میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

اسم شب

پس نوشت: چند روزی نبودم و لازمه که توضیحی در این مورد بنویسم...  

***

وووم وووم وووم... وووم وووم وووم... وووم وووم وووم...

این صدای زنگ یک موبایل است که در حالت سایلنس و روی یک عسلی چوبی کنار تخت خواب گذاشته شده است. خواب آلود و ناخودآگاه ، در تاریکی دستم به سمتش می رود و فکرم به هزار راه... روی صفحه اسم آبجی بزرگه نقش بسته است... همه مسیرهای سابق ریست می شود و هزار راه جدید برای افکار پریشان نیمه شب باز می شود...قاعدتاً وقتی نیمه شب زنگ می زنند خبر خوشی در کار نیست... خبر خوش؟ چه خبری می تواند خوش باشد؟

میله جان ببخشید بیدارت کردم خواستم بگم ، صبا توی کنکور قبول شده! ...هوووم... نه! منطقی نیست...نصفه شبی!... الان که وقت کنکور نیست ، تازه صبا هم پنج شش سال دیگه تا کنکور دادنش مونده...

میله جان ببخشید بیدارت کردم خواستم بگم ، می خواستم بگم داریم برای امیر زن می گیریم...هوووم ...ممکنه این خبر خوبی باشه ولی نصفه شب!... این خبر گوهربار به خصوص الان که سکه قیمتش خیلی بالا رفته برای من چندان خبر خوشی نیست...

میله جان ببخشید بیدارت کردم خواستم بگم ، همه خوبیم! همه چی آرومه...

نه...ممکن نیست ...برای هیچ خبر خوشی آدمو نصف شب بیدار نمی کنند...

- سلام میله جان...ببخشید بیدارت کردم....

- سلام آبجی... خواب کجا بود!!!...چی شده؟؟؟ ... مغزم در حال ارزیابی انواع خبرهای بده...

- امیر توی اتوبان تصادف کرده بردنش بیمارستان مدنی توی کرج...

در آستانه انفجاره ... گوشی میره دست شوهرخواهر

- ما داریم راه میفتیم ...این بیمارستان کجاست؟

مغزم هنگ کرده ...یعنی دقیقاً روی چهاراه طالقانی هنگ کردم و جلوتر نمی ره...

حدود ده دقیقه بعد جلوی بیمارستانم... از آخرین باری که اینجا بودم کلی فرق کرده...بالاخره ورودی اورژانس رو پیدا می کنم و می خوام برم داخل...

- کجا آقا؟!...اینو انتظامات جلوی در می پرسه

حس و حالی ندارم که بگم بیخوابی به سرم زده اومدم اینجا یه ذره تفریحات سالم بکنم... میگم یه تصادفی دارم که آوردنش اینجا... اسم شب رو رد و بدل می کنیم و داخل میشم... داخل اورژانس کلوب که میشی حجم درد خودش رو پرتاب می کنه روی آدم... چهره ها همه مضطربه و دردآلود ، همه زنان و مردان حاضر سعی می کنن حرکات موزونشون رو با موسیقی ای که پخش میشه هماهنگ کنند... خواننده ها و دی جی ها همه از ته دل اجرا می کنند... سرم ها یکی بعد از دیگری خالی میشن... بعضی ها چنان مست شدند که بدون هیچ حجب و حیایی خودشون رو پیش چشم آدم عریان می کنند...بازار تزریق مخدرجات گرمه...برادران انتظامی هم گوشه سالن ایستادند، می بینند اما صداشون درنمیاد...  

ادامه اش در ادامه مطلب اگر تمایل داشتید

ادامه مطلب ...

شصت چهل

سر صف می ایستادیم و مراسم طولانی صبحگاه اجرا می شد. تریبون مراسم ، روی بالکن دفتر در طبقه اول مدرسه بود. دبستان "لوح زرین" یک ساختمان جنوبی بود که حیاطش پشت ساختمان بود و محصور ، دری هم نداشت. از در مدرسه که وارد می شدیم سمت چپ ، پله هایی بود که ما رو به کلاس ها در طبقات بالا می رسوند و سمت راست ، راهرویی که به زیر ساختمان و حیاط منتهی می شد.

