میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

گاوخونی جعفر مدرس صادقی

 

راوی جوان بیست و چهار پنج ساله اصفهانی است که پنج سال است در تهران در خانه ای مجردی به همراه دو دوستش زندگی می کند.گاهی به کاری مشغول بوده است اما الان به دنبال کار و بیکار است. پدر و مادرش از دنیا رفته اند و از زمان مرگ پدرش در یک سال قبل, مدام خواب پدرش را می بیند و از این بابت کلافه است. شبی تصمیم می گیرد بر تنبلی اش غلبه کند و این خواب ها را بنویسد. وقتی خواب اول را می نویسد یاد چیزهای دیگر و خواب های دیگر می افتد و آنها را هم می نویسد. پنج شب متوالی نخوابیدن (روزها هم در خیابان ها بی هدف می چرخد) او را وارد مرحله ای می کند که تفکیک خواب و بیداری برایش ممکن نیست و...

همه راه ها به زاینده رود ختم می شود

پدر راوی شیفته آب تنی کردن در رودخانه است و معمولن صبح زود به بهانه رفتن به حمام به لب رودخانه می رود و راوی نیز در زمان کودکی همراه او و برای تماشا کردن پدر می رفته است. در همه خواب ها, زاینده رود حضور دارد. راوی در یاداوری مقطعی از زندگی یک سال اخیر و ازدواج نافرجامش, اشاره می کند که هر روز بی هدف در اصفهان می چرخیده و علیرغم میلش مدام با رودخانه مواجه می شود (می توان گفت که زاینده رود اینجا فقط مکان نیست بلکه یک کاراکتر داستان است). حتا در موقعیت های هذیان گونه فصول انتهایی , خیابان لاله زار تهران هم به زاینده رود ختم می شود... 

زاینده رود بنابر اسمش, کاراکتری است که زندگی بخش است, اما از نگاه راوی "زندگی بخشی" این رود مربوط به گذشته است (مثلن سیصد سال قبل) و در حال حاضر توان زایندگی ندارد و یائسه است (داستان در سال 1360 نوشته شده است, الان که اگر زنده باشد در خانه سالمندان است!). پدر در فرازی خواب و بیدار گونه , وقتی شرح آشنایی اش با زنی لهستانی در بحبوحه جنگ دوم جهانی را بازگو می کند, در مقابل نقل زن در خصوص رودخانه ای که از وسط ورشو می گذرد و مانند دیگر رودها به دریا می ریزد عنوان می کند که ما هم یه رودخانه داریم که می ریزه به باتلاق! همانند شخصیت های حاضر در داستان که زندگی شان منتهی به باتلاقی است که هرچه بیشتر در آن دست و پا می زنند فروتر می روند.

در تمام صحنه هایی که زاینده رود توصیف می شود , آب حالتی ساکن دارد و در حالی که می دانیم جریان دارد اما بیشتر شبیه استخر است. هرچند برخلاف ظاهر ساکنش می تواند قهرمان شنا را هم به درون بکشد (مثل باتلاق , مثل زندگی). اگر همه آب هایی که در طول تاریخ از مسیر زاینده رود گذشته اند را در نظر بگیریم قاعدتن مشابه یکی از خواب های راوی, می بایست بزرگترین و وسیع ترین و عمیق ترین دریاچه جهان را داشته باشیم اما می دانیم که حاصل چیز دیگری است! همان گونه که در ما به ازا های فرهنگی چنین رودخانه ای در تاریخ مان چنان تشابهاتی می بینیم... گویی همه راه ها به گاوخونی ختم می شود.

***

بر اساس این رمان , بهروز افخمی فیلمی ساخته است که من ندیده ام. سری قبل از پشت جلد تعریف کردم حالا نقیض آن است! دیک دیویس (شاعر و نویسنده انگلیسی و استاد ادبیات فارسی دانشگاه اوهایو) چنین فرموده است که سبک موجز و روان نویسنده (تا اینجا باهاش موافقم) همان قدر که به تاثیر پذیری او از ادبیات غرب مربوط می شود (تا اینجاش هم مشکلی ندارم!), مدیون آثار کلاسیک نثر کهن فارسی هم هست ... این قسمتش را من حقیقتن متوجه نشدم....بگذریم. مختصری نکات کوچک و بزرگ را در ادامه مطلب آورده ام.

این کتاب برنده جایزه بیست سال ادبیات داستانی است.

مشخصات کتاب من: نشر مرکز , چاپ نهم 1389 , تیراژ 1400 نسخه, 110 صفحه, 2800 تومان

..............

