میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

ماه پنهان است جان اشتین بک

 

نیروهای مهاجم وارد قصبه ای کوچک (در ذهن من جزیره است) می شوند و خیلی راحت و سریع و با کمترین خونریزی آنجا را تسخیر می کنند. جامعه انسانی کوچکی که فقط یک مقام رسمی به عنوان شهردار دارد. نیروهای مسلح آن 12 نفر است که آنها هم صبح روز حمله به لطف جاسوس نفوذی دنبال نخود سیاه فرستاده شده اند. مردمی که سالیان سال است رنگ جنگ ندیده اند به طوریکه مقام رسمی آنها خودش نمی داند چند تا اسلحه دارد و کجا هستند و مهاجمین این را دقیقاٌ می دانند (و البته چیزهای مهمتر از این را نمی دانند و فکر می کنند وقتی از لحاظ نظامی جایی را تسخیر و اسلحه ها را جمع و تور تهدید را پهن کردید کار تمام است). این مردم در روزهای اول چنان آرام هستند که برخی از مهاجمین با توصیفی بهشت گونه از قصد ماندن در آنجا و ازدواج و گذران دوران بازنشستگی که من خیلی دوست دارم! صحبت می کنند. چرا مهاجمین اینجا را تسخیر نموده اند؟ چون قصبه دارای یک معدن ذغال سنگ است و نیروی مهاجم به آن نیاز دارد. در ابتدا همه چیز ساده به نظر می رسد اما...

داستان با قراین و امارات متعدد مربوط به جنگ دوم جهانی است و نیروهای مهاجم نازی ها هستند اما به نظر می رسد که نویسنده با عدم اشاره مستقیم در پی تاکید بر جهانشمول بودن و فرا زمان و مکانی نظریه خود دارد, نظریه ای که از دهان شهردار بیرون می آید:

"مردم خوششان نمی آید تسخیر بشوند ,جناب سرهنگ, و این است که تسخیر هم نمی شوند. مردم آزاد جنگ را شروع نمی کنند, اما همین که شروع شد, در ضمن شکست هم به جنگ ادامه می دهند. مردم اسیر گله مانند, که همان پیروان یک پیشوا هستند, نمی توانند همچو کاری بکنند, و این است که مردم گله مانند در نبردها پیروز می شوند و مردم آزاد از مجموع یک جنگ فاتح بیرون می آیند."

بله مردم آزاد تسخیر ناپذیر هستند, اما مردم آزاد چگونه مردمی هستند؟ اگر بخواهیم ویژگی چنین مردمی را از نظر نویسنده استخراج کنیم می توانیم علاوه بر جمله بالا (مثل گوسفند دنبال رهبرشان راه نیفتادن که غیر از اینجا در چند صحنه دیگر بیان می شود) به بخش هایی دیگر نیز اشاره کنیم مثلاٌ جایی که دکتر (که نقش مشاور گونه ای برای شهردار دارد و بیشتر مقامی غیر رسمی است) در مقابل این تز که با کشته شدن شهردار و خودش مقاومت در هم شکسته می شود این طور استدلال می کند:

"خیال می کنند چون خودشان فقط یک پیشوا و یک سر دارند ما هم مثل آنهاییم. می دانند که اگر سر ده نفرشان قطع شود خودشان نابود می شوند. اما ما مردمی آزادیم , به تعداد جمعیت مان پیشوا و سر داریم و در مواقع احتیاج رهبران واقعی مانند قارچ میانمان می رویند."

به طور خلاصه به نظرم مردمی هستند که قدرت تعقل دارند و مستقل از رهبران فکر می کنند و مسئولیت خود را به دیگران تفویض نمی کنند و کورکورانه اطاعت نمی کنند و ... .

در همین رابطه در صحنه ای دیگر جایی که یک دسته گشتی مهاجمین در مورد صدای یک سگ که برای برخی آزاردهنده است با هم بحث می کنند. یکی می گوید بکشیمش و دیگری می گوید که نه صدایش بد هم نیست و من خودم قبل از جنگ سگ داشتم و وقتی سگ های دیگر را بردند سگ مرا هم بردند. دیالوگهایی که بین یک سرباز و گروهبان رد و بدل می شود جالب است:

گروهبان گفت: "نمی شود سگ نگه داشت که غذای لازم برای انسان را بخورد" سرباز که قبلاٌ حاکی از دلخوری در مورد بردن سگش صحبت کرده بود این بار اینگونه سخن می گوید: " اوه, من که شکایتی ندارم, من می دانم که لازم بود, من که نمی توانم نقشه های پیشوا را بخوانم. هرچند به نظر من مضحک است که این جا بعضی مردم سگ دارند, و حتی خودشان به قدر ما غذا ندارند, هرچند هم سگ ها و هم آدم های اینجا خیلی لاغر و بی جانند." گروهبان در ادمه می گوید: " این ها احمقند. برای همین هم بود که به آن سرعت شکست خوردند. نمی توانند مثل ما نقشه بکشند."

