است که او را ندیده و البته به غیر از این مسئله او می‌خواهد کشف بزرگش را به اطلاع عمه برساند. دنی در کودکی پدر و مادرش را در یک حادثه تروریستی از دست داده و پس از آن با عمه‌اش که در آن حادثه بینایی خود را از دست داده زندگی کرده و در آغاز جوانی به آمریکا مهاجرت کرده است. عمه استینا در دهکده‌ای کوهستانی زندگی می‌کند. کشف بزرگ دنی شناسایی قاتل والدینش است. ملاقات با عمه و وقایع پس از آن واقعاً تأثیرگذار و جذاب بودند...

نکته: دوستان این بخش حاوی یک نکته بسیار حیاتی است، دنی در فرصتی که دست داده بالا سر ژاله‌کش که در خواب بوده رفته اما نمی‌تواند انتقام بگیرد و تمایل به کشتن را از دست می‌دهد. این تحول ناشی از ترس نیست. ناشی از ترحم هم نیست. اندکی بیم از اشتباه کردن و عدم قطعیت است و کلیدی‌تر و بیشتر رسیدن به این درک است که نباید قدرتِ نابود کردن زندگی یک شخص به یک فرد داده شود. به هیچ کس و هیچ گروه و  هیچ ...

خیاط لباس عروسی: ما به همراه یک کارآموز روزنامه‌نگاری برای مصاحبه به سراغ زنی به نام بئاتریس می‌رویم که پس از سالها خیاطی خود را بازنشسته کرده است. این خیاط سال‌ها لباس عروسی می‌دوخته و خودش هیچگاه ازدواج نکرده است. در زمان جوانی‌اش یکی از نیروهای شبه‌نظامی (لباس شخصی) از او تقاضای رقص می‌کند و او به دلیل داشتن دوست‌پسر نمی‌پذیرد ولذا به همین علت دستگیر و شکنجه می‌شود که هنوز آثار آن بعد از چند دهه باقی است. او می‌گوید که هرگاه که محل زندگیش را عوض می‌کند متوجه می‌شود که خانه آن فرد هم نزدیک خانه‌ی اوست و...

نکته: خروج از چنبره تجربه‌های دردناک واقعاً سخت است.   

دم‌های میمون: در این داستان ما با مایکل (یکی دیگر از آن سه جوان مستاجر) همراه می‌شویم. او حالا ازدواج کرده است و نیمه شبی در کنار همسر باردارش یادی از گذشته‌های دور خود می‌کند. زمانی که نوجوان بود و دووالیه‌ی پسر از کشور فرار می‌کند و جمعیت در خیابان‌ها سرازیر شده و

نکته: دیکتاتورها انعطاف‌ناپذیر هستند و اساساً به همین خاطر دیکتاتور می‌شوند. آنها همیشه در هنگام زوالشان نمایشی از اعتماد به نفس اجرا می‌کنند.

نوحه‌خوان: در این داستان با دختر جوانی به نام فِرِدا همراه می‌شویم که به تازگی از هائیتی به آمریکا آمده است و در کلاس‌های آموزشی شرکت کرده تا برای پیدا کردن کار اقدام کند. پدر او در هائیتی غرفه‌ی ماهی‌فروشی داشته اما یکی از شبه‌نظامیان روی آنجا دست گذاشته و... پس از ناپدید شدنِ پدر در مراسمش آوازهای غمناکی خوانده و با توجه به تأثیرگذاری صدایش پس از آن در مراسمات تدفین آواز می‌خوانده است و به همین دلیل نوحه‌خوان لقب خوبی برای اوست. داستان شرح هفته به هغته از زندگی او و دو همکلاسی دیگرش و اضطرابهایی که برای گذراندن این دوره دارند و ... است. روزهای وحشتناکی که پشت سر گذاشته‌اند و روزهای نامعلومی که پیشِ روی آنهاست.