پ ن: پروژه ای که در محل کار مشغولش هستیم باید تا آخر این ماه راه بیافتد!! چند روز دیگه مقامات آن را رونمایی می کنند! واقعیت از نظر من که وسطشم اینه که این پروژه تا آخر سال هم راه نمی افته... یعنی اردیبهشت خوشبینانه! البته نظر من مهم نیست... مهم اینه که آقایون فشار رو گذاشتند و می خواهند بزایانند حالا نر و سترون و اینا حالیشون نیست...اگر کم پیدا هستم صرفن یه این خاطر است.

ادامه مطلب ...

حدس بزن پلیز!

 این متن را بخوانید (پیشاپیش از منزجر کننده بودن آن معذرت می خواهم):

جلاد میله ای آهنی را در دیگی که پر از روغن جوشان بود فرو برد و سخاوتمندانه بر روی هر یک از زخمها ریخت. آنگاه طنابهایی که بنا بود به اسب ها بسته شود با ریسمانهای کوتاه تری به بدن مرد محکوم بسته شد. سپس دست ها و پاهای محکوم را هر یک به یک اسب بسته... اسبها سخت تقلا کرده هر یک از یک سو مستقیماً یکی از دست ها یا پاها را می کشیدند و دهنه هر اسبی را یک جلاد در دست داشت. بعد از گذشت یک ربع ساعت همان تشریفات تکرار گردید و سرانجام, پس از چندین تلاش, ناچار شدند جهت حرکت اسب ها را تغییر دهند, به این ترتیب که اسبهایی که در سمت پاها قرار دارند در جهت دستها قرار گیرند, که آنها را از مفصل جدا می کرد. این کار چندین بار بدون موفقیت تکرار گردید.

پس از دو یا سه تلاش , ...جلاد و جلاد دیگری که از گازانبر استفاده می کرد هریک کاردی از جیب خود درآورده به جای این که پاها را از مفصل جدا کنند بدن را از ناحیه ران ها بریدند, هر چهار اسب تقلایی کرده و دو ران را از جا درآورده به دنبال خود کشیدند, یعنی اول ران سمت راست و به دنبال آن دیگری را. آنگاه همین کار در مورد دست ها , شانه ها و چهار دست و پا انجام شد. ناچار شدند گوشت را تقریباً تا استخوان ببرند. اسب ها سخت تقلا کردند و اول دست راست و بعد از آن دست دیگر را درآوردند.

قربانی تا جدا شدن آخرین عضو از بدنش زنده بود.

.....................

احتمالن از نظر همه خوانندگان مجازات منزجر کننده ایست. حدس می زنید که این واقعه حدودن در چه تاریخی و در کجا رخ داده است؟ (مثلن: زمان چنگیزخان – در هنگام عبور از افغانستان یا مثلن: قرن پنجم هجری در مکزیکوسیتی یا ...)

حالا متن زیر را هم بخوانید:

در ... همه مشغول خواندن هستند: آن گونه که مسافری ... می نویسد: «همه مردم, خواه در درون ..., خواه در هنگام گردش, خواه در تئاتر, خواه در میان پرده ها, خواه در کافه تریاها, و خواه در هنگام استحمام, مشغول مطالعه کتابی هستند!در داخل مغازه ها, زنان, کودکان, کارگران, شاگردان همه مشغول خواندن هستند؛ حتی ... و ... هم در هنگام ایستادن در پشت ... ها و ... ها, به خواندن می پردازند! ... نشسته بر روی صندلی جلویی, به خواندن مشغول اند! سربازان نیز در هنگام پاسداری به کتاب خواندن مشغول اند! و ماموران دولتی نیز با حضور یافتن در پشت میز کار خود به مطالعه می نشینند...»

حدس می زنید مشاهدات این مسافر در کجا و چه تاریخی بوده؟ (مثلن: آدیس آبابا سال 1975)

در پست جداگانه ای جواب و جاهای خالی و امور مرتبطه را خواهم آورد.

شوخی (2) میلان کوندرا


 

قسمت دوم

ترسیم جامعه

من با این جمله ای که از کوندرا در مقدمه کتاب آورده شده موافق هستم که این داستان , رمانی عاشقانه است یا شاید بهتر باشد بگوییم در مورد عشق است. البته ترسیم دقیق فضای اجتماعی (تحت لوای حکومتی ایدئولوژیک) , از طرف نویسنده ای که خودش صابون آن به تنش خورده است, ما را شگفت زده می کند و قاعدتاً به نظرمان می رسد که این کتاب یک بیانیه ضد کمونیستی است; قطعاً هست اما فقط این نیست. بعد از فوریه سال 1948 حکومت در چکسلواکی به دست کمونیست ها افتاد و یک زندگی حقیقتاً تازه و متفاوت برای مردم چک آغاز شد:

به مردم می گفتند که آن سالها مشعشعترین سالها هستند, و هر کس که نمی توانست خوشحالی کند بلافاصله مورد سوءظن قرار می گرفت که عزای پیروزی طبقه کارگر را گرفته یا اینکه به غمهای درونی ناشی از فردگرایی تسلیم شده است (که به همان اندازه جرم محسوب می شد).

این شادمانی , سنگین و زاهدانه تصویر می شود (همان قضیه لبخند فردگرایانه!!). لودویک نیز مثل مردم دیگر مطابق روح زمانه (ارزشهای انقلابی) حتی خنده هایش را نیز کنترل می کند و : به زودی احساس کردم میان آدمی که بودم و آدمی که بر طبق روح زمانه می بایست باشم و سعی می کردم که باشم شکاف باریکی به وجود آمده است. اینگونه است که ریاکاری نهادینه می شود.

این مولفه ها برای ما غریبه نیست; اخم انقلابی یا مثلاً جایی که لباس های خودش و دوست دخترش را به سبک و سیاق آن روزها افراط در بد لباسی تصویر می کند (زمانی که هر چیز زمختی تحسین می شد و هرچیزی که بویی از ظرافت و زیبایی در خود داشت بد و زشت تلقی می شد), یا مثلاً جایی که لودویک حتی از درددل کردن با بهترین دوستش (یاروسلاو) دچار ترس می شود که مبادا این سخنان , خصوصی نماند, ترسی که نسبت به تمام دوستان و حتی اعضای خانواده در اثر پاکسازی ها و شرایط انقلابی به وجود آمده است, یا مثلاً جایی که از دولتی شدن زاد و ولد و تدفین و تعمید و ازدواج سوسیالیستی سخن به میان می آید.

کوستکا سالهای ابتدایی انقلاب را این گونه یادآوری می کند:

سالهایی را به یاد می آورم که مردم اینجا فکر می کردند تنها چند قدم با بهشت فاصله دارند. چقدر مغرور بودند که آن بهشت از آن خودشان است و برای رسیدن به آن نیازی به یاری خداوند ندارند, و آن بهشت ناگهان جلوی چشمهایشان ناپدید شد.

البته بهشت هایی که قرار بود به یاری خداوند بر روی زمین ساخته شود نیز سرنوشتی بهتر از این نیافت , اگر نگوییم بیراهه ای خوفناک تر بود. منظورم طبیعتاً قرون وسطی و نهایتاً همین طالبان است!

فراموشی

در قسمت بالا به پوشالی بودن بهشت آینده اشاره شد, کوندرا خود در مقدمه کتاب می گوید علیرغم از دست رفتن آن , بشر همچنان در رویای بهشت گذشته است و در این راستا به آیین سواری شاهان اشاره می کند که معنا و مفهوم آن سالهاست که از یادها رفته است. شاید در زمانی دور برخی مردم در خصوص آن حرف های مهمی داشته اند, اما اگر همان ها زنده می شدند هم نمی توانستند آن حرف ها را به نسل حاضر انتقال دهند چون نه مردم حوصله شنیدن را دارند و نه پیامهای قدیم و جدید با هم سنخیتی دارد.

جریان دیروز به وسیله امروز در محاق فرو می رود , و نیرومندترین رشته ای که ما را به زندگی پیوند می دهد و همواره , رفته رفته به دست فراموشی از میان می رود , غم دورماندگی (نوستالژی) است. غم دورماندگی دریغ آمیز و کلبی مسلکی عاری از دریغ , دو کفه ترازویی هستند که تعادل رمان را حفظ می کنند.

لودویک می خواهد از زمانک به سبب بیعدالتی ای که در حقش شده انتقام بگیرد, اما پس از گذشت این سال ها نه او لودویک سابق است و نه زمانک. زمانک چنان تغییر کرده است که انتقام گیری بی معنا شده است و اتفاقات 15 سال قبل هم قابل بازگشت نیست. این موضوع برای همه صادق است اما :

اکثر مردم از روی میل خودشان را با اعتقادی دروغین و دوجانبه گول می زنند; آنها به حافظه ابدی (آدمها , اشیا , اعمال , مردم) و به اصلاح (اعمال , اشتباه ها , گناه ها , بیعدالتیها ) اعتقاد دارند. هر دو دروغ است. حقیقت در جهت مخالف قرار دارد: همه چیز فراموش خواهد شد و هیچ چیز اصلاح نخواهد شد. نسیان بر انواع اصلاحها (هم انتقامجویی و هم بخشش) غلبه خواهد کرد.

و

حالا تاریخ جز رشته نازک به یاد مانده ها نیست که روی اقیانوس آنچه فراموش شده , کشیده شده است.

***

در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند غیر از این کتاب , سه کتاب دیگر از میلان کوندرا حضور دارد : بی خبری , بار هستی , کتاب خنده و فراموشی.

رمان شوخی توسط خانم فروغ پوریاوری ترجمه و انتشارات روشنگران و مطالعات زنان آن را به چاپ رسانده است. (مشخصات کتاب من: چاپ هشتم 1383 با تیراژ 2000 نسخه در 411 صفحه و به قیمت 4000 تومان)

پ ن 1: ناشر در ابتدای کتاب در سخنی با خواننده: امید داریم شما نیز پس از خواندن کتاب انگیزه ما را برای چاپ شوخی, هرچند با دستبردی اندک تایید نمایید. خواستم بگم درک می کنم, همین.

پ ن 2: نمره کتاب 4.2 از 5 است (در گودریدز 4 و در آمازون 4.6)

پ ن 3: لینک قسمت اول اینجا

شوخی (1) میلان کوندرا


 

"زیستن در دنیایی که هیچکس بخشوده نمی شود و هر نوع رهایی غیر ممکن است, زیستن در جهنم است." 

قسمت اول

لودویک در دفتر کار خود با هلنا که از طرف رادیو برای مصاحبه آمده است ملاقات می کند. او در پی دست به سر کردن این مصاحبه کننده (به زعم خودش احمق متعصب کمونیست) است اما با پی بردن به این موضوع که "هلنا زمانک" ممکن است همسر پاول زمانک (دوست سابق دوران دانشجویی که به دلایلی به دشمن ابدی لودویک تبدیل شده است) باشد, نقشه ای به ذهنش می رسد و تصمیم می گیرد به نوعی هلنا را اغوا کند و بدین ترتیب از پاول انتقام بگیرد. او مطابق نقشه اش عمل می کند. هلنا قرار است برای گرفتن گزارشی از مراسم سنتی "سواری شاهان" به یکی از نقاط موراویا برود که از قضا آنجا زادگاه لودویک است. لودویک تصمیم می گیرد این آیین انتقامی! در آنجا رخ دهد لذا او هم بعد از سالها به زادگاهش باز می گردد تا مقدمات آن را فراهم نماید. این بازگشت به نوعی به مرور خاطرات گذشته منتهی می شود و کل داستان روایت وقایع این سفر سه روزه  و یادآوری های گذشته است.

داستان چهار راوی متفاوت دارد و در هر فصل , داستان از زبان یک راوی بیان می شود و در فصل آخر وقایع پراکنده از زبان سه راوی به کانون خود می رسند. نوع روایت اجازه می دهد که به تفاوت دیدگاه ها و درونیات اشخاص پی ببریم. این روایت ها هر کدام به مثابه یک ساز هستند که در کنار هم موسیقی کتاب را شکل می دهند:(ادامه مطلب با خطر لوث شدن همراه است)

پ ن 1: یه چیزای دیگه هم نوشتم که در قسمت بعد جمع و جورش می کنم! دیدم مطلب طولانی شد گفتم درز بگیرم.

پ ن 2: فرانی و زویی امشب تمام می شود و بعد از مطلب شوخی (2) آن را خواهم نوشت. لینک قسمت دوم اینجا

پ ن 3: کتاب بعدی که شروع به خواندن خواهم کرد سه گانه نیویورک اثر پل استر خواهد بود. پس از آن گزارش یک آدم ربایی اثر گابریل گارسیا مارکز خوانده خواهد شد.

پ ن 4: نمره کتاب از نگاه من 4.2 از 5 است. (در سایت گودریدز 4 و در آمازون 4.6)

ادامه مطلب ...

تاریخ خوانی

 

1- تعدادی از دوستان کتاب مقاومت شکننده  جان فوران (اینم عکسش!) را تهیه نموده اند و آماده , در انتظار شروع برنامه هستند. پس به زودی شروع می کنیم.

2- در مورد سازوکار خواندن و نوشتن مطالب و نظرات دوستان ; راهی که به ذهن تعدادی از دوستان رسید, ایجاد یک وبلاگ گروهی (متشکل از همه عزیزان همراه) و مشخص نمودن بخش به بخش کتاب و بحث و نوشتن نظرات خود در آن وبلاگ است. بدین ترتیب با هم جلو می رویم .

حالا دوستان دیگر نظرشان را در این مورد بیان کنند و اگر موافق هستند نظرشان در مورد نام این وبلاگ را هم بدهند تا ظرف یکی دو روز آینده آن را ایجاد کنم و کلیدش را تحویل دوستان همراه بدهم تا شروع کنیم فصل اول را...

3- برادر حسین (هلاچین) به کسانی که هنوز نتوانسته اند تهیه کنند پیشنهاد داد که از خود انتشارات تهیه نمایند که آدرس انتشارات را ذیل کامنت ایشان در پست قبل نوشته ام.

موفق باشیم