در این داستان به فرایندی اشاره می شود که وقتی عده ای بخواهند انسانهای آزاد را تحت سلطه قرار دهند چگونه خود در نهایت در چنبره قربانیان خود گرفتار می شوندحتی اگر آنها از توان نظامی و ... برخوردار نباشند (لازم به ذکر است که در این داستان ما با پارتیزان بازی و قهرمان بازی آنچنانی مرسوم در این گونه ادبیات مقاومت روبرو نیستیم). لذا می بینیم که در نیمه دوم داستان سربازان و حتی افسران چگونه آرزوی بازگشت و فرار از این مکان به قول خودشان جهنمی را دارند و این به زیبایی در مقابل تصور اولیه و بهشت گونه آنها از این مکان قرار می گیرد. چرا چنین مهاجمینی که با نقشه حساب شده ظرف چند ساعت این مکان را تسخیر می کنند دچار چنین سرنوشتی می شوند؟ شهردار دلیل آن را عدم شناخت مردم و نفهمیدن فکر آنها و عدم امکان شکستن روح انسان به طور دائم می داند. جایی که شهردار به سرهنگ چنین می گوید:

"شما و دولت متبوعتان نمی فهمید. در تمام دنیا دولت و مردم شما تنها دولت و مردمی است که قرنها تاریخ آن را شکست پشت سر شکست تشکیل داده است, و علت آن هم این است که فکر مردم را نفهمیده اید."

و در جای دیگر دیالوگ سرهنگ (که شخصیت جالبی دارد و منطقی ولی چه حیف که وارد یک بازی دو سر باخت شده است) و شهردار در این خصوص به اینجا منتهی می شود:

"سرهنگ لانسر نگاهی به او کرد و تبسم محزونی بر لب آورد. گفت : ما هم کاری بر عهده گرفته ایم. این طور نیست؟

شهردار گفت : چرا, تنها کار غیرممکن در دنیا, تنها کاری که نمی شود انجام داد.

 - و آن؟

 - درهم شکستن روح انسان به نحو دائمی"

بد نیست در همین رابطه به گفتگوی شهردار و دکتر اشاره کنم:

شهردار گفت: " چیزی را که من خودم نمی دانم مردم از کجا می دانند؟" دکتر در جواب می گوید: "این نکته یکی از اسرار بزرگ است. سری است که در سراسر جهان فرمانروایان را بیچاره کرده . از خودشان می پرسند : مردم از کجا می دانند. حالا می شنوم که نشر کردن خبر با وجود سانسور و رسیدن حقایق به مردم با وجود نظارت شدید اسباب زحمت مهاجمان شده. این هم یکی از اسرار بزرگ است."

در انتها یادآوری محاکمه سقراط در قسمتی از داستان و بازخوانی قسمتهایی از آن هم در این شرایطی که ما هستیم خالی از لطف نیست.

"و کسی خواهد گفت: ای سقراط از روشی که در زندگی خود برگزیده ای و لامحاله به مرگی زودرس منجر خواهد شد شرم نمی کنی" و در جواب سقراط می گوید : "در این نکته در اشتباهی, مردی که به کاری بیاید نباید فرصت زیستن یا مردن را به حساب آورد, باید تنها آن را به حساب آورد که آنچه انجام می دهد به خطاست یا به صواب" ... " شما را می گویم که در آینده مدعیانی بیش از اکنون خواهید داشت ... اگر بر این گمانید که با کشتار مردمان کسی را از انگشت نهادن بر زندگانی نابکارانه خود باز می دارید, بر خطایید"

حجم کتاب زیاد نیست ولی شخصیت پردازی ها در عین کوتاهی با دقت و ظرافت انجام شده است. نیازی به گفتن این نبود ولی به این خاطر گفتم که بهانه ای باشد برای آوردن بخشی که سرگرد هونتر را معرفی می کند (نمی خواهم خیلی ذوق زده بشوم ولی خداییش خیلی با این حال کردم):

"سرگرد هونتر افرادی را که زیر فرمان داشت مثل اعداد در چند ردیف می گذاشت و آنها را جمع و تفریق و ضرب می کرد... در نظر او مردم فقط از لحاظ وزن و قد و رنگ با هم تفاوت داشتند, همان طور که 8 با 6 تفاوت دارد, و فرق دیگری به نظر او نمی رسید. چند بار زن گرفته بود , و نمی دانست چرا زن های او قبل از اینکه او را ترک کنند اعصابشان فرسوده می شود"

از جان اشتین بک دو کتاب خوشه های خشم و موشها و آدمها در لیست 1001 کتاب معروف خودمان! موجود است. این کتاب در این لیست نیست ولی من که لذت بردم , گاهی فضاهای ایده آلیستی و امیدوار کننده لازم است.

این کتاب را آقای پرویز داریوش ترجمه نموده و انتشارات علمی فرهنگی (و قبلاٌ امیرکبیر) آن را در قطع جیبی منتشر کرده است.

.......................

پ ن: نمره این کتاب 3.8 از 5 می‌باشد.

در قند هندوانه ریچارد براتیگان

 

 

روز شنبه که تعطیل بود می خواستم دو سه تا مطلب آماده کنم. به همین خاطر برای بار دوم به سراغ این کتاب آمدم. نمی خواستم بخوانم چون فکر می کردم همون یک باری که خواندم هم زیاده! ولی اشتباه کردم چون برای بار دوم خواندمش!

کتاب نثر شاعرانه ای دارد ,در فصل های کوتاه و بسیار روان و زود خوانده می شود (حدود 2 ساعت). دفعه اول که خواندم چیزی نفهمیدم و خیلی حالم گرفته شد چون این کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند هم حضور داشت. به شوخی به یکی از دوستان گفتم این کتاب جزء چند کتابی است که باید بعد از مرگ خواند!

