میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

مامور معتمد گراهام گرین

 

 

 

همه ما وقتی بمیریم تا ابد مردگی خواهیم کرد.

***

د. مرد میانسالی است که از سوی دولت کشورش مامور شده است تا به انگلستان بیاید و با صاحبان یکی از معادن ذغال سنگ مذاکره کند و قراردادی جهت خرید ، ببندد. کشور د. دچار جنگ داخلی است (در داستان نام کشور مورد نظر عنوان نمی شود اما قراین و شواهد حاکی است که این کشور اسپانیا است) و از طرف مقابل هم آقای ل. جهت همین موضوع و جلوگیری از ماموریت د. به انگلستان می آید. این دو همزمان با یک کشتی وارد می شوند.

د. جهت معرفی خود به صاحبان معادن یک اعتبارنامه به همراه دارد و می بایست از آن ، تا زمان دیدار محافظت نماید اما از همان بدو ورود خطرات متعددی در کمین اوست و او هم هر اقدامی انجام می دهد ، ماموریتش پیچیده تر و دست نیافتنی تر می شود اما ...

"مامور معتمد" همه عناصر لازم برای یک داستان پرکشش از ژانر جنایی- جاسوسی را دارد. در مقدمه هم در خصوص عناصر تنهایی، عشق و ترس(مرگ) در داستانهای گرین مفصلاً صحبت شده است.اما من می خواهم به موضوع ویژه دیگری در این داستان بپردازم:

بی اعتمادی

از همان ابتدا چیزی که جلب توجه می کند فضای بی اعتمادی است که اطراف د. موج می زند و نویسنده به خوبی توانسته این حس را انتقال دهد ، البته نه فقط با نقل مستقیم بلکه با توصیف فضا و روابط و... اگر اعتماد را (در سطح خرد) ناشی از باور و اطمینان به دیگری به سبب تطابق اعمال دیگری با انتظاراتمان  تعریف کنیم ، اینجا کسی مطابق انتظاری که از او می رود عمل نمی کند ، از مدیره هتل گرفته تا معلم زبان تا سفیر و وزیر و... لذا چیزی به نام اعتماد شکل نمی گیرد و حتا دامنه این بی اعتمادی به خود فرد هم می رسد:

آدم فقط می توانست به خودش اعتماد کند و با این حال گاهی حتی شک می کرد که به خودش هم بتواند اعتماد کند

نکته اینجاست که این رابطه عدم اعتماد بین د. و هموطنانش بروز می یابد. نویسنده این را ناشی از وقایع داخلی کشور د. و به خصوص جنگ ، می داند. در نقطه مقابل انگلستان به عنوان جایی که سیستمش بر مبنای اعتماد شکل گرفته معرفی می شود و د. که قبل از جنگ استاد دانشگاه و محقق برجسته ای بوده با حسرت نظاره گر نتایج آن است. از انصاف پلیس در بازجویی حیرت می کند و تفاوت آن را با کشورش در ذهن متصور می شود و نهایتن ریشه آن را در صلح تشخیص می دهد:

از قرار معلوم انگلستان قرار بود که غرابت خود را تا به آخر داشته باشد: غرابت کشوری که برای دویست و پنجاه سال شاهد صلح مدنی بود.

د. که در کشور خود سابقه زندانی شدن و انتظار اعدام کشیدن را داشته است و همسرش هم تیرباران شده است و خودش نیز در اثر بمباران ساعتها در زیرزمینی زنده به گور شده است و امثال این اتفاقات ، دیگر به کسی نمی تواند اعتماد کند ،اما همه علت ها همین نیست. اعتماد اجتماعی (تعمیم یافته ; از این جهت که اعتماد ، به افراد خارج از گروه تعمیم می یابد) عبارت است از داشتن حسن ظن نسبت به اکثریت افراد جامعه فارغ از تعلق آنها به گروه های قومی و مذهبی و... که بیشتر میتنی بر نگاه ما به جهان است که از بدو تولد از والدین خود یاد می گیریم و امری ثابت و محکم است و در طول زمان و بر اثر تجارب شخصی و نمونه های اتفاقی از بین نمی رود. (این را صرفن از این جهت گفتم که هی کودکانمان را از دیگران و غریبه ها نترسانیم ، دنیای جدید شکل متفاوتی دارد و اقتضائاتی متفاوت از جامعه سنتی... بدون اعتماد در هیچ کجا نظم و ثبات و توسعه و ... شکل نمی گیرد)

جملاتی از کتاب در همین رابطه:

اعتبارنامه خود را در جیب مخفی گذاشته بود...اما اعتبار هم دیگر به معنای اعتماد نبود.