مدیر و ناظم و اجرا کنندگان مراسم روی بالکن می ایستادند. خانم ناظم گاهی از اون بالا اسم یکی از دانش آموزان بی انضباط رو اعلام می کرد یا با اشاره ای به طرف یا به مبصر می فهموند که باید بره پای دیوار. دیوار مجرمین روبروی صف ها و زیر ساختمان قرار داشت و از بالکن قابل رویت نبود. خطاکاران در طول مراسم کنار اون دیوار می ایستادند تا بعد از اتمام مراسم خانم ناظم بیاد پایین و اعمال قانون بکنه. قانون در اون زمان به وسیله یک خطکش چوبی اعمال می شد. البته آقای مدیر یک کابل حکومتی! مخصوص داشت که وقتی نظام مدرسه با مشکلی روبرو می شد ، باصطلاح ، با اون بحران را حل می کرد.

خانم ناظم وقتی میومد پایین ، گاهی اوقات به یک تذکر و نصیحت اکتفا می کرد و گاهی هم با خطکش یک ضربه به کف دست متخلفین می زد. اگر این قضیه خطکش نبود، همه دوست داشتند بروند کنار دیوار! چون واقعاً راحت تر بودند ، تازه می تونستند برای بچه هایی که توی صف ایستاده بودند شکلک هم دربیارن که خودش در اون زمان تفریح مهمی بود. یا مثلاً بعضی ها همونجا کنار دیوار هول هولکی مشق های نانوشته رو می نوشتند و از ضربات قطعی معلم بابت ننوشتن مشق، خودشون رو خلاص می کردند (احتمالاً این دوستان ناشناس الان دلال های خوبی شده اند).

از اونجایی که من پسر منظم و دانش آموزی درس خوان و میله قانونگرایی بودم (همون پپه خودمون!) هیچ وقت نصیبم نشده بود که برم کنار دیوار و لذا همیشه ناظر شکلک هایی بودم که بچه ها اون زیر در می آوردند ، تا این که اون روز بارونی فرا رسید.

بارون می اومد چپنگ! (یادم نمیاد اون موقع ها که کلمه خفن نبود ما چی می گفتیم به جاش اما احتمالاً چ  و پ و گافش بیشتر از الان بود) و ما طبق روال ایستاده بودیم. انصاف نبود ما ها که منظم بودیم زیر بارون خیس بشیم و یک جزء قرآن و یک باب اصول کافی و یک فقره سخنرانی کاسترو وار را گوش بدهیم و همین جور مثل شهروندان کره شمالی سیخ بایستیم و در همون زمان بچه های نامنظم زیر طاقی ولو بشوند و عشق و حال... بعدشم احتمال تنبیه بدنی شصت چهل بود ، حالا شصتش به کدوم سمت بود بعداً می گم!

اون روز زیر بارون و تحت تاثیر جو زمونه ، رگ انقلابی من بالا زد و در یک فرصت مناسب که کسی حواسش به سمت من نبود ، از صف خارج شدم و رفتم زیر سقف و کنار دیوار وایسادم... مراسم طولانی صبحگاه تمام شد و ناظم اومد پایین... بچه ها صف به صف شروع کردند به رفتن سر کلاس...

بالاخره نوبت به این گروه محکومین رسید و خانم صدرایی اون روز تصمیم گرفت به جای یک ضربه به هر نفر دو ضربه بزند ، یکی روی دست چپ و یکی روی دست راست!...بله...شانس من بود دیگه...اما خب بزرگترا می گفتن که حرکت انقلابی هزینه داره و منم خودم رو آماده کرده بودم... زد و زد تا رسید به من ... مکثی کرد و نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت:

- میله!! تو اینجا چی کار می کنی؟

من فقط نگاهش کردم. شاید در ناخودآگاهم روی نگاه معصومانه ام و غریزه مادرانه اش حسابی باز کرده بودم. شایدم روی شاگرد خوب بودن...

- دستت رو بیار بالا

باید اعتراف کنم تا همین لحظه هم به تاثیر پرونده پاکم امید داشتم ; نه اختلاسی و نه حتی شادی بعد از گل ، هیچی توی پرونده ام نبود... چشمام رو بستم و دست راستم رو بالا بردم...

...

نزد؟؟ درسته... ناظم ، خانم مهربانی بود که از هر فرصتی برای یاد دادن امور مهم به دانش آموزان مستعد استفاده می کرد. به همین خاطر ایشون استثنائاً اون روز روی هر دست من دو ضربه محکم نواخت تا در همان دوران کودکی به من دو چیز رو یاد بده: اول این که گفتمان انقلابی راه به جایی نمی برد! و دوم این که من دلال خوبی نخواهم شد.

حالا فهمیدید شصتش به کدوم سمت بود؟!