نکته: راه‌حلی که دختر در انتها اعلام می‌کند جواب نمی‌دهد. اگر جواب داده بود وضع هائیتی این نبود که الان است! همین پارسال یک گروه سی و پنج نفره وارد خانه رئیس‌جمهور این کشور شد و بعد از شکنجه او را کشت. حالا که بحث به اینجا کشید به این فکر کنیم که «استقلال» هائیتی و اینکه نخستین کشور به استقلال رسیده در آمریکای لاتین بوده‌اند به چه کار این آدمها آمده است!؟

ژاله‌کش سال 1967:  کشیشی بر علیه آقای رئیس و هیولاهایی که به جان مردم انداخته، موعظه‌ کرده است و ماکوت‌ها دستور گرفته‌اند او را دستگیر و به سر عقل بیاورند! داستان به این ماجرا از زاویه‌های گوناگون می‌پردازد. در بخش‌هایی با فردی که مأمور به انجام این کار شده و در بخش‌هایی با کشیش و ... همراه می‌شویم. در این همراهی چند ارتباط حیاتی بین شخصیت‌هایی که در قسمتهای قبل با آنها آشنا شده بودیم، برقرار می‌شود. وقتی این روابط در صفحات پایانی برای ما عیان می‌شود تقریباً می‌توانیم از سمت یک مجموعه داستان کوتاه به سمت رمان تغییر موضع بدهیم. البته من خودم یک منظومه داستان کوتاه را برای خطاب کردن این کتاب ترجیح می‌دهم تا رمان. به هر حال این بخش یکی از بخش‌های جذاب کتاب است.

نکته: مأموری که وظیفه دستگیری و بازجویی کشیش را بر عهده دارد سرگذشت آموزنده‌ای دارد. او که در دوران کودکی در خانواده‌ای نسبتاً خوب از لحاظ درآمدی رشد می‌کند ناگهان به واسطه اینکه چند صاحب‌منصب برای ساخت خانه‌های ویلایی به سروقت املاک آنها می‌آیند دچار مصیبت می‌شوند. املاک خود را از دست می‌دهند، پدر خانواده دیوانه می‌شود، مادر خانواده ناپدید می‌شود و او دوران سختی را با تحمل انواع تحقیرها سپری می‌کند. هنگامی‌که در نوزده‌سالگی برای ایفای نقش سیاهی‌لشگر در یکی از سخنرانی‌های رئیس‌جمهور به پایتخت می‌رود، تصمیم می‌گیرد در آنجا بماند و رشد کند! از یونیفورم بدش می‌آید لذا به نیروهای لباس‌شخصی (ماکوت) می‌پیوندد. ماکوت‌ها در ازای امنیتی که مدعی ایجاد آن هستند مالک همه‌چیز می‌شوند و در این راه به کسی هم پاسخگو نیستند. این فرد بخصوص، تلاش مجدانه‌ای برای ارضا و اطفای عقده‌هایش دارد و کم‌کم به یک «جلاد درست و حسابی» تبدیل می‌شود؛ یک ماکوت واقعی که بخاطر حکومت می‌تواند پدر و مادر خودش را هم بکشد. 

 



نظرات 9 + ارسال نظر
خورشید سه‌شنبه 22 آذر‌ماه سال 1401 ساعت 05:29 ب.ظ

سلام
با خوندن این مطلب یاد بچگی خودم افتادم که تنها بچه ای بودم که به گویش محلی حرف میزدم نه اینکه فارسی بلد نبودم با گویش محلی راحت تر بودم و البته یکی از چند عامل تنهاییم
حتما این کتاب رو سفارش میدم و میخونم چون هم مهاجر بودم و هم خیلی با زبان فارسی راحت نبودم
البته الانم نیستم و محلی صحبت میکنم نهایتش بعضی جملات رو باید ترجمه کنم

سلام
امیدوارم که مفید باشد و لذت ببرید.
واقعاً سخت است.

monparnass سه‌شنبه 22 آذر‌ماه سال 1401 ساعت 08:34 ب.ظ http://monparnass.blogsky.com

سلام میله
ممنون به خاطر معرفی "سفرنامه"
خیلی ازش خوشم اومد و چند تا از مسافرت هاش رو هم خوندم و لذت بردم
و
حتی توی فوریتهام ادش هم کردم

بنظرم متن نوشته شده ات مثل همیشه خوب و حتی متمایل به عالی بود
ولی
از اونجایی که بنا بر خلق و خوی این زمانم حال و حوصله خوندن ذکر مصیبت دیگران رو ندارم علی رغم سپاس برای زحمتی که برای جذاب نشون دادن کتاب کشیدی ، به خوندنش علاقه مند نشدم
بجاش
این روزها
چند تا کتاب از سری " آب نبات XX "
نوشته مهرداد صدقی
رو خریدم
و دارم می خونم
و
بعد مدتها لبهام به خنده و حتی قهقهه باز شده
کتابهایی مثل
آبنبات هل دار
آبنبات دارچینی
و ...
اگر تا حالا نخوندی ، بر تو باد خوندن و قهقهیدن !!!
والسلام