.

وزارتخانه نه به او اعتماد داشت نه به آن ها و نه به هیچ کس دیگر. خودشان هم به همدیگر اعتماد نداشتند. فقط هرکدام می دانست که آیا خودش صادق است یا کذاب (یاد بازی مافیا افتادم)... آدم نمی توانست جوابگوی اعمال کسی غیر از خودش باشد.

.

آدم چگونه می توانست که برای زندگی خود نقشه بریزد یا آینده را با چیزی به غیر از احساس تشویش و دلواپسی در نظر آورد.

.

روزنامه های عصر را برای فروش روی یک میز وسط سالن گذاشته بودند. یک بشقاب پر از سکه نشان می داد که نظام مبتنی بر اعتماد در حال عمل بود... (اما به محض این که می خواهد مفتکی روزنامه بخواند به سروقتش می رسند!)...نظام مبتنی بر اعتماد در کار بود ، اما آن ها حساب مقدار پشیزهای داخل بشقاب را نیز داشتند.

.

آدم باید به مرده ها حسادت کند. آدم های زنده از تنهایی و بی اعتمادی رنج می برند.

.

چه دختر خوبی ، آدم باید به او اعتماد کند که هر چیز را به جا و به وقت به یاد می آورد و دنبالش را می گیرد. (همیشه استثنائاتی هست!! حتا برای د.   )

***

کتاب چهار بخش دارد در بخش اول که "صید" نام دارد د. ابتکار عمل ندارد و وقایعی که خارج از حیطه اختیارش قرار دارند او را به این سمت و آن سمت می کشاند. بخش دوم اما متفاوت است و به همین دلیل "شکارچی" نام گرفته است.بخش های بعدی هم "آخرین تیر ترکش" و "پایان کار" ...

خیلی وقت بود به لیست 1001 کتاب سر نزده بودم! از گراهام گرین 8 کتاب در این لیست حضور دارد اما این کتاب جزء آنها نیست هرچند تهیه کننده لیست ترجمه شده به فارسی آن را به جای "کنسول افتخاری" در لیست گنجانده است!! 

***

پ ن 1: گرین این کتاب را در سال 1939 ظرف شش هفته نوشته است.

پ ن 2: از روی کتابهای گرین عموماً فیلم ساخته شده است...از جمله این کتاب (لینک فیلم )

پ ن 3: مشخصات کتاب من; ترجمه تورج یاراحمدی ، انتشارات نیلوفر ، چاپ اول پاییز 1380 ، 2750 نسخه ، 317 صفحه ، 1850 تومان. 

 

مسیح هرگز به اینجا نرسید کارلو لوی

 

این کتاب , خاطرات تبعید دو ساله کارلو لوی پزشک ،نقاش و نویسنده ایتالیایی به یک منطقه روستایی در جنوب آن کشور در دوران حکومت فاشیستی موسولینی است (به طور دقیق سالهای 1935 و 1936).

در ابتدا نویسنده از قولی که به روستاییان بابت بازگشت خود به میان آنها داده است یادی می کند, عهدی که به آن وفا نکرده است اما حالا این پزشک تبعیدی با نوشتن این خاطرات به میان روستاییان باز می گردد. او در میان خاطراتش البته به نوعی به تحلیل اوضاع اجتماعی اقتصادی روستا می پردازد و از این حیث کتاب ارزشمندی است. خواندن این کتاب را به علاقمندان مبحث جامعه شناسی روستایی توصیه می کنم.

نام کتاب برگرفته از جمله ضرب المثل گونه ایست که مردم آن مناطق تکرار می کردند: ما مسیحی نیستیم. آدم نیستیم. آدم به حساب نیامدیم, بلکه حیوان, حیوان بارکش و حتی بدتر از حیواناتیم... مسیح در ابولی (Eboli) متوقف ماند. این جملات بدین مفهوم است که نه مسیح و نه پیشگامان تمدن نوین و نه سیاستمداران و حکومتگران , هیچکدام زحمت درک و فهم مشکلات و نیازهای این مردم را به خود ندادند:

هیچ کس به اینجا نیامد. مگر در مقام یک خریدار, یک دشمن و یا یک دیدار کننده عاجز از درک موقعیت.امروز نیز همانند سه هزار سال قبل از میلاد مسیح , فصلها بر رنج طاقت فرسای کشاورزان سپری می شود; هیچ پیام انسانی و یا الهی به این فقر تغییر ناپذیر نرسیده است. به زبان دیگری صحبت می کنیم: زبان ما اینجا غیر قابل فهم است.

