میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

مکاشفات البلاق فی کرامات الباجناق

چند شب قبل مراسم رونمایی از اولین باجناق برگزار شد. باجناق مدل 2013 ... البته من نه به بدشگون بودن 13 اعتقادی دارم و نه اساسن حساسیتی به موجودی به نام باجناق...بوخودا , چرا باورتون نمیشه آخه؟! حالا درسته که دلم برای دیدن باجناق لک نزده بود یا از لوس بازی هایی مثل از راه نرسیده بابا مامان گفتن و اینا خوشم نمی آد اما همه اینا دلیل نمیشه که حساسیتی به این موجود نشان بدم! اصلن می دونید چیه , باجناق خیلی هم فامیل میشه...خیالتون راحت شد؟ حالا درسته که خیلیه خیلی هم فامیل نمیشه ولی از نظر من یه خورده رو که می شه! من اصلآ و ابدآ به این قضیه که باجناق فامیل نمیشه اعتقادی ندارم و به نظرم یه جورایی میشه اونو جزو فامیل حساب کرد چون به هر حال حداقل شوهرخاله بچه ها که میشه ...نمیشه!؟

پس می بینید که من خیلی با روی باز با این قضیه روبرو شدم و خیلی هم راحت می تونم در جایی که اون حضور داشته باشه حاضر باشم. نمونه اش همین چند شب پیش, مراسم رونمایی رو میگم. ریلکس رفتم نشستم اونجا و کل مراسم لبخند زدم و مشغول الذنبه اید اگه پیش خودتون فکر کنید دردی که توی فکم بعد از مراسم حس می کردم به خاطر فشار بیش از حد دندونام روی هم بود...درسته که این درد در اثر اون فشار بود ولی واقعن بی انصافید اگه این فشار دندون ها رو به عصبانیت من ربط بدید. من اصن عصبانی نبودم ...آخه به چه زبونی بگم!؟

اصلن ممکنه کسی دو تا کبوتر عاشق رو نیگا نیگا بکنه و ناراحت بشه که من دومیش باشم؟ خیلی هم لذت بردم از دیدن این منظره حالا درسته که زدن اسمس از این ور اتاق به اون ور اتاق و لبخندهای آنچنانی بعد از خوندن اسمس حال آدم رو یه جورایی متحول می کنه ولی باز هم دلیل نمیشه که فکر کنید من بالا آوردم! چه فکرایی می کنید شما !

واقعن حس می کنم که باجناقم رو دوست دارم...حالا درسته رغبتی به دیدن عنوان مقالات آی اس آی و ایناش ندارم ولی خب خود خودش رو که دوست دارم چون ته دلم حس می کنم که اگه تا یه سال دیگه نبینمش دلم براش تنگ میشه...خداییش این نشونه دوست داشتن نیست؟ اسم خدا اومد وسط فقط اینو اضافه کنم که خدا لعنتت نکنه کرکس پیر! خدا لعنتت نکنه ای رند لیبرال! در باب روانشناس ها نوشتی و باعث شدی من لبخند تایید آمیز روی لبانم بیاد و در نتیجه همون لبخند, یکی از آقایون شد باجناق من!!!

در روایت است که مریدان گرد شیخ نشسته بودند و از بیاناتش نت برمی داشتند.عربی بادیه نشین از راه رسید و پرسید : 

"ما افشل الرجال؟" (بدبخت ترین مردان کیست؟) ...شیخ لختی تامل کرد و آهی کشید و فرمود:

"افشل الرجال من رای باجناقه فی باب الجنه "  

.......................... 

پ ن ۱: البلاق در عنوان همان معرب بلاگ است نه چیز دیگر...ضمنن "مشغول الذنبه" یک درجه اون ور تر از مشغول الذمه است. 

پ ن 2: این مطلب کاملن طنز است و باور کنید من ایشون رو حتا از همین داداش کوچیکتر خودم بیشتر دوستر دارم...جدی می گم... از ته قلبم می گم...به حرف اونایی که می گن من داداش کوچیکتر ندارم توجهی نکنید!