سلام
جالب بود این که احساس کردی من برای جذاب نشان دادن کتاب خیلی زحمت کشیدم.
تنها چیزی که بهش فکر نکرده بودم همین بود...
و این برایم جالب بود.

monparnass جمعه 25 آذر‌ماه سال 1401 ساعت 06:27 ب.ظ http://monparnass.blogsky.com

سلام مجدد به میله گرامی
یه چیزی بعد نوشتن نظر اولم به یادم اومد
و
اون اینکه اینهمه از کیفیت و کمیت جوخه های سرکوب نوشتی ولی اشاره نکردی و توضیح ندادی که همه اینها بدون حمایت آمریکا از حکومت های وقت ممکن نبود .
ای کاش کمی از دیدگاه همیشگی ات یعنی بررسی صرفا ادبیاتی ، گریزی هم به سیاست های آمریکا در آمریکای جنوبی می زدی و خوانندگان کم سن و سالت رو با این واقعیت که گروههای دست راستی کشتار در خیلی از کشورهای اونجا مثل شیلی السالوادور نیکاراگوئه
- قبل از انقلاب ساندینیستها -
و ...
تحت حمایت مستقیم آمریکا سالها مردم این سرزمین رو به خاک خون کشیدند، آشنا می کردی
همین الان هم ، آمریکا این دایه عزیز تر از مادر ، داعیه چیزهایی رو در کشور ما داره و ازشون حمایت ظاهری می کنه که سالهاست در کشورهای مختلف اونها رو با استفاده از نظامیان و شبه نظامیان مورد حمایتش سرکوب کرده .

نویسندگانی مثل همین ادویج دانتیکا و یا بعضی دیگر از نویسندگان آمریکای جنوبی این فجایع آمریکای لاتین رو با نوشتنشون در تاریخ ماندگار کردند
اما
عامل اصلی و پشت پرده همه این اتفاقات شاید به یمن نوع نگرش اون نویسندگان و شاید بخاطر پرهیز از مشکلات بعدی هیچوقت برجسته نشد و مورد مذمت و نکوهش قرار نگرفت

در همین شرحی که تو نوشتی تصورم به سمتی رفت که انگار هاییتی شبیه زندانیه که مایکل اسکافیلد در سریال " فرار از زندان "در اون بود و کلا توسط گروه های فشاری که از خود زندانی ها تشکیل شده بود اداره می شد .
حتی در اون سریال هم اشاره شد که نظم حاکم بر زندان نتیجه حمایت و خواست زندانبانان بیرون از زندانه .
پس چرا اینجا نباید از باعث و بانی این وضع نام برده نشه ؟

متن زیبا ولی ابتری که نوشتی دلیل خوبیه که چرا شعار کلی هنر برای هنر فقط باعث محدود موندن هنر و عدم بروز همه کارآیی های اونه .
با این دیدگاه میشه مثل میکروسکوپ ریزترین اجزا رو دید
ولی
هیچوقت از کلیت کار اطلاع حاصل نکرد

من فکر می کنم بیان معلولها با هر درجه از دقت هم که باشه
-مثل متنی که نوشتی -
بدون اشاره به عامل و علت اصلی اون بیان و توصیفی ناقص از واقعیته
متن خوبت حیفه که یک متمم برای توصیف عملکرد پشت پرده آمریکا در این کشورها که منجر به بروز دیکتاتورها و شبه نظامی های راستگرا شده و سالها درد و رنج برای مردم اون کشور ها رو ببار آورده نداشته باشه .
این متمم حداقل این کارآیی رو داره که نشون می ده کشورهایی از قبیل آمریکا هیچوقت دلشون بحال ملتی دیگر نسوخته و اگر شرایط اقتضا کنه حاضرند هر ملتی رو اسیر آدمکشانی از خودشون نگه دارند .
بعد گور بگور شدن پینوشه در شیلی آمار آدمهای دزدیده شده و مفقود الاثر رو دیدی ؟
امثال این جنایات در بیشتر کشورهای آمریکای لاتین با تایید مستقیم آمریکا و چشم بستن نهاد های بین المللی ذی ربط بوده.
حق اش اینه که از بانی این وضع هم حتی شده در حد چند سطر هم ، نامی برده بشه