لطفاً برای مطالعه بیشتر در مورد کتاب به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

***

این کتاب که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند, حضور دارد , توسط محمد حسین رمضان کیایی ترجمه و انتشارات هرمس در قطع دوست داشتنی پالتویی آن را به چاپ رسانده است. نام اصلی این کتاب همانگونه که از روی تصویر نیز مشخص است مسیح در ابولی متوقف ماند ، می باشد که این تغییر به نظرم آن را برای ما ملموس تر نموده است. بر اساس این کتاب فیلمی با همین نام توسط فرانچسکو رزی کارگردان ایتالیایی (و با بازی جیان ماریو ولونته) ساخته شده که ظاهراً آنگونه که دوستان می گویند فیلم مقبولی است.

.

پ ن 1: جمعیت جوانان هوادار فاشیست از همین هویت و اوهام خود همان لذتی را حس می کردند که معمولاً در معاشقه می برند.

پ ن 2: مشخصات کتاب من: چاپ اول 1383 در 3150 نسخه 283 صفحه و قیمت 1500 تومان

پ ن 3: لینک های مرتبط : کارلو لوی (ویکیپدیا انگلیسی) ، کتاب (ویکیپدیا انگلیسی) ، فیلم (ویکیپدیا انگلیسی) ، مطلب روزنامه سرمایه ، فیلم (هنر سینما)، مسیحا

ادامه مطلب ...

شعر برای خریدن زمان

تصمیم گرفتم که در لابلای کتابها به دلیل آنکه نوشتن مطلب وقت می گیرد از اشعار ارتکابی خودم استفاده کنم که خلاصه هم یادی از خاطرات جوانی بکنیم هم روزهای کمتری بدون مطلب باشیم. چون اولین شعر موجودم تاریخش 19 تیر 1378 است و الان هم تقریباٌ در سالگردش هستیم به همان ترتیب تاریخ مرتکب شدن می آورم که بشود 11 سال پیش در چنین روزی...

این شعرها بعضیهاشون خیلی خامه و اون شعری که قبلاٌ گذاشتم به نظر خودم بهترینشون بود (این هم یک تجربه :بهترین شعرتان را اول رو نکنید که احتیاج به این همه مقدمه چینی نباشه!)

کتابهایی که در چند روز گذشته خوندم و مطلبشون رو از فردا شروع به گذاشتن می کنم اینهاست : چند روایت معتبر و حکایت عشقی بی قاف و بی شین و بی نقطه از مصطفی مستور و یه مطلب در مورد عزیز نسین و در قند هندوانه براتیگان.

الان مشغول خواندن کتاب "شوایک" هستم و فکر نکنم تا آخر این هفته تمام بشه چون نمی تونم دستم بگیرم و این ور آن ور ببرم (خیلی قطوره)! این قطور بودن هم از موانع کتابخوانیه ها ! کتاب باید دست بیفت باشه!

******

نمی خواهم بمانم من در این دنیای پر تزویر

نمی خواهم بدانم بعد من اینجا چه خواهد شد

دگر دنیا برایم

                هیچ ارزش

                             هیچ جذابیتی هرگز ندارد

در این دنیا

که من هر روز می زیم بسان روز پیشینم

و مردم نیز همچون من

همینجایی که می نوشند خون یکدگر را باکمی ترفند

به هرکس بنگری دریای مواجی پر از اخم است

تو گویی صحنه جنگ است

همانجایی که حاجت بر دل سنگ است

چرا؟

چرا شهرم نمی خندد؟

چرا در را به روی غم نمی بندد؟

چرا اینجا ندارد هیچ جایی    اعتماد؟

مگر ما همرهان یک مسیر

                               یک قافله 

                                         یک راه ناپیدا نئیم؟

مگر رویای ما از ناکجا آباد یکسان نیست؟

چرا باید چنین باشیم

همیشه در کمین یکدگر باشیم

***

تو بر من پاسخی ده

نگو چشمان تو جز شب نمی بیند

تو با انصاف بنگر  

                        هیچ ارزش  

                                       هیچ جذابیتی 

                                                        در آن تو می بینی؟

19/4/1378  مشهد