رنج های ورتر جوان یوهان ولفگانگ گوته

 

 

ورتر (werther) اشراف زاده جوانی است که از دانشگاه در رشته حقوق فارغ التحصیل شده است و برای استراحت وارد شهر کوچک ییلاقی می شود. در یک مهمانی با شارلوت (دختر قاضی محلی) آشنا می شود و دل بسته او می گردد. شارلوت اما به مردی شریف (آلبرت) وعده داده شده است! مثلثی عشقی شکل می گیرد و همه چیز مهیای رنج کشیدن ورتر جوان می شود و...

دوست خطرناک

 بخش اعظم داستان , نامه هایی است که ورتر به دوستش ویلهلم می نویسد و در آن به شرح افکار خود و ماجراهایی که بر او گذشته است می پردازد و از این طریق داستان و روند آن شکل می گیرد.غیر از این نامه ها یکی دو نامه خطاب به شارلوت است و بخش کوچکی هم دست نوشته و ...

کل داستان در واقع برگرفته از وقایعی است که بر نویسنده رفته است. گوته این کتاب را در سن 24 سالگی نوشت و شهرتش با این کتاب عالمگیر شد.شهرت کتاب به اندازه ای بود که تا مدتها مردان جوان به سبک ورتر لباس می پوشیدند و دختران به تقلید از شارلوت... و همین جا باید توجهی بکنیم به حال و احوال شارلوت و آلبرت واقعی که چه کشیده اند پس از شهرت این کتاب! در کتاب شخصیت ها طوری معرفی شده اند که پس از مدت کوتاهی مابه ازای واقعیشان تابلو شدند...گوته حتا نام شارلوت را تغییر نداده است و فقط به تغییر رنگ چشمان او از آبی به مشکی اکتفا کرده است!! و یا همسرش(کستنر) که از دوستان عزیز گوته بوده است به همین ترتیب(...مردم پیوسته سوالاتی شخصی از او می پرسند و برای لحظه ای ,آسوده خاطرش باقی نمی گذارند...) و گوته هم طی نامه ای به کستنر چنین دلداری می دهد: به شارلوت بگو که نامش,به وسیله هزاران دهان عاشق, با اخلاص و ارادت و احترامی تب آلودبیان شده است و این امر می تواند بسیاری از مشکلاتی را که برایتان فراهم آورده است , به راحتی بزداید...! (علامت تعجب از مقدمه نویس فرانسوی است! نه من)

به هر حال این زوج جوان از انتشار کتاب شدیدن آزرده می شوند و چهار دختر و هشت پسر به دنیا می آورند تا بصیرت خود را به رخ جهانیان بکشند! اما از حق نباید گذشت که به قول یکی از دوستان آلبرت: داشتن دوستی که نویسنده باشد, به راستی خطرناک است.

تاریخ گذاری تمدن اروپایی

اگر از دید تاریخ رمان به کتاب نگاه کنیم یا اگر به تاریخ ادبیات آلمانی توجه کنیم بی شک این کتاب , رمان مهمی است. در پست قبل به مقدمه این کتاب و مختصات زمان نگارش این کتاب(1774) اشاره ای شد. پیر برتو به وضعیت پاریس و لندن و نویسندگانی که در آن سالها در این دو شهر حضور داشتند (ولتر , روسو, استرن و...) و تاثیرات آنها بر یکدیگر و بر مردم پرداخته است و بعد اشاره نموده که در آلمان اما هیچ خبری نیست... کشوری که از 26 میلیون جمعیتش فقط صدهزار نفر باسواد بودند. فردریک دوم پادشاه روشنفکر آلمان در نوشته ای در همان سال 1774 ناامیدانه از عدم وجود ادبیات آلمانی صحبت می کند و از بیسوادی و زبانهای متعدد محلی و عدم امکان ارتباط مردم و نبود کتب دستور زبان و ... و در آخر چنین می گوید: مادامی که هیچ نوع ادبیاتی شایسته و لایق در زبان و فرهنگ آلمان وجود نداشته باشد, به امید هیچ پیشرفتی نمی توان نشست؛ و این کار مستلزم رفت و آمد چندین نسل دیگری از آلمانی هاست...درست مانند هنگامی که حضرت موسی از نقطه ای در دوردست به تماشای سرزمین موعود پرداخت, من نیز این واقعه را برای زمانی بسیار دور در آینده می نگرم و گمان نمی کنم که این واقعه در زمان حیات من به وقوع بپیوندد...