سلام
از زحمتی که برای تایپ کامنت کشیدی ممنونم.
سالها قبل یک مدیر صنعتی ژاپنی آمده بود برای بازدید کارخانه و ... یک رئیسی داشتیم که آدم خاصی بود. توصیف خصوصیات ایشان بماند برای فرصتی مناسب و درخور... مدیر ژاپنی را بردیم و سطح ماشین‌آلات خودمان را نشانش دادیم که انصافاً انتظار متعجب شدنش را نداشتم ولی ایشان به واقع متعجب شد. این یعنی سطح تکنولوژی موجود در کارخانه فراتر از انتظارش بود. از ما پرسید در سال چند تُن قالب تولید می‌کنید؟ این رئیس ما برای اینکه کلاسمان پایین نیاید میزان تولید را در عددی بین دو و سه ضرب کرد و گفت هزار تُن! میزان تعجب آن مدیر ژاپنی بعد از شنیدن چند برابر شد. اما رئیس ما اسبش را زین کرده بود که همینجور میزان تعجب ایشان را بالا و بالاتر ببرد و به همین خاطر در اولین فرصت برای نشان دادن اطلاعات عمیقش از ژاپن و خوشایند مدیر ژاپنی به بمباران هیروشیما و ناکازاکی اشاره کرد و ضمن ابراز همدردی گفت ما از لحاظ فرهنگی خیلی به هم نزدیکیم و از لحاظ چی و چی و چی خیلی به هم شباهت داریم و خلاصه می‌توانیم با همکاری هم آمریکایی‌ها را چنین کنیم و چنان کنیم! مدیر ژاپنی دیگه از تعجب به خنده افتاده بود ولی به نظرم چون ژاپنی‌ها خیلی رعایت ادب را می‌کنند فقط پرسید شما چه مدت در ژاپن زندگی کردید؟! جواب تقریباً صفر بود. بعد پرسید چه کتاب‌هایی در مورد ژاپن و فرهنگ ژاپنی خوندید؟ که این یکی جوابش تحقیقاً صفر بود. در واقع می‌خواست بدونه این رئیس ما از چه راهی به شناخت ژاپن و فرهنگ ژاپنی نائل شده است. بعد پرسید برای هدفتون چه کمکی از ما انتظار دارید؟ رئیس ما به وارد کردن ماشین آلات از ژاپن اشاره کرد و این دیگه نقطه اوج متعجب شدن آن بنده‌خدای ژاپنی بود و دیگه نتونست مقاومت کنه و در کمال ادب ذکر کرد که ما توی کارخونه خودمون با نصف این ماشین‌آلاتی که شما دارید سالی 70هزار تُن تولید داریم اونوقت شما هنوز دنبال اضافه کردن ماشین‌آلات هستید!؟ شما باید بروید دنبال بازار بگردید و با همین داشته‌ها که اصلاً کم هم نیست تولید خودتون رو بالا ببرید و از این سکوت و سکونی که در سطح کارخانه حاکم است خارج شوید! در مورد هیروشیما و ناکازاکی هم عرایضی داشت که البته نشان از عدم اطلاع این مدیر ژاپنی از پشت پرده‌ها داشت که موضوع صحبت ما نیست... کلاً منظورش این بود که شعار دادن و احیاناً ننه‌من‌غریبم‌بازی را باید گذاشت برای کسانی که میل یا توانایی کار کردن ندارند و او به عنوان یک مدیر ژاپنی باید برای توسعه مجموعه تحت امرش تلاش کند و از این حرف‌های انحرافی! که باز هم نشان از عدم وجود اطلاع ایشان از کلیت امور داشت.
بگذریم.
من از خاطره بالا این درس را گرفتم که در حد سواد و اطلاعاتم بنویسم و اظهار نظر کنم و طبعاً به همین خاطر نوشته‌هایم گاه ابتر و گاه فاقد اهمیت و ارزش از کار در می‌آید و خوشبختانه نعداد خوانندگان این صفحات به انگشتان دو دست (در خوشبینانه‌ترین حالت) نمی‌رسد و من خیلی ضایع نمی‌شوم و خیلی هم موجبات گمراهی دیگران را فراهم نمی‌کنم!
همانطور که اشاره کردید کتابهای زیادی نوشته شده است که با خواندن آنها می‌توان به جزئی‌نگری و کلی‌نگری توأمان دست یافت و امثال بنده باید در این راستا تلاش کنیم چون حداقل خود من این توانایی را ندارم که شهودی و بدون خواندن کتاب به این دقت نظر برسم.
فقط یک سوال برایم پیش آمد که از چه راهی به این نتیجه رسیدی که خوانندگان این صفحه کم‌سن و سال هستند؟ آیا برای این قضیه هم کتاب یا کتابهایی نوشته شده است یا اینکه این هم شهودی است و من از آن بی‌بهره هستم.
در مورد متمم درخواستی و نقش آمریکا در جنایات عالم هم که سوابقش موجود است و من خوشبختانه هرساله دعوت رسمی ایشان برای حضورم در لاتاری، را رد کرده‌ام و ان‌شاءالله رد خواهم کرد