اسکناس تانخورده

دو سه روز اخیر به دلیل یه سری مسابقات شطرنج کلاً تعطیل بودم ، یعنی فضای مجازی که هیچ ، در فضای واقعی هم کمرنگ بودم. نه کتابی خواندم و نه چیزی نوشتم. از طرف دیگه چون قرارم این بود که هفته ای دو بار اینجا آپ بشود لذا مجبور شدم که دوباره برم سراغ خاطرات...

اسکناس تانخورده

عید نوروز بود. لباس نوها را تنم کردند. بابا پشت فرمان نشسته و مامان هم صندلی جلو، روی صندلی عقب هم ماها ، داداش بزرگه و آبجی بزرگه دو طرف کنار شیشه و من و علیرضا هم وسط ، آبجی کوچیکه هم که حالا حالا ها مونده بود تا بیاد به این دنیا! حرکت کردیم به سمت کرج خونه دایی. خان دایی در اصل دایی مادرم بود و کار آزاد داشت و وضعش هم ای ، خوب بود. ما هر هفته جمعه ها تقریباً بدون استثناء می رفتیم کرج... (دقت کردید ! هر هفته... عجب دورانی بود). خونه دایی نه که ویلایی بود و حیاط بزرگی داشت ما خیلی راحت و آزاد بودیم.

القصه، کوچکترین فرد عیدی بگیر من بودم و خودم رو آماده کرده بودم یک اسکناس تانخورده یک تومانی و یا اگه بخت یاربود یک اسکناس دو تومانی عیدی بگیرم. روی یک تومانی اطمینان صد در صد داشتم اما خب روی دو تومانی هم امید زیادی بود. لحظه موعود فرا رسید و دایی دست کرد توی جیبش و واووو ...یک اسکناس پنج تومانی تانخورده به من داد. من متوجه نشدم که به بچه های دیگه چه قدر داد اما قدر مسلم اینه که یه تبعیضی قایل شده بود چون همه بچه ها دور من جمع شده بودند و به اسکناسی که دو طرفش رو محکم نگه داشته بودم خیره شده بودند. حتماً توی ذهنشون به کارهایی که میشه با یه پنج تومانی انجام داد فکر می کردند. من هم دچار حس خود پینوکیو پنداری شده بودم! با چند سکه طلا در دست و دور و برم گربه نره ها و روباه های مکار به دنبال چپو کردن آن...

- بده من برات نگهش دارم...

- بده من نگهش دارم رسیدیم خونه می دم به خودت...

- بده من تا باهاش برات کتاب بخرم...

- بده من باهاش برات دلار بخرم!...نه این یکی فکر کنم تحریف ذهنی باشه!

من هم طبعاً ببو گلابی نبودم که به این سادگی همه چیو به باد بدم و خوشبختانه هنوز یه سری غرایزم به مرایضم تبدیل نشده بود که نقش کاتالیزور این معامله را بازی کند. اما رقبا هم قدر بودند و همه شون تعداد بیشتری پیرهن پاره کرده بودند پاره کردنی!

برای یه بچه بازی کردن درجه اهمیت بالایی داره به خصوص اگه تا قبل از اون هیچ گاه توی بازی بزرگترها راه نداده باشنش... فوتبال و وسطی و هفت سنگ در بیرون خونه یا دبرنا و ایروپولی در داخل خونه... خلاصه این که رفتیم بیرون توپ بازی و کلی کیف کردیم. در حین بازی کردن با توپ یواش یواش به سر کوچه و مغازه بقالی سر کوچه نزدیک و نزدیک تر شدیم. ناغافل یکی از بچه ها که یادم نیست پسردایی یا دختر داییم یا ...گفت: واوو این بقالیه کانادا داره!! (البته الان با توجه به گذر زمان و افزایش تعداد پیراهن های جر خورده می توان به ناغافل بودن این قضیه شک کرد)

کانادا!! آخ جون... دهه پنجاهی ها می دونن واژه کانادا چه فعل و انفعالات شیمیایی در مغز یک کودک ایجاد می کرد، شاید جهت تقریب ذهنی برای خوانندگان جوان حال حاضر بتونیم مثلاً بگیم: بچه ها این بقالیه ویزای اقامت کانادا می ده! یا یه چیزی تو این مایه ها...

طولانی شد ببخشید... هیچکس طبیعتاً پول همراهش نبود! و پینوکیوی قصه ما پنج تومانی تانخورده اش را با یک اسکناس یک تومانی و چند تا سکه عوض کرد و باصطلاح پولهاش هم زیاد شد!

همه در حالی که کانادادرای می نوشیدیم، لبخند پیروزمندانه ای بر لب داشتیم!

شیشه شیرم کجاست؟

شیشه شیر جزء اولین اشیایی است که آدم در موردش احساس مالکیت می کنه : شیشه شیر من!

بزرگ شده بودم اما شیشه شیر رو ول نمی کردم و حاضر نبودم شیر رو توی لیوان بخورم. "دیگه بزرگ شدی و نی نی کوچولو نیستی" و اینا هم حالیم نبود. اون بی وفا نبود و من هم با مرام بودم. وقتی بدن گرمش رو توی دستای کوچولوم می گرفتم احساس آرامش بهم دست می داد. اون همیشه تا انتها با من بود حتی تا وقتی که دار و ندارش رو می مکیدم و من هم البته , رفیق ساعات نیاز و غرایزم نبودم و در همه حال اون برام شیشه دوست داشتنی بود. من حاضر نبودم غرایزم رو با هر لیوان و استکان غریبه ای , گیرم حالا خوشگل و کمر باریک و اینا , ارضا کنم.

این وفاداری من , گویا به مذاق اطرافیان خوش نمی آمد , چون تمام تلاششون رو برای شکرآب کردن رابطه ما به کار می بستند. اما من خیانت نمی کردم.

رفته بودیم ولایت , باخاجه (همون که الان بهش می گید بابابزرگ ) منو با خودش برد بالای کوه , همین که الان بهش می گیم تپه! , اون بالا یه عالمه بز و بزغاله و گوسفند کنار هم بودند. یه عده شون تازه به دنیا اومده بودند , داشتند زور می زدند روی پاشون وایسن. صحنه قشنگی بود. باخاجه برای من شیر تازه گرفت و برگشتیم. شیر رو بی خیال توی شیشه خودم خوردم , غافل از آن که ساعات آینده آبستن چه حوادثی خواهد بود.

غروب همون روز باخاجه یه بزغاله رو آورد دم در و همه جمع شده بودند. مامان و آبجی بزرگه چه آه و ناله ای راه انداخته بودند. گفتند که مامان این بزغالهه گم شده و این گشنشه. چی جوری باید شیر بخوره؟! حتماً از گشنگی می میره. ببینید توی لیوان می تونه شیر بخوره... امتحان کردند...نمی تونست. همه نگاه ها به من و شیشه ام خیره شده بود.

چه توقعی از یک بچه چهار پنج ساله دارید؟ نمی تونستم مثل بز(بز نر البته) وایسم و تلف شدن یه بزغاله رو نگاه کنم. وا دادم. نمی دونم اونو دادم یا ازم گرفتنش, در هر حال وادادم. شیشه رو پر کردند و گذاشتند توی دهن بزغاله... من خیانت کردم یا شیشه؟ جواب این سوال مشکلی رو حل نمی کنه. نگید شیشه بی گناه بود. ندیدید. ندیدید بزغاله چه میکی می زد و شیشهه چه شیری می داد... بعد از دیدن اون صحنه , خیلی متمدنانه رابطه ام رو با شیشه قطع کردم.

***

پ ن 1: مطالب بعدی مرتبط با کتاب به ترتیب مسیح هرگز به اینجا نرسید و تراژدی آمریکایی خواهد بود.

پ ن 2: کتابهایی که به ترتیب خواهم خواند جهت اطلاع برای دوستانی که می خواهند همراهی کنند: چشمهایش (بزرگ علوی) ، عقاید یک دلقک (هاینریش بل – دوباره خوانی) ، وداع با اسلحه (همینگوی)

شتاب ثانیه ها

نگاهم رو از بیرون به داخل ماشین می کشونم و می گم:

- بابا اون دو تا که شبیه گنبده چیه بالای اون کوه؟

نگاهی به بیرون ماشین می کنه و می گه اونا راداره باباجون باهاش...

نگاهش رو از بیرون به داخل ماشین می کشونه و می گه:

- بابا اون دوتا که شبیه قارچه چیه بالای اون کوه؟

نگاهی به بیرون ماشین می کنم و می گم اونا راداره باباجون باهاش...

***

پ ن 1: کتابهایی که در انتظار نوشتن مطلبشان مانده اند به ترتیب: در انتظار بربرها (کوتزی) و مسیح هرگز به اینجا نرسید (لوی) هستند.

پ ن 2: شروع به خواندن تراژدی آمریکایی اثر تئودور درایزر کردم. دو جلد است و سنگین, از این جهت که واقعاً کیفم سنگین شده!... فونتش هم ریز تر از حد معمول است و به خاطر همین فکر کنم تا تموم بشه من مطلب اون دو کتاب و یه شعر و یه خاطره هم آپ کردم شایدم با دو تا نون اضافه!