حتماٌ با خواندن پاراگراف بالا با خودتان فکر می کنید که دفعه دوم درهای ادراک به رویم باز شده و از تمام نمادهای داستان پرده برداشته شد. باید بگویم که نه! فقط این بار از نوع نثر کتاب بیشتر لذت بردم و یک مقدار هم در مورد برخی نمادها زورآزمایی کردم (که این قسمت دوم از علایقمه).

نمی دانم کجا بود خواندم که بنده خدایی می گفت شما هر چی می خوای بنویس بالاخره پیدا می شوند کسانی که تفسیرهای آنچنانی بکنند که جیگرت حال بیاد! البته باز هم اگر فکر می کنید که منظورم این است که این کتاب هم از این قماشه اشتباه می کنید.

یک بار همان 11 سال پیش مقاله ای از استاد براهنی در مورد گونه ای شعر نو خواندم که حالت معما گونه داشت و خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. یک شعر چند خطی بر همان سیاق گفتم که خودم خیلی باهاش حال می کردم ولی هیچکس از اون چیزی سر در نمی آورد (منظورم نهایتاٌ 5 تا رفیقی بود که در ایام خدمت داشتم) تازه وقتی براشون شرح می دادم که این کلمه نماد این چیز است و آن هم نماد آن چیز و همه در کنار هم می شوند این و... می گفتند: اوهوم یا خونه پرش آهان! باز هم اگر فکر می کنید که می خواهم بگویم که این کتاب براتیگان هم همان حالت را دارد اشتباه می کنید!

داستان توصیفی است از نوعی زندگی در نوعی مکان خاص. مکانی که اکثر چیزهای آن از قند هندوانه ساخته شده است. "آب هندوانه (که منافعش برای ایرانی ها شهره عام و خاص است!) را می گیریم و آن قدر حرارتش می دهیم تا فقط قند آن باقی بماند بعد آن را به شکل چیزی در می آوریم که داریم: زندگی مان." پس تا اینجای کار می شود گفت که همه چیز این مکان نمادین از جنس زندگی است. البته در کنار قند هندوانه چوب کاج و سنگ هم در ساختمان چیزها نقش دارند. نمادهای مکانی تمامی ندارد از پل ها و مقبره ها و مجسمه ها گرفته تا ساختمان اصلی دهکده که iDEATH نام دارد (ویژگی این ساختمان این است که مدام در حال تغییر است و به گفته راوی این از روی خیر است همینجا اشاره کنم که من متوجه این تغییر مداوم نشدم و تنها تغییری که دیدم این بود که اتاق های مربوط به کسانی که می میرند مسدود می شود). از پل ها گفتم لاجرم باید از رودخانه ها هم بگویم:

"بعضی رودخانه ها فقط چند اینچ عرض دارند.رودخانه ای را می شناسم که نیم اینچ عرض دارد. می شناسم چون اندازه اش گرفتم و تمام روز کنارش نشستم.اواسط بعد از ظهر باران گرفت.ما در اینجا هر چیزی را رودخانه می گوییم.ما این جور مردمی هستیم."

راوی داستان هم موجود جالبی است یعنی متعلق به تیره خاصی است که اسم ثابتی ندارند و در مقدمه فصل شعرگونه ای چنین می گوید:

"به گمانم تا حدی کنجکاوی بدانی چه کسی هستم , اما یکی از آنهایی هستم که نام ثابتی ندارد. نامم به تو بستگی دارد. فقط هر جور که به ذهنت می رسدصدایم کن."

جمعیت افراد در قند هندوانه 375 نفر است که حتماٌ یا نماد چیزی است که من نمی دانم یا اینکه سر کاری است. این جمعیت زندگی خاصی دارند که نمی توانم اسمی روی آن بگذارم برخی قاعدتاٌ در مزارع هندوانه کار می کنند برخی در کارگاه هندوانه کار می کنند و برخی مجسمه می سازند و البته به یک دکتر و یک معلم هم اشاره شده است و شغل دیگری نیست. یک شخصیت به نام چارلی هست که اطلاعاتش زیاد است و باصطلاح همه چیز می داند. همین شخص وقتی عدم استعداد راوی را در مجسمه سازی می بیند به او می گوید که مثل اینکه" از مجسمه سازی و کارهای دیگر خوشت نمی آید. چرا یک کتاب نمی نویسی و آخرین کتاب رو یک نفر 35 سال پیش نوشت و تقریباٌ دیگه وقتشه که یه نفر یه کتاب دیگه بنویسه". بازم اگر فکر می کنید کتاب نوشتن یک امر حیاتیه اینجا , اشتباه می کنید! چون وقتی راوی می پرسه کتاب قبلی درباره چی بوده چارلی یادش نمیاد. این کتاب قراره بیست و چهارمین کتابی باشه که ظرف 171 سال گذشته نوشته می شود. ظاهراٌ یکیش درباره جغد بوده و یکیش در مورد برگهای سوزنی کاج و به نظر خودم مهم ترین شون کتابی بوده که در مورد "کارگاه فراموش شده" نوشته شده و نویسنده مدتی را در آن کارگاه سفر کرده. این کارگاه هم مکان نمادین دیگری است که "هیچ کس نمی داند کارگاه فراموش شده چه قدر قدمت دارد.مساحتش آن قدر طولانی است که نه می توانیم و نه می خواهیم طی اش کنیم" به نظر می رسد به دنیا اشاره دارد که البته چند سطر بعد اشاره می کند در آنجا نه گیاهی می روید نه حیوانی زندگی می کند... که باز هم به نظر می رسد شاید دنیای ماست که از یک انفجار هسته ای خارج شده است! و این بازماندگان در ناکجاآبادی در حال زندگی هستند. در این کارگاه فراموش شده چیزهایی است که جالبند ولی اسم ندارند که به نظر متعلق به تمدن قبلی هستند. برادر چارلی inBOIL به همراه دار و دسته اش در کنار این کارگاه زندگی می کنند و به دلیل رفت و آمد و ارتباط با اشیاء فراموش شده به نوعی از نظر مردم دیگر منحرف شده اند.

" inBOIL و دار و دسته اش در کلبه های کوچک و افتضاحی که سقف هایشان سوراخ بود و آب از آن چکه می کرد در نزدیکی کارگاه فراموش شده زندگی می کردند...بیست نفر بودند... تمام شان مرد بودند و این اصلاٌ خوب نبود... این افراد پیش از آنکه به او ملحق شوند ناراضی و عصبی و غیر قابل اعتماد می شدند یا دست شان کج می شد و همه اش از چیزهایی صحبت می کردند که آدم های درست و حسابی نه سر در می آوردند و نه می خواستند سر در بیاورند... inBOIL همیشه مست بود" شاید با توجه به این جملاتی که آوردم بتوان تصور کرد که اینجا شاید نوعی ناکجاآباد است که برخی مثل آدم ابوالبشر وسوسه خروج از آن را دارند (این که معشوقه اول راوی به کارگاه فراموش شده تمایل دارد هم می تواند نشانی از این مدعا باشد فقط این بار آدم که راوی باشد گول نمی خورد و سراغ معشوقه دیگری می رود و آن اولی خودکشی می کند). شاید کسانی که به نوعی آگاهی می رسند این مسیر را طی می کنند به خصوص که همین افراد بالاخره دسته جمعی خودکشی کردند و قبل از آن به باقی افراد چیزهایی درباره iDEATH و اصل آن می گویند. از نظر inBOIL دیگران در یک حالت بی خبری نسبت به زندگی قرار دارند انگار که در یک بهشت بی خبری زندگی می کنند و اشاره ای به از بین رفتن ببرها می کند که گویا با از بین رفتن آنها مرگ هم از این جامعه رخت بربسته است مگر اینکه خود تصمیم به مرگ بگیریم! خلاصه که خیلی فضای عجیبیه!! مثلاٌ همین ببرها پدر و مادر راوی را جلوی چشمش خورده اند و ضمن آن به حل مسائل حساب او کمک کرده اند:

"یکی از ببرها گفت روز خوبیه ببر دیگری گفت آره قشنگه... خیلی متاسفیم که مجبور شدیم پدر و مادرت را بکشیم و بخوریم. سعی کن بفهمی.ما ببرها بد نیستیم , این فقط کاریه که مجبوریم انجام بدیم...گفتم باشه و به خاطر درس حساب هم متشکرم که کمکم کردید...(ببرها) : اصلاٌ حرفش رو هم نزن..."

یکی از نکات قابل توجه حس بدیه که آدم های درست حسابی به قول راوی نسبت به آدمهای متمایل به کارگاه فراموش شده دارند به طوریکه صحنه خودکشی مارگریت (معشوقه اول راوی) و اصل همین خودکشی و ناراحتی مارگریت در فصل های قبل هیچ واکنشی را در راوی بر نمی انگیزد. انگار هیچ حسی ندارد این آدم! ولی در نقطه مقابل صحنه های همراهی با پائولین سرشار از احساس است.

یک نکته دیگر را هم باید بگویم که جالب است, در مراسم تدفین مارگریت اشخاص مختلفی حاضر می شوند از جمله سردبیر روزنامه که راوی بلافاصله اعلام می کند که روزنامه سالی یک بار منتشر می شود! این تنها نمادیه که من به ضرس قاطع می توانم بگویم که متوجه شدم این نماد بهشت موعود مرتضویه!! البته شاید بپرسید که براتیگان در سال 1964 چه طوری از وجود ایشان مطلع بوده اند؟ واضحه که نه تنها تاریخ پر است از این آدم ها بلکه جغرافی هم ! (از شوخی گذشته فکر کنم به همان بهشت بی خبری اشاره دارد)

***

بعضی جنبه های این کتاب تعریف هنر از دیدگاه سورئالیست ها را به ذهن من می آورد که در عرصه ادبیات می شود سبک "نوشتن خود به خود" و ... که برای این ادعا می شود به بخش هایی از کتاب مراجعه کرد:

سوال معلم از راوی در خصوص کتاب و جواب راوی: "آره خودش داره پیش می ره"

یا دیالوگ دکتر و راوی :"دکتر ادواردز گفت راستی کتاب چه طور پیش می ره؟ ا... پیش می ره. خوبه راجع به چیه؟ فقط کلمه ها را پشت سر هم می نویسم. خوبه" (تاکید از منه)

" گفت: کتاب چه طور پیش می ره؟ گفتم خوب پیش می ره. گفت راجع به چیه؟ گفتم آْ نمی دونم. لبخند زنان گفت یه رازه؟ گفتم نه. مثل بعضی کتاب های کارگاه فراموش شده عاشقانه است؟ گفتم نه مثل اون کتاب ها نیست. گفت یادمه وقتی بچه بودم برای سوخت از اون کتاب ها استفاده می کردیم.خیلی زیاد بودند. ساعت ها می سوختند, اما الان دیگه از این کتاب ها کم پیدا میشه. گفتم نه این فقط یه کتابه"

نمی دانم ما هم باید بگوییم این فقط یک کتابه یا باید برایش بیشتر وقت بگذاریم. شاید فکر کنید همین طوری هم خیلی وقت گذاشتم که باید بگویم نه! اگر بخواهیم همه نمادها را جدی بگیریم به قول اون لطیفه کار یه روز و دو روز و یه نفر و دو نفر نیست...

اما چند تا جمله قشنگش را هم جدا کردم برای شب امتحان:

"دستش را در دستم گرفتم. دستش قدرتی داشت که حاصل مهربانی بود و این باعث شد تا دستم امنیت را حس کند, اما چه شور و هیجان آشکاری داشت."

"من و پائولین هم دیگر را بوسیدیم. دهانش نمناک و خنک بود. شاید چون شب بود."

"آرام و طولانی عشق بازی کردیم. بادی آمد و پنجره ها کمی لرزید, بین قند پنجره های شکننده فاصله انداخت."

"دست در دست هم تا iDEATH قدم زدیم. دست ها چیزهای خیلی خوبی اند, به خصوص بعد از این که از عشق بازی برگشته باشند."

پی نوشت : این کتاب توسط مهدی نوید ترجمه و نشر چشمه آن را منتشر کرده است. فکر کنم الان به چاپ پنجم رسیده باشد. من چاپ سوم را دارم که جلدش قرمز هندوانه ای است ولی اخیراٌ در کتاب فروشی که چرخ می خوردم دیدم چاپ جدیدش رنگ جلدش خردلی رنگ است دقیقاٌ به رنگ هندوانه های آناناسی!

...................

پ ن 2: نمره کتاب 2.6 از 5 می‌باشد.(نمره کتاب در سایت آمازون 4.6 و در گودریدز 4 از 5 می‌باشد)

گتسبی بزرگ اسکات فیتزجرالد

 

 

رمانی کلاسیک از آمریکای دهه 20 و قبل از بحران اقتصادی آخر دهه , زمانی که با توجه به ویرانی و هرج و مرج اروپای بعد از جنگ جهانی اول در آمریکا رشد بی سابقه اقتصادی اتفاق افتاد و به تبع آن به تعداد میلیونرهای آمریکایی اضافه شد , زمانی که هنر آدم ها در این بود که بتوانند به همان سرعتی که پول در می آورند خرج کنند. زندگیی که نویسنده این رمان با آن غریبه نیست.

نیک کاره وی جوانی از خانواده سرشناس و مرفه در غرب میانه آمریکا است که بعد از اتمام دانشگاه و اتمام جنگ جهانی اول می خواهد برای کسب تجربه کاری به نیویورک در شرق آمریکا برود و در خرید و فروش سهام فعالیت نماید. او بعد از کسب موافقت خانواده به آنجا می رود و در دهکده ای ساحلی در نزدیک نیویورک ساکن می شود. خانه ای کوچک اجاره می کند در کنار ویلای بزرگی که آخر هفته ها در آن مهمانی های مجلل گرفته می شود. صاحب آن جی. گتسبی جوانی سی و چند ساله و خودساخته است که ثروت بی حسابی دارد و البته شایعات زیادی در مورد خودش و ثروتش میان همه در جریان است. نیک و گتسبی با هم آشنا می شوند و داستان روایت داستان گتسبی از زبان نیک است:

"گتسبی مظهر همه چیزهایی بود که آنها را صادقانه حقیر می شمارم... استعداد خارق العاده ای بود برای امیدواری , آمادگی رمانتیکی که نظیرش را تا به حال در هیچ کس ندیده ام و به احتمال زیاد در آینده هم نخواهم دید."

 نیک در نیویورک با دوست هم دانشگاهی خود تام بیوکنن که با همسر خود دیزی (که البته نسبت فامیلی با نیک دارد) ملاقات می کند. دیزی از آن دخترهایی است که خواستگارهای زیادی داشته ولی الان با بی وفایی های همسرش روبروست و از این بابت دل پری دارد. مثلاٌ در جایی که دیزی داستان به دنیا آمدن دخترش را برای نیک تعریف می کند:

"... یک ساعت از عمرش می گذشت , تام هم خدا عالمه کجا بود. به هوش که اومدم خودم را کاملاٌ بی کس حس می کردم. بلافاصله از پرستار پرسیدم که پسره یا دختره. وقتی بهم گفت دختره سرم رو برگردوندم و زدم زیر گریه. گفتم خیلی خب , خوشحالم که دختره امیدوارم که خل باشه – واسه اینکه بهترین چیزی که یک دختر توی این دنیا می تونه باشه , همینه, یک خل خوشگل."

یکی از خواستگارهای پر و پا قرصش در 5 سال قبل افسر جوانی (و البته بی پولی) به نام گتسبی بود که برای جنگ به اروپا رفت و دیگر خبری از او نشد و دیزی با تام ازدواج کرد. حالا گتسبی ثروتمند با تصاویری ماندگار و رویایی از عشق سابقش در دل , در نزدیکی خانه دیزی ویلای مجللی خریده و هر هفته مهمانی های بی حساب و کتاب (ورود برای عموم آزاد است) برگزار می کند تا شاید روزی دیزی به مهمانی او بیاید و....

نوع دیدگاه گتسبی به دیزی در صحنه ای که گتسبی کمد لباسهایش را با انبوه لباس های اروپایی به نیک و دیزی نشان می دهد مشخص است ; دیزی زیر گریه می زند چون پیراهن های به این قشنگی ندیده است و بلافاصله گتسبی با حالتی رمانتیک به نور سبزی اشاره می کند که از دوردست از خانه دیزی دیده می شود و اینکه شبها او به این نور زل می زند و این جملات کلیدی داستان چند لحظه بعد از این صحنه:

"وقتی پیش شان رفتم خداحافظی کنم دیدم آثار حیرت به چهره گتسبی بازگشته است, انگار که شک ضعیفی نسبت به کیفیت خوشبختی حاضر خود به دلش راه یافته بود. نزدیک پنج سال! حتی در آن بعد از ظهر به یقین لحظه هایی وجود داشت که در آن, دیزی واقعی به پای دیزی رویاهای گتسبی نمی رسید – نه به خاطر عیب خودش بلکه به علت جوشش حیاتی توهم غول آسایی که گتسبی در ذهن خود ساخته بود. از حد دیزی بزرگتر شده بود, از حد همه چیز گذشته بود. گتسبی خودش را با شور آفرینندگی در آن غرق کرده بود و پیوسته به آن افزوده بود و هر پر رنگینی را باد برایش آورده بود به آن چسبانده بود. هیچ آتش یا طراوتی قادر نیست به آنچه آدمی در قلب پر اشباح خود انبار می کند برابری کند."

و به خاطر همین توهم غول آسا (و یا به قول نیک به خاطر مدتی بیش از حد دراز با رویای واحدی زندگی کردن) گتسبی پا در مسیری گذاشت که آن قسمت پایانی جالب داستان شکل گرفت (که البته اشاره ای نمی کنم تا مزه اش نپره). توهمی که منجر به عدم شناخت صحیح آدمها شد آدمهایی که نیک تحت عنوان "جماعت گند" از آنها یاد می کنه و علیرغم اینکه پاره ای از خصایص گتسبی را نمی پسندد در مقایسه عنوان می کند که "ارزش گتسبی به تنهایی به اندازه همه اونا با همه" آدمهایی که از لحاظ اخلاقی سقوط کرده اند و نیک دو تن از آنها را اینگونه تصویر می کند:

"آن دو، تام و دی‌زی، آدم‌های بی‌قیدی بودند‌ــ‌چیزها و آدم‌ها را می‌شکستند و می‌رفتند توی پول‌شان، توی بی‌قیدی عظیم‌شان یا توی هم‌آن چیزی که آنها را به هم پیوند می‌داد تا دیگران بیایند و ریخت و پاش و کثافت‌شان را جمع کنند"

***

رمان شسته رفته ای به نظرم آمد و برای کسانی که به رمانهای کلاسیک علاقه دارند راضی کننده است. چند تا نامه هم آخر کتاب هست که خیلی جالبه به خصوص نامه ای که ویراستار کتاب به نویسنده نوشته و جواب نویسنده به آن نامه... به نظرم یکی از دلایل خوب از کار در آمدن داستان همان توصیه هایی است که ویراستار کرده و نویسنده هم به آن توجه کرده است.

دو نکته دیگر هم هست که باید به آن اشاره کنم:

یکی تیراژ کتاب در چاپ های ابتدایی در آمریکاست که برای ما امیدوار کننده است چون نهایتاٌ حدود 30 هزار نسخه است و این نوید را به ما می دهد که این امکان وجود دارد که ظرف 80 سال آینده ما به جایی که آنها الان هستند (در زمینه کتابخوانی) برسیم....

 نکته دوم هم به نکته اول بی ارتباط نیست : افزایش تیراژ و فروش کتاب با اجرای شو و هوچیگری تبلیغاتی به دست نمیاد! این را به خاطر آن جمله کذایی روی جلد می گویم:"دومین رمان بزرگ قرن بیستم"

در سال پایانی قرن بیستم انتشارات مختلف لیستهای مختلفی را در خصوص رمان های برتر قرن ارائه کردند که یکی از این لیستها متعلق به انتشارات رندم هاوس است که البته انتشارات معتبریه اما وقتی شما به لیست 100 تایی و نحوه انتخاب و شرایط انتخاب شونده ها نگاه می کنید می بینید که این انتخاب از میان رمانهایی انجام شده که در اصل به زبان انگلیسی نوشته شده اند یعنی رمانهای روسی فرانسوی آلمانی اسپانیایی و.... از این انتخاب خارج شده اند!! خوب حالا ما اگر نتایج این انتخاب را بدون پیش شرط های آن در نظر ها جلوه دهیم کار خوبیه؟

یاد تیتر یکی از روزنامه های ورزشی در زمان نوجوانی افتادم زمانی که مارادونا در ناپل بازی می کرد و البته زمانی بود که فصل نقل و انتقالات باشگاهی ایران بود و خبری هم در اروپا نبود مثل الان. تیتر زده بود : "مارادونا در پیروزی" !! شاخ شما در میومد و فضولی باد می کرد. روزنامه را می خریدی می دیدی 2 خط خبر در مورد تیتر اول هست و آنهم اینکه مارادونا الان در اوج پیروزیه!!!!

نکنیم این کارها را !!

کتابی که بعد از گتسبی خواندم "ظلمت در نیمروز" است که با این حساب هشتمین رمان بزرگ قرن بیستمه که در پست بعدی اگر زنده باشم می نویسم.

گتسبی بزرگ در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند موجود است.

پی نوشت: این کتاب توسط آقای کریم امامی ترجمه و توسط انتشارات نیلوفر منتشر شده است.

پ ن 2: نمره کتاب 3.4 از 5 می‌باشد.

تیمبوکتو پل استر

 

داستان روایتی است از زندگی یک سگ پیر به نام مستر بونز و البته صاحبش ویلی و...:

«اگر مستر بونز از نژاد مشخصی بود شاید در مسابقه روزانه سگ‌های خوشگل، صاحب پولداری تور می‌کرد، اما رفیق ویلی ملغمه‌ای از نژادها بود... و برای فضاحت قضیه از پوست پشمالویش خارخسک‌هایی هم بیرون زده بود، دهانش بوی بدی می‌داد و چشمانش هم همیشه خون گرفته بود. هیچ کس رغبت نمی‌کرد نجاتش دهد، به قول دارودسته بی‌خانمانها عاقبت کار ردخور نداشت...»

او به همراه صاحبش ویلی سالها دوره‌گردی کرده است. ویلی هنگامی که دانشجویی جوان و معتاد بود با توجه به تاثیر مواد و زمینه‌های دیگر، متعاقب یک شوک، به نوعی بیمار شیزوفرنیک دچار می‌شود. پس از آن، یک روز پای تلویزیون از طریق بابا‌نوئل به او الهام می‌شود تا شیوه زندگی خود را تغییر دهد و او تصمیم می‌گیرد که به کل کشور مسافرت و زندگی خود را وقف انتقال پیام کریسمس کند.

«مستر بونز همه آرزویم این بود که دنیا را بهتر کنم...هر کاری توانستم کردم، اما خب، گاهی هر کاری از دست آدم برمی‌آید، کافی نیست.» او دوره‌گردی فقیر و شیرین‌عقل است و البته به نویسندگی هم می‌پردازد و گاهی هم با فروش شعر‌هایش امرار معاش می‌کند اما فلسفه خاص خود را دارد.

« گاهی آدم از تعجب شاخ در می‌آورد یک کسی پیدا می‌شود و فکری دارد که تا به حال به فکر هیچ کس دیگر خطور نکرده ... مثلاً چمدان چرخ‌‌دار . چقدر طول کشید تا اختراعش کنیم؟ سی هزار سال چمدان‌های‌مان را به زحمت حمل کردیم ، عرق ریختیم و به خودمان فشار آوردیم و تنها چیزی که از آن نصیب‌مان شد درد عضلانی، کمر درد و خستگی مفرط بود. منظورم این است که چرخ داشتیم، مگر نه؟ این مرا گیج می‌کند چرا باید تا آخر قرن بیستم برای این یارو صبر کنیم تا بتوانیم چیزی به این کم اهمیتی را ببینیم؟... مسئله آن طور که به نظر می‌آید ساده نیست. فکر آدم تنبل است و اغلب برای مراقبت از خودمان آن‌قدر‌ها هم بهتر از کرم‌های بی‌ ارزش باغچه نیستیم.»

ویلی به همراه مستر بونز با پای پیاده مسافرت‌ها کرده‌اند و حالا ویلی سخت مریض است و به نظر می‌رسد که روزهای آخر عمر خود را می‌گذراند. او دو آرزو بیشتر ندارد یکی اینکه خانم سوانسون معلم ادبیات دوران دبیرستان خود را که همیشه او را در امر نوشتن تشویق می‌کرد (به قول ویلی: "هیچ کس در زندگی بدون وجود فردی که به او ایمان داشته باشد به جایی نمی‌رسد.") پیدا کند تا کلید صندوق اماناتی که دستنوشته‌هایش را در آن گذاشته است به او بدهد.

«نوشته‌های آن صندوق همه چیزی بود که او به آن افتخار می‌کرد. اگر آن نوشته‌ها گم می‌شد مثل این بود که او هرگز وجود نداشته است».

 و دوم اینکه جای مناسبی برای مستر بونز بیابد. آنها پیاده به شهر بالتیمور رفته و در آنجا به دنبال آدرس خانم سوانسون می‌گردند اما در کنار خانه ادگار آلن‌پو حال ویلی رو به وخامت می‌گذارد:

«نمی‌شه روی زندگی قیمت گذاشت و وقتی دم مرگ باشی هیچ قدرتی در جهان نمی‌تواند جلو آن را بگیرد»

*****

پی نوشت۱: این کتاب جزء لیست ۱۰۰۱ کتابیه که قبل از مرگ باید خواند که به نظر من هم انتخاب خوبیه. راستی برای اینکه قبل از مرگمون این تعداد کتاب رو بخونیم باید به مدت ۲۰ سال هفته ای یک کتاب بخونیم پس بجنبید بچه‌ها.  

پی نوشت 2: این کتاب را خانم شهرزاد لولاچی ترجمه نموده و نشر افق آن را منتشر کرده است.

پ ن 3 : نمره کتاب 4 از 5 می‌باشد.(نمره در سایت گودریدز 3.6)

  ادامه مطلب ...

قصه های از نظر سیاسی بی ضرر جیمز فین گارنر


 

داستان های قدیمی کودکانه یادتان هست؟ مثلاٌ شنگول و منگول یا شنل قرمزی و... الان ممکنه که جذابیت این داستانها یادتان رفته باشد ولی اگر فرزند کوچک داشته باشید دوباره یادتان می آید! نیاز به توضیح زیادی نیست که این داستانها در شکل گیری شخصیت کودک خیلی تاثیر دارد. این طور که در مقدمه این کتاب نوشته شده است تعدادی از روانشناسان کودک در آمریکا زمانی اعلام کردند که بازنویسی داستان های کلاسیک کودکان با توجه به شرایط فعلی ضرورت دارد و لازم است که هر گونه نشانه های تبعیض نژادی و تبعیض جنسیتی و... که بد آموزی دارد از این داستانها حذف شود و باصطلاح بی ضرر شود.همین موضوع دستاویزی شد برای طنزنویس جوانی به نام گارنر تا با نگاه طنز به این بازنویسی اقدام کند.

گارنر در بی ضرر سازی این داستانها علاوه بر دستکاری موارد جنسیتی و نژادی از تکنیک کاربرد کلمات دو پهلو که مورد استفاده مسئولین و مقامات حکومتی است نیز استفاده کرده است. مثلاٌ در مقدمه اشاره شده است که مسئولین در خصوص انفجار هسته ای در یکی از نیروگاه های هسته ای حادثه مذکور را "پاشیدگی انرژی " اعلام کردند تا از تبعات اجتماعی آن بکاهند. در این باز نویسی مشابه این متد اینگونه به کار رفته است: به جای کلمه کوتوله از "طولاٌ محروم" و به جای فقیر از اصطلاح "اقتصاداٌ کم بهره" و یا به جای بدجنس از اصطلاح "فاقد الرافت" و... استفاده شده است.

با این متد نویسنده به سراغ 13 قصه معروف کودکان رفته است تا با این بازنویسی آنها را کاملاٌ بی ضرر نماید البته برای جامعه آمریکایی چون ظاهراٌ 3 تا از داستان ها از فیلتر این طرف رد نشده است و همچنان ضرر دارد.

به عنوان مثال بخش هایی از داستان شنل قرمزی :

"در روزگاری دور خانم کم سن و سالی بود به اسم شنل قرمزی که با مادرش در جنگل بزرگی زندگی می کرد. روزی مادرش از او خواست یک سبد میوه و کمی آب معدنی برای مادر بزرگش ببرد. البته قصد او این نبود که بگوید این کارها را باید فقط زن ها انجام دهند, بلکه این بود که چنین عملی حس همدردی اجتماعی را در انسان تقویت می کند...خیلی ها این جنگل را بسیار خطرناک می دانستند...اما شنل قرمزی در اوج شکوفایی جسمی آن قدر به خود اعتماد داشت که توجهی به این تهدیدات که آشکارا از تخیلات فرویدی ناشی می شد , نداشته باشد. 

...آقا گرگه ... از رختخواب پرید پایین و شنل قرمزی را توی پنجه هایش گرفت و خواست قورتش دهد. شنل قرمزی جیغ کشید ، نه از این که آقا گرگه جرات کرده بود و لباس زن ها را پوشیده بود بلکه به خاطر تجاوز آشکار او به حریم شخصی اش . صدای فریاد او را یک هیزم شکن ( البته خود او ترجیح می دهد که به او تکنسین سوخت جنگلی بگویند) شنید . دوید توی کلبه و دید که آن دو با هم گلاویز شده اند.هیزم شکن خواست که دخالت کند. همین که تبرش را بلند کرد شنل قرمزی و گرگ یک دفعه ایستادند.

 شنل قرمزی پرسید: اصلا معلوم است چه کاری می کنی؟

هیزم شکن پلک هایش را به هم زد و خواست جوابی بدهد اما نتوانست . شنل قرمزی این بار با عصبانیت گفت : سرت را انداخته ای پایین و مثل آدم های وحشی آمده ای تو و تبرت را بلند کرده ای که چی؟ ای مردسالار متعصب. به چه جراتی فکر کرده ای که زن ها و گرگ ها نمی توانند بدون کمک مرد ، مسئله های خودشان را حل کنند؟

مادربزرگ همین که نطق پرشور شنل قرمزی را شنید از توی شکم آقا گرگه بیرون پرید و تبر هیزم شکن را از دستش قاپید و کله اش را با آن قطع کرد. پس از این ماجرا شنل قرمزی و مادربزرگ و آقا گرگه احساس کردند که به نوعی نقطه نظر مشترک رسیده اند. تصمیم گرفتند خانه ای مشترک بر اساس احترام و تعاون متقابل بنا کنند. آن ها تا آخر عمر با شادی در آن خانه زندگی کردند."

امیدوارم بخوانید و لذت ببرید .

پی نوشت: این کتاب را آقای احمد پوری ترجمه و نشر مشکی آن را منتشر کرده است.

***

پ ن 2: نمره کتاب 3.7 از 5 می باشد.

پ ن 3: برای شنیدن دو تا از داستانها به اینجا مراجعه کنید: اینجا!