monparnass شنبه 26 آذر‌ماه سال 1401 ساعت 02:57 ب.ظ http://monparnass.blogsky.com

" فقط یک سوال برایم پیش آمد که از چه راهی به این نتیجه رسیدی که خوانندگان این صفحه کم‌سن و سال هستند؟"

فکر کنم منظورم رو درست بیان نکردم
نوشتم " خوانندگان کم سن و سالت " و منظورم صرفا گروهی از خوانندگان این وبلاگ بودند که از لحاظ سنی در رده میانسالی یا بالاتر نیستند و خیلی از حوادث دهه های اخیر کشور رو فقط شنیدند و دربطنش نبودند و اون دیدی رو که ما از اعمال و دخالتهای مستقیم و غیر مستقیم آمریکا و انگلیس داریم تجربه نکردند.
وگرنه
یکی از جذابیت های این وبلاگ خوندن نظرات متقابل تو و خوانندگان فرهیخته ای هست که اینجا هستند و اینکار برای من که تخصصی در ادبیات ندارم و صرفا یک کتاب خوان ساده هستم جالب و آموزنده هست


" در حد سواد و اطلاعاتم بنویسم و اظهار نظر کنم و طبعاً به همین خاطر نوشته‌هایم گاه ابتر و ... "
امیدوارم فحوای نظر من القا کننده این مساله نباشه که قصد تخفیف مطالب نوشته شده ات رو دارم
برعکس
از اونجایی که کتاب مورد بحث در قلمرو ادبیات سیاسی نوشته شده تصورم بر این بوده که مشخص کردن ریشه اصلی حوادث به غنای متن کمک می شه.
نظر من در حد یک یادآوری بود
البته طبیعیه که بخاطر تفاوت نگرش به مقوله ادبیات و کارکردهای اون ، نکات موردتوجه هم با هم متفاوت باشن

آهان
ولی نگران سن و سال نباش... این سبک طولانی‌نویسی که من دارم منطبق بر «حوصله» زمانه نیست لذا هر مخاطب عزیزی که از ابتدا تا انتهای مطلب را می‌خواند، فارغ از سن و سالش تقریباً واجد خصوصیاتی است که هیچ جای نگرانی را باقی نمی‌گذارد.
در مورد دخالتها هم به آن مدیر ژاپنی ارجاع می‌دهم: ما باید به گونه‌ای عمل کنیم که از این بابت نگرانی نداشته باشیم. در واقع می‌دونی جای نگرانی کجاست؟! اونجاست که مدام شعار بدهیم اما در عمل در جهت معکوس حرکت کنیم. در چنین وضعیتی آن شعار و حتی فکر و عقیده‌ای که ممکن است پشت آن باشد به لجن کشیده خواهد شد.
من اگر جای آن مدیر ژاپنی بودم به آن رئیس‌مان خواندن بخش 105 مثنوی مولانا را توصیه می‌کردم .
البته از دفتر پنجم.

مشق مدارا یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1401 ساعت 07:42 ب.ظ

سلام میله‌ی گرامی
متاسفانه نتوانستم خودم را به این هم‌خوانی برسانم اما به خاطر متن خوب و امتیازی که به آن تعلق گرفته در لیست خواندنی‌هایم وارد شده.
ممنونم که وارد فضاهای متفاوتی می‌شوید و ما را با آن‌ها آشنا می‌کنید.