دقیقن در همین سال ورتر جوان نوشته می شود و در صدر قرار می گیرد و همه جای اروپا را تسخیر می کند, به گونه ای که از "تب ورتری" صحبت به میان می آید و چیزی به نام ادبیات آلمانی شکل می گیرد و در همان سال اولین فرهنگ لغت آلمانی منتشر می شود (این هم از باب امید دادن!).ظرف 150 سال , پانزده ترجمه به زبان فرانسه از این رمان به چاپ رسیده است.نویسندگان زیادی از این کتاب تاثیر پذیرفتند, از شاتو بریان تا استاندال و...(مثلن از جنبه ورود طبیعت و توصیف مناظر طبیعی به رمان)... لامارتین از بارها و بارها مطالعه این کتاب گفته است و یا مثلن ناپلئون مطابق اقرار خودش شش یا هفت بار این کتاب را خوانده است!

در باب جریان ساز بودن این کتاب می توانید به این لینک هم مراجعه نمایید...البته خطر لوث شدن داستان را دارد. برداشت ها و برش هایی از کتاب را در ادامه مطلب می آورم.

***

این کتاب که در فهرست 1001 کتابی که قبل از مرگ , خواندنشان توصیه شده است حضور دارد تا کنون چندین بار به فارسی ترجمه شده است (ترجمه اول آن که در زمان پهلوی اول به چاپ رسیده گویا تیراژ ده هزار نسخه ای داشته ! گاهی آدم به نظرش میاد که داریم برعکس میریم!!):

سرگذشت ورتر  نصرالله فلسفی  بنگاه مطبوعاتی پروین (1317؟ - چاپ سوم)

رنج های جوانی ورتر  زهرا خانلری  (1332)

رنج های ورتر جوان  فریده مهدوی دامغانی  انتشارات تیر (1381)  (کتابی که من خواندم)

غم های ورتر جوان   ابوذر آهنگر  نشر نادی (1383)

رنج های ورتر جوان  محمود حدادی  نشر ماهی (1386)

رنج های ورتر جوان  سعید فیروز آبادی  نشر جامی (1388)

ادامه مطلب ...

چرا پست قبل نوشته شد؟

فکر کنم به جای ادای دو کلمه , و یک مقدار سخنرانی! بهتر باشه اول به نحوه شکل گرفتن پست قبل اشاره ای بکنم. چند وقت پیش که اثر معروف گوته "رنجهای ورتر جوان" را دست گرفتم در مقدمه اش(در کتابی که من خواندم مقدمه ایست که از نظر من شاهکار بود و هنگام نوشتن پست مربوطه توضیح خواهم داد) مختصری فضای اجتماعی پاریس و لندن و آلمان در زمان خلق اثر گوته را شرح داده بود, از جمله همان متن دومی که در پست قبل آوردم:

 در پاریس همه مشغول خواندن هستند: آن گونه که مسافری آلمانی در آن دوران , این امر را به عین مشاهده می کند. او می نویسد: «همه مردم, خواه در درون کالسکه, خواه در هنگام گردش, خواه در تئاتر, خواه در میان پرده ها, خواه در کافه تریاها, و خواه در هنگام استحمام, مشغول مطالعه کتابی هستند!در داخل مغازه ها, زنان, کودکان, کارگران, شاگردان همه مشغول خواندن هستند؛ حتی نوکران و مهتران هم در هنگام ایستادن در پشت کالسکه ها و درشکه ها, به خواندن می پردازند! درشکه چی ها نیز , نشسته بر روی صندلی جلویی, به خواندن مشغول اند! سربازان نیز در هنگام پاسداری به کتاب خواندن مشغول اند! و ماموران دولتی نیز با حضور یافتن در پشت میز کار خود به مطالعه می نشینند...»

(علت حذف کالسکه و درشکه و مهتر و نوکر هم طبیعتن به دلیل لو نرفتن زمان بود)

پاریس در سال 1774 چنین شکلی داشته است ...پاریسی که آبستن تحولات عظیمی است...همه مشغول خواندن هستند و البته فقط نمی خوانند بلکه همه جا بحث و تبادل نظر در خصوص افکار نو در جریان است و مختص طبقه خاصی از جامعه هم نیست و به قول مقدمه نویس مذکور(پیر برتو) همه مشغول نظریه پردازی اند... و خواننده فهیم این نوشته های پراکنده می داند که فرق این حالت, با غرغر یا قرقر همگانی یا همان تاکسیشر خودمان چیست...بگذریم.  

مست این توصیفات و خواندن دوباره آن بودم که اشاره متن به مصادف بودن این سال با مرگ لویی پانزدهم جلب نظر نمود... دینگ!... اینجا بود که متن اول (از کتاب جامعه شناسی گیدنز) به خاطرم آمد. متن اول همانطور که کامشین به درستی اشاره نمود مربوط به اعدام مرد بدبختی است که متهم به ترور لویی پانزدهم (معروف به لویی محبوب) در سال 1757 بود. پس هر دو واقعه به فاصله فقط 17 سال در پاریس رخ داده است.

امیدوارم که از پسِ از اینجا به بعدش بربیایم! 

( ادامه مطلب)

ادامه مطلب ...

حدس بزن پلیز!

 این متن را بخوانید (پیشاپیش از منزجر کننده بودن آن معذرت می خواهم):

جلاد میله ای آهنی را در دیگی که پر از روغن جوشان بود فرو برد و سخاوتمندانه بر روی هر یک از زخمها ریخت. آنگاه طنابهایی که بنا بود به اسب ها بسته شود با ریسمانهای کوتاه تری به بدن مرد محکوم بسته شد. سپس دست ها و پاهای محکوم را هر یک به یک اسب بسته... اسبها سخت تقلا کرده هر یک از یک سو مستقیماً یکی از دست ها یا پاها را می کشیدند و دهنه هر اسبی را یک جلاد در دست داشت. بعد از گذشت یک ربع ساعت همان تشریفات تکرار گردید و سرانجام, پس از چندین تلاش, ناچار شدند جهت حرکت اسب ها را تغییر دهند, به این ترتیب که اسبهایی که در سمت پاها قرار دارند در جهت دستها قرار گیرند, که آنها را از مفصل جدا می کرد. این کار چندین بار بدون موفقیت تکرار گردید.

پس از دو یا سه تلاش , ...جلاد و جلاد دیگری که از گازانبر استفاده می کرد هریک کاردی از جیب خود درآورده به جای این که پاها را از مفصل جدا کنند بدن را از ناحیه ران ها بریدند, هر چهار اسب تقلایی کرده و دو ران را از جا درآورده به دنبال خود کشیدند, یعنی اول ران سمت راست و به دنبال آن دیگری را. آنگاه همین کار در مورد دست ها , شانه ها و چهار دست و پا انجام شد. ناچار شدند گوشت را تقریباً تا استخوان ببرند. اسب ها سخت تقلا کردند و اول دست راست و بعد از آن دست دیگر را درآوردند.

قربانی تا جدا شدن آخرین عضو از بدنش زنده بود.

.....................

احتمالن از نظر همه خوانندگان مجازات منزجر کننده ایست. حدس می زنید که این واقعه حدودن در چه تاریخی و در کجا رخ داده است؟ (مثلن: زمان چنگیزخان – در هنگام عبور از افغانستان یا مثلن: قرن پنجم هجری در مکزیکوسیتی یا ...)

حالا متن زیر را هم بخوانید:

در ... همه مشغول خواندن هستند: آن گونه که مسافری ... می نویسد: «همه مردم, خواه در درون ..., خواه در هنگام گردش, خواه در تئاتر, خواه در میان پرده ها, خواه در کافه تریاها, و خواه در هنگام استحمام, مشغول مطالعه کتابی هستند!در داخل مغازه ها, زنان, کودکان, کارگران, شاگردان همه مشغول خواندن هستند؛ حتی ... و ... هم در هنگام ایستادن در پشت ... ها و ... ها, به خواندن می پردازند! ... نشسته بر روی صندلی جلویی, به خواندن مشغول اند! سربازان نیز در هنگام پاسداری به کتاب خواندن مشغول اند! و ماموران دولتی نیز با حضور یافتن در پشت میز کار خود به مطالعه می نشینند...»

حدس می زنید مشاهدات این مسافر در کجا و چه تاریخی بوده؟ (مثلن: آدیس آبابا سال 1975)

در پست جداگانه ای جواب و جاهای خالی و امور مرتبطه را خواهم آورد.

لب بر تیغ حسین سناپور

  

داوود یک جوان خلافکار یک لاقبایی است که دلبسته سمانه , دختر 18 ساله یک مدیر بانک می شود و مدام با موتور خود دور و بر او می پلکد و او را زیر نظر دارد. همین امر به او این امکان را می دهد که وقتی سه مرد اجیر شده می خواهند سمانه را بربایند از راه برسد و چاقوی خود را به کار بیاندازد و...

و اما بعد...

1- من به عنوان یک خواننده عادی, نویسندگانی که به خوانندگانشان احترام می گذارند را دوست دارم. نشانه آن احترام را می شود در پرداخت مناسب, نثر بدون دست انداز, ریتم و آهنگ قابل قبول , داشتن قصه , باورپذیری و از این قبیل امور دانست. به نسبت چیزهایی که گاه در این بازار به پست آدم می خورد باید بگویم من سناپور را خیلی دوست دارم.

2-  قصه این رمان ساده و در نگاه اول نخ نماست...با این توضیح که البته سوژه نخ نما نشده ,دیگر چندان وجود خارجی ندارد! این قدرت روایت و انتخاب های صحیح از سوی نویسنده است که هنوز این فرصت را به مای خواننده می دهد که از جذابیت و کشش یک قصه , لذت ببریم.

3- داستان بیست و چهار فصل کوتاه و دیالوگ محور دارد که در هر فصل , مجال کوتاهی به درونیات و ذهنیات یکی ازاشخاص داستان داده شده است. این تغییر زاویه دید به ریتم و آهنگ داستان و کشش آن کمک کرده است.

4- از میان اشخاص داستان, امبرخان با 7 فصل , داوود با 5 فصل , سمانه و فرنگیس روی هم 8 فصل (فصل اول و دهم مشترک), ثقفی و مادر داوود هر کدام در 2 فصل, این زاویه دید ها را به خود اختصاص داده اند. عدم حضور پدر سمانه در این لیست موجب شده است که در میان اشخاص اصلی داستان , شخصیتی باورناپذیر داشته باشد یا حداقل به نوعی برای من مخاطب , رفتار و گفتار این شخص جای سوال داشته باشد.

5- همه شخصیت ها در چنبره نوعی جبر گرفتارند.فرنگیس (نامادری جوان سمانه) این حالت را چنین توصیف می کند: اشکال اصلاً در این بود که او می خواست آن چیزی را که بود یا داشت می شد عوض کند. که البته همه در این امر ناتوانند و مثال بارزش جایی که امیرخان در ص158 می گوید: بی خود این همه دویده بود بی حساب کند خودش را با این. انگار از اول حسابی نداشتند.

6- اگر در یک جمع دوستانه صحبتی از چاقو و قمه به میان بیاید, هرکسی خاطره دور یا نزدیکی در این رابطه تعریف می کند (نمونه اش همین پست خودم) به این معنا که چنین آدمهایی در کنار ما هستند. اما اگر در یک اثر جدی کسی چاقو به دست گرفت , فریاد قیصر قیصر به هوا می رود! ...ما بد کتاب می خوانیم و با "سابقه ذهنی کلیشه ای خودمان همه چیز را می سنجیم" ...

7- لب بر تیغ رمان خوشخوانی است هرچند که در ذهن من نوعی , شاهکار نیست. 

.............................. 

مشخصات کتاب: نشر چشمه, چاپ دوم پاییز 1390, تیراژ3000 نسخه ,164صفحه, قیمت 4000تومان

پ ن 1: نقد و مطالبی که در مورد این رمان نوشته شده است را می توانید در اینجا (وبلاگ نویسنده) بخوانید.