سلام
در مورد کتاب بعدی چنانچه نظر مرا بخواهید خیلی قابل توصیه نیست
از کارهای غیر مهم و حتی خام نویسنده محسوب می‌شود و من فریب پشت جلد و مقدمه آن را خوردم (کتاب بعدی منظورم است)
این کتاب به نظرم از برخی زوایا خوب بود بخصوص برای ما که به هر حال خواهی نخواهی مهاجرت در گوشه ذهن خودمان یا فرزندانمان هست.
از لطف شما سپاسگزارم

مدادسیاه جمعه 9 دی‌ماه سال 1401 ساعت 10:28 ق.ظ

به نظرم از این نویسنده در مجلات ادبی چند داستانی خوانده ام.
در مورد ارتباط دیکتاتور و منابع طبیعی به نظرم نداشتن منابع طبیعی و ایضاً موقعیت ژئوپولیتیک و مزیت های اینچنینی می تواند باعث شود کشورهای بزرگ فرا منطقه ای رغبت کمتری به مداخله در یک کشور نشان دهند اما هرگز مانع پیدایش دیکتاتورها(و به تعبیر دقیق تر مستبدین) نبوده و نیست.

سلام
به نظرم بد نیست این کتاب را در برنامه قرار بدهید.
یادی بکنیم از درخت ابدی عزیز که این کتاب را ده سال قبل به مناسبت تولدم به من هدیه داد
بله واقعاً همین طور است اما در دوران نوجوانی ما و حتی الان خیلی‌ها فکر می‌کنند منشاء بدبختی‌های ما چنین چیزهایی است که حداقل این تجارب نشان می‌دهد منابع طبیعی و موقعیت استراتژیک یک عامل فرعی هستند.

خورشید سه‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1401 ساعت 08:16 ق.ظ

سلام
من دنبال این کتابم و پیدا نمیکنم تو سایتهایی که خرید میکنم نبود و شهرمونم کتابفروشی نداره مسخره است قطب صنعتی کشور کتابفروشی نداره
سالهاست تنها کتابفروشی شهرمون که یه جورایی جز تاریخ شهر حساب میشد تاسیس ۱۳۲۶ رو جمع کردن و صاحبش و پسراش افتادن تو ساخت و ساز

سلام
این هم برای خودش مشکلی است... کتابفروشی سوددهی ندارد و در مملکتی که باید قاچ زین را چسبید رفتن به سوی چنین کارهایی ریسک بالایی دارد.
من مدتی است برای زمان بازنشستگی به این کار فکر می‌کنم
ولی به طور کلی من توجه به کتابخانه‌ها را توصیه می‌کنم. ممکن است که هر کتابی را در کتابخانه نتوان یافت ولی به اندازه‌ای هست که ما در نمانیم. ضمن اینکه همیشه این امکان هست که برای کتابی خاص که مورد نیاز ماست به کتابخانه دیگری برویم که آن را دارد و... مثلاً در کتابخانه‌های نهاد عمومی کتابخانه‌های کشور من این کتاب را جستجو کردم در این آدرس:
https://www.samanpl.ir
و نتیجه اینکه در کتابخانه شهدای کوت عبدالله کارون موجود هست. البته من نمی‌دانم فواصل و راه‌ها نسبت به شما چگونه است ولی به طور کلی این امکان استفاده از کتابخانه را جدی بگیریم.

خورشید سه‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1401 ساعت 07:43 ب.ظ

خیلی وقته کتابخونه ها رو فراموش کردم
یاداوری خوبی بود ممنونم
کوت عبدالله بیشتر از دوساعت با شهر ما فاصله داره
تا اهواز دوساعته کارون بعد اهوازه
فعلا دوباره دارم شازده کوچولو میخونم این روزا بهش نیاز دارم
در مورد بازنشستگی منم همچین خیالی دارم فکرشم قشنگه

پس اولویت را بگذارید روی کشف پتانسیل‌های موجود در کتابخانه‌ای که نزدیک است. کار جالبی هم هست.
آره البته فقط فکرش قشنگه

ماهور سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 12:16 ب.ظ

سلام
دوست داشتم کتابو
تلخ باورپذیر
ارتباط ظریف بین داستانها هم برایم جذاب بود

سلام
از محاسن کتاب یکی همین ارتباط ظریف بین داستانها است و کمکی به یکدیگر می‌کنند تا تصویری کلی‌تر را شکل بدهند.
ممنون

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد