میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

بچه‌های نیمه‌شب – سلمان رشدی

مقدمه اول: هند با وجود پنج هزار سال سابقه تاریخی، به عنوان یک واحد مستقل به این نام، یکی از کشورهای متأخری است که بعد از جنگ جهانی دوم موجودیت پیدا کرد. برای رسیدن به این موقعیت، مبارزات زیادی طی یک قرن صورت پذیرفت و علاوه بر روش‌های معمول، سازوکارهای خلاقانه‌ای هم پیاده شد که کمابیش از طریق فیلم‌های سینمایی و مستند از آن باخبر هستیم. در سالهای منتهی به 1947 مشخص شده بود با توجه به تفاوت‌های مذهبی و نفرت‌های انباشته شده‌ی ناشی از آن که گاه ظهور و بروز خونین پیدا می‌کرد؛ امکان فعالیت و همزیستی در یک واحد سیاسی مقدور نیست. به همین خاطر شبه‌قاره هند در نیمه‌ی ماه اوت سال 1947 به صورت دو کشور مجزا متولد شد: هند و پاکستان. پاکستان هم با دو بخش غربی (همین پاکستان فعلی) و شرقی (بنگلادش فعلی) شکل گرفت. امیرنشین‌های مستقل مثل کشمیر هم مخیر بودند که بین این دو واحد انتخاب کنند. «بچه‌های نیمه‌شب» به نوزادانی اشاره دارد که در نیمه‌شب پانزدهم اوت و در ثانیه‌های ابتدایی استقلال، به دنیا آمدند. داستان از لحاظ مکانی تقریباً در کل شبه‌قاره هند جریان پیدا می‌کند: آغاز آن از کشمیر است و بعد به واسطه تغییر مکان شخصیت‌های اصلی داستان به آگرا و دهلی و بمبئی می‌رویم و پس از آن به همراه راوی در پاکستان و بنگلادش هم خواهیم بود. این پیمایش از لحاظ زمانی، بازه‌ای تقریباً سی ساله قبل از استقلال و همین میزان پس از استقلال را در بر می‌گیرد و تقریباً بخش‌های مهمی از تحولات این دوران را نشانه‌گذاری کرده است. از نظر من، با یکی از داستان‌های قابل تأمل در زمینه‌ی زمان-مکان مورد اشاره روبرو هستیم.  

مقدمه دوم: یک بار در مقدمه‌ای بر مطلب مربوط به بوف کور (که از قضا به هند هم بی‌ارتباط نیست!) به پدیده‌ی «سازه‌های ماکارونی» اشاره‌ای داشتم (اینجا)، شاید فراموش کرده باشید؛ یک زمانی دانشگاه‌های این مرز و بوم روی دست هم بلند می‌شدند و رکورد بزرگترین سازه‌های ماکارونی (سازه‌هایی که با رشته‌های ماکارونی ساخته می‌شد) را جابجا می‌کردند و احتمالاً نماینده کتاب گینس، یک لنگه پا، بین این مراکز در تردد بود و صداوسیما هم متداوماً این پیشرفت‌ها را پوشش می‌داد تا مبادا کام ما برای لحظاتی فاقد شیرینی‌های مفید باشد و احیاناً قندمان بیافتد. بعید می‌دانم از دل این کارهای خنک، تجربه و تخصصی در زمینه سازه بیرون بیاید کما اینکه از موارد مشابه مثل درازترین ساندویچِ دو عالم هم چیزی جز مسخره‌بازی و آبروریزی بیرون نیامد و از طویل‌ترین و ترین‌ترین‌های دیگر هم شاید بتوان گفت آن کارکردی که در موصوف باید باشد بیرون نمی‌آید. غرض اینکه معمولاً در مورد هند یکی از این صفت‌ها به کار برده می‌شود که بزعم من همین حکم بر آن قابل اطلاق است: بزرگترین دموکراسی! اینکه رویا و آرزوی برخی (و شاید حتی خودم در برخی مواقع) رسیدن به چنین موقعیتی باشد موضوع دیگری است اما جمعیت بالای رای‌دهندگان واقعاً کفایت دارد برای اطلاق آن صفت!؟ تبعیض ساختاری و فقر و بی‌سوادی و خرافه و غیره و ذلک هم که بماند!           

مقدمه سوم: پس از خواندن کتاب برایم مثل روز روشن است که نویسنده علیرغم اینکه در هند به دنیا آمده و بخشی از کودکی و نوجوانی خود را در پاکستان گذرانده است و در فرازهایی از داستان عشق و حسرتش در مورد کل شبه‌قاره مشهود است، به هیچ عنوان در این دو کشور محبوبیتی نداشته باشد! مطمئناً سیاستمداران حزب کنگره و یا احزاب دست راستی هندو نظیر جاناتا سایه‌ی او را با تیر می‌زنند و نظامیان پاکستانی هم که به طریق اولی! به نظرم این کتاب که در زمان خود بسیار مورد توجه قرار گرفت و خوانده شد در شکل‌گیری وقایع بعدی موثر بود. هند و پاکستان علیرغم وجوه متعدد اختلافشان، اشتراکاتی هم دارند که یکی از آنها خدای‌گونه بودن مسئولینِ امر در نگاه خود و مردمشان و به تبع آن شکل گرفتن رابطه خدا-بنده بین رهبران و رعایا است. این همان چیزی است که سازه ماکارونی مقدمه‌ی قبلی را به یک شوخی تلخ تبدیل می‌کند. به هر حال خواستم مقدمتاً عرض کنم که ما نسبت به تأثیراتی که از سرزمین‌های آن سمت مرزهای غربی خود پذیرفته‌ایم حساس‌تر هستیم و از سمت سرزمین‌های شرقی غافل مانده‌ایم.  

******

راوی داستان مردی سی ساله به نام «سلیم سینایی» است که در آستانه تولد سی و یک سالگی خود به دلایلی کاملاً قابل قبول، اقدام به روایت سرگذشت خود می‌کند. از آنجایی که بسیاری از امور تأثیرگذار بر آنچه که «او» را به سلیمِ راوی تبدیل کرده از پیش از تولدش ظهور و بروز پیدا کرده، طبعاً او مجبور است سرگذشت خود را از کمی پیش‌تر آغاز کند. لذا به سراغ جوانی‌های پدربزرگش می‌رود که پس از تحصیل در رشته پزشکی از آلمان به زادگاهش کشمیر بازگشته است. آشنایی پدربزرگ با مادربزرگِ آینده و مهاجرت به آگرا در هند و مراحل بعدی است که فصل به فصل داستان را به پیش می‌برد تا بالاخره راوی در انتهای فصل هشتم (حدود یک چهارم از حجم کتاب) و درست در ثانیه‌های آغازین تولدِ هندِ مستقل به دنیا می‌آید. به حکم این هم‌زمانی، تقدیر او و تاریخ هند با یکدیگر پیوستگی می‌یابند و انگار با زنجیری نامرئی به یکدیگر بسته شده باشند: مثل دوقلوها! نوعِ روایت راوی هم به‌گونه‌ایست که این عجین شدن سرنوشت بیشتر به چشم بیاید.

انگیزه راوی از یادآوری این وقایع و بازخوانی و ثبت آن تقریباً با شهرزاد هزار و یکشب ارتباط دارد، شهرزاد روایت می‌کند تا زنده بماند و او روایت می‌کند تا به زندگیش معنا بدهد یا در آنها معنایی بیابد. ترس از پوچی و بیهودگی و البته ترسی بزرگ‌تر از فراموشکاری ملت! علاوه بر این به واسطه‌ی برخی شرایط او باید خیلی فرزتر از شهرزاد عمل کند.

داستان سه بخش اصلی (کتاب اول و دوم و سوم) دارد که در مجموع حاوی سی فصل است و هر فصل عنوانی مستقل و جذاب دارد. طبعاً توانایی‌های خاص راوی و سنش در زمان آغاز روایت و اینکه از چه زمانی داستانش را آغاز می‌کند ما را به یاد طبل حلبی می‌اندازد (اگر آن کتاب را خوانده باشید) اما به طور کلی این روایت جذاب‌تر است و برای ما عبرت‌آموزتر...  

در ادامه مطلب بیشتر به این داستان خواهم پرداخت.  

******

این کتاب دومین اثر نویسنده است؛ کتاب اول چندان جلب توجه نکرد اما بچه‌های نیمه‌شب باعث شهرت نویسنده شد و در همان سال 1981 یک میلیون نسخه از آن فقط در بریتانیا به چاپ رسید و جایزه بوکر را برای او ارمغان آورد. این کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد.

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه مهدی سحابی، انتشارات تندر، چاپ اول 1363، 687 صفجه.  

پ ن 1: نمره من به کتاب 5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.98 نمره در آمازون 4.3)

پ ن 2: مطلب بعدی به رمان «سه نفر در برف» از اریش کستنر تعلق خواهد داشت. پس از آن بلافاصله یا بافاصله به سراغ «تبصره 22» از جوزف هلر خواهم رفت.

 


 

ادامه مطلب ...

طاقت زندگی و مرگم نیست - مو یان



«داستانم از اول ژانویه شروع می‌شود. از دو سال پیش شکنجه‌های بی‌رحمانه‌ای به من داده‌اند که هیچ بنی‌بشری حتی تصورش را هم در اندرون دوزخ به خودش راه نمی‌دهد...»

این جملات آغازین داستان پُردامنه، حجیم و البته پُر کششی است که ما را ترغیب می‌کند تا با جمعی از شخصیت‌هایش حدود پنجاه سال در محیطی روستایی در چین زندگی کنیم و همه‌ی تحولات این منطقه را در نیمه دوم قرن پیشین، با دورِ تند تجربه کنیم. این فرصت مغتنمی است.

راوی اصلی داستان موردِ خاصی است که شما را در انتهای روایت تحت تأثیر قرار خواهد داد. عجالتاً چنانچه کتاب را آغاز کردید در همان پاراگراف اول متوجه می‌شوید گوینده‌ی جملات بالا، فردی است که در دوزخ حضور دارد و با وجود شکنجه‌های گوناگون کماکان معتقد به بی‌گناهی خود و به‌ناحق کشته شدن در دنیا است و همچنین اصرار دارد که به‌ناحق در حال تحمل عذاب در دوزخ است. این شخص، «شیمن‌نائو»، مرد جوان ثروتمند و زمین‌داری در منطقه گائومیِ شمال‌شرقی (همان منطقه‌ای که ذرت سرخ در آن جریان دارد) است که با روی کار آمدن حزب کمونیست، همه چیزش را از دست داده، حتی جانش:

« من شیمن نائو، در سی سالگی در سرزمین آدم‌های فانی از کارِ یدی خوشم می‌آمد و یک مرد خوب صرفه‌جوی خانواده بودم. پل‌ها تعمیر کردم، جاده‌ها سنگفرش کردم و خیرِ همه را می‌خواستم. من بودم که درِ کیسه را شل کردم و بت‌های معابد شمال‌شرقی گائومی را به خرج من تعمیر کردند و مساکین شهر با غذای من از گرسنگی جان به در بردند. هر دانه برنج انبارم از عرق جبین و هر سکه خزانه خانواده‌ام از کد یمین فراهم آمده. خشت به خشت روی هم گذاشتم و جان کندم تا به پول و پله‌ای رسیدم و با فکر روشن و تصمیم درست خانواده‌ام را به جایی رساندم. از ته دل معتقدم که هرگز مرتکب گناه شرم‌آوری نشده‌ام. با این حال –در اینجا صدایم شبیه جیغ شد- آدم دل‌رحم و صاف‌ساده‌ای مثل مرا، مردی خوب و شایسته را، مثل جانی‌ها با یک سرباز مسلح کت‌بسته بردند طرف سر پل و بستند به گلوله!... در فاصله‌ای کم‌تر از یک وجبی من ایستادند و با تفنگ سرپری که نصفش باروت بود و نصف دیگرش ساچمه تیربارانم کردند و همین که انفجار باروت سکوت را شکست، یک طرف کله‌ام داغان شد و خون به کف پل و سنگ‌های سفید قد هندوانه زیرش پاشید... نه، نمی‌توانید از من اعتراف بگیرید، من بی‌گناهم و می‌خواهم برم گردانید تا بتوانم تو روی آن آدم‌ها نگاه کنم و ازشان بپرسم آخر گناهم چیه.»

او پس از پایداری زیر شکنجه‌های دوزخی و اصرار بر بی‌گناهی خود، از طرف «فرمانروا یاما» مالک دوزخ، این شانس را می‌یابد که دوباره به دنیا بازگردد. این اتفاق رخ می‌دهد و او دو سال پس از مرگش به دنیا و روستای خود بازمی‌گردد اما نه به صورت پیشین، بلکه در قالب یک خر ...  

این رمان یکی از داستان‌های بامزه‌ایست که با تکیه بر تناسخ شکل گرفته است و به نظرم نویسنده توانسته است به زیبایی از پسِ روایت آن برآید. من تا لحظات آخر معتقد بودم که یک اشکال اساسی در مورد راویان داستان وجود دارد که در انتها کار را خراب خواهد کرد اما نه‌تنها چنین نشد بلکه برعکس، در انتها برای بار دوم اذعان کردم که جایزه نوبل از شیر مادر برای این نویسنده حلال‌تر بوده است! بار اول این جمله را پس از خواندن «ذرت سرخ» بر زبان آوردم.

در ادامه مطلب بیشتر در مورد داستان خواهم نوشت؛ داستانی که علاوه بر جنبه‌های داستانی و قصه‌گو بودنِ نویسنده در حد کمال، و طنازی‌ها و شیطنت‌هایش، حاوی نکات آموزنده‌ی فراوانی است.

*******

مو یان در سال 1955 در یک خانواده کشاورز در روستایی در شهرستان گائومی در شمال‌شرق استان شاندونگ چین به دنیا آمد. در یازده‌سالگی و پس از آغاز انقلاب فرهنگی، تحصیل را رها کرد و به کشاورزی مشغول شد. مدتی را هم به عنوان کارگر در کارخانه فرآوری روغن پنبه‌دانه کار کرد. این تجربیات و مشاهدات در مورد کارزارهای یک گام به پیش و جهش بزرگ و تولید فولاد و... را در این داستان به خوبی می‌بینیم. او نویسندگی را در ایام خدمت سربازی آغاز کرد و بعد وارد دانشکده ارتش شد. او سپس تا مقطع کارشتاسی ارشد ادبیات در دانشگاه عمومی پکن به تحصیل ادامه داد. او همان اوایل کار نویسندگی نام مستعار مو یان به معنای «حرف نزن» را برگزید. این لقب به نوعی برای ما که تجربه دانش‌آموزی در دهه شصت را داریم آشناست! حواست باشه توی مدرسه از این چیزا حرف نزنی! «طاقت زندگی و مرگم نیست» در سال 2006 منتشر و در سال 2008 به زبان انگلیسی ترجمه و چاپ شد. در جایی خواندم که او این کتاب را در 42 روز نوشته است!! برای من خواندن و دوباره‌خوانی و نوشتن این مطلب تقریباً همین مقدار زمان برد!!!

............

مشخصات کتاب من: ترجمه سحر قدیمی و مهدی غبرایی، نشر ثالث، چاپ اول 1398، شمارگان 1100 نسخه، 785 صفحه.

............

پ ن 1: نمره من به کتاب 5 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 4.01 نمره در آمازون 4)

پ ن 2: مشابه مطالب قبلی عکسی متناسب تهیه کردم اما دو سه روز است که از آپلود آن عاجزم! لذا هروقت شرایط مساعد شد آن را بارگذاری خواهم کرد.

پ ن 3: کتاب بعدی که خواهم خواند «فیل در تاریکی» اثر قاسم هاشمی‌نژاد است. در حال خواندن یک کتاب غیرداستانی به نام  «بِتا» اثر هاله حامدی‌فر هستم که بیان یک تجربه موفقیت در حوزه کسب و کار محسوب می‌شود. در مطلب بعدی به آن خواهم پرداخت.


 

ادامه مطلب ...

بائودولینو - اومبرتو اکو

پسربچه‌ای خیال‌پرداز را در روستایی کوچک در قرن دوازدهم در شمال ایتالیای فعلی تصور کنید که در زمینه داستان‌پردازی بسیار توانمند است و مُدام در دور و اطراف آبادی بخصوص در بیشه و جنگل‌های آن نواحی در حال چرخ‌زدن است و برای دوستان و خانواده‌اش از چیزهای عجیب و غریبی مثل دیدن اسبِ تک‌شاخ در جنگل یا دیدن و حرف زدن با قدیسی که در آن دیار شهرت دارد، صحبت می‌کند. او را به‌واسطه همین ادعاها به طنز با نام همان قدیس صدا می‌کنند: بائودولینو!

بائودولینو توانایی‌هایی غریزی در زمینه یادگیری زبان دارد به همین خاطر در ارتباط با سربازان ژرمن که در آن زمانه معمولاً در این مناطق رفت‌وآمد داشتند می‌توانست به زبان آلمانی هم صحبت کند. یکی از روزهایی که هوایی مه‌آلود جنگل را فرا گرفته است، با یک سوار زره‌پوش که راه خود را گم کرده برخورد می‌کند و برای خوشایند او از پیشگویی قدیس بائودولینو در زمینه پیروزی آنها در محاصره یکی از شهرهای اطراف که مدتها طول کشیده، سخن می‌گوید. این سپاهی که شب را در خانه آنها گذرانده است در ازای چند سکه سرپرستی بائودولینو را به عهده می‌گیرد و با خود به اردوگاه می‌برد. بیان پیشگویی‌های قدیس بائودولینو توسط این پسربچه دوازده سیزده‌ساله موجب شادی سربازان و بالا رفتن روحیه آنها می‌گردد و در طرف مقابل نیز موجبات تسلیم شهر را به سرعت فراهم می‌آورد چرا که کسی توانایی یا انگیزه مقابله با سپاهی که تحت حمایت پطرس و پولس رسول قرار گرفته را ندارد! پس از این فتح، زندگی بائودولینو که تحت توجهات خاص فردریک اول ملقب به بارباروسا، امپراتور مقدس روم، قرار گرفته وارد مسیری خاص و هیجان‌انگیز می‌شود.

همه اتفاقات فوق در قسمتی از فصل اول کتاب بیان می‌شود؛ کتابی که چهل فصل دارد. بائودولینو داستان‌پرداز قهاری است و با اینکه صراحتاً چندین نوبت به شیطنت‌های خود در زمینه جعل وقایع و واقع‌نمایی امور تخیلی اشاره می‌کند اما آن‌چنان دوست‌داشتنی و خوش‌بیان است که ما را به خواندن و شنیدن سرگذشتش وا می‌‌دارد؛ خاطراتی که گاه نیش‌مان را تا بناگوش باز می‌کند و گاه چشمانمان را به همان میزان گشاد می‌کند. برای سفر به قرن دوازدهم مرکبی از این باصفاتر نخواهید یافت!

در ادامه مطلب اشاره خواهم کرد به چه دلیل داستان بائودولینو فراتر از آشنایی با وقایع یک دوره تاریخی اهمیت دارد.

********

زندگی‌نامه مختصری از این نویسنده فقید ایتالیایی در اینجا نوشته‌ام. این چهارمین رمانی است که از ایشان می‌خوانم و از همه آنها راضی بوده‌ام! نام گل سرخ... آونگ فوکو (اینجا و اینجا و اینجا)... گورستان پراگ... و حالا بائودولینو. این کتاب ارتباط محکمی با آونگ فوکو و گورستان پراگ دارد از این جهت که در هر سه عمده بار داستان بر روی دوش فرد یا افرادی است که به دلایل مختلف علاقه به خلق و جعل وقایع دارند و البته در این مسیر همواره چیزی را خلق می‌کنند که مورد پذیرش قرار می‌گیرد! چرا که مردم چیزهایی را قبول می‌کنند که از پیش به وجود آنها باور دارند.

امیدوارم این شانس را داشته باشم که باقی کارهای اومبرتوی نازنین را هم بخوانم. آمین!

مشخصات کتاب من: ترجمه رضا علیزاده، نشر روزنه، چاپ دوم 1390، شمارگان 2000نسخه، 660صفحه در قطع جیبی!

.........

پ ن 1: نمره من به کتاب 5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.76 نمره در آمازون 4.2)

پ ن 2: کتابهای بعدی به ترتیب «گل‌های معرفت» از اریک امانوئل اشمیت، «تدفین مادربزرگ» از گابریل گارسیا مارکز و «مأمور ما در هاوانا» از گراهام گرین خواهد بود.

 

ادامه مطلب ...

جنگ و صلح- لئو تولستوی

داستان با یک مهمانی اشرافی آغاز می‌شود؛ جایی که تقریباً تمام شخصیت‌های محوری داستان مستقیم یا باواسطه حضور پیدا می‌کنند. اهمیت و کارکرد چنین مهمانی‌ها و محافلی در جامعه آن روز روسیه به‌نحو استادانه‌ای بازسازی می‌شود و علاوه بر آن نشان می‌دهد که عقربه احساسات عمومی (حداقل در میان اشراف روس) به کدام سمت در حال تغییر جهت است.

حدود ده سال قبل در فرانسه انقلاب شده و خاندان سلطنتی کنار زده شده‌اند؛ اتفاقاتی که طبعاً تن خاندان اشرافی در نقاط دیگر اروپا را لرزانده است. تا پیش از آن فرهنگ و زبان فرانسه بخصوص در محافل اشرافی روسیه نفوذ قدرتمندی داشت تا جایی که افراد این طبقه همگی سعی می‌کردند به زبان فرانسه تکلم کنند و تسلط به این زبان نشانه‌ای از اصالت و فرهیختگی آنان محسوب می‌شد. تولستوی در همین راستا بخش‌های قابل توجهی از رمان (گفتگوهایی که در این محافل جریان دارد و...) را به زبان فرانسه نگاشته است تا این نفوذ را ثبت و روایت کند. این فقط کاربرد ساده زبان نیست:

«... او به زبان فرانسه سلیس و سنجیده‌ای سخن می‌گفت که پدربزرگان ما نه فقط به آن گفتگو، بلکه فکر می‌کردند...»

مهمانی آغازین داستان در زمانی شکل می‌گیرد که در فرانسه، ناپلئون بناپارت در رأس امور است. فردی با تباری گمنام و بی‌اصالت بر تخت کیانی نشسته است و این به‌خودی‌خود یک خطر است! خطر بالاتر البته کشورگشایی و توسعه‌طلبی ناپلئون است و خطر خیلی بالاتر دل و هوشی است که این فردِ برآمده از دل «انقلاب» فرانسه و شرایط پس از آن، با کارآمدی و شکست‌ناپذیری خود از جوانان (حتی در طبقه اشراف) در نقاط مختلف اروپا برده است. حاضرین در مهمانی اکثراً نام بناپارت را به تحقیر بر زبان می‌آورند و او را عامل قرارگیری اروپا در آستانه سقوط می‌دانند و خیانت و بی‌عملی سران و سلاطین دیگر ممالک اروپایی را عامل شتاب‌بخشی به این سقوط ارزیابی می‌کنند و حالا در چنین فضایی، انتظار دارند روسیه در نقش منجی ظاهر و رسالت خود مبنی بر «منکوب کردن اژدهای هفت‌سر انقلاب» که اکنون «در هیئت این آدمکش بدکنش» نمایان شده است را به انجام برساند. در این مهمانی زوایای مختلفی از روحیات مردمان آن عصر به نمایش درمی‌آید: تمایل به جنگِ نجات‌بخش، ولایت‌پذیری و عشق به تزار الکساندر و هرآنچه به او مربوط است، بصیرت در دشمن‌شناسی، فساد و پیش‌برد منافع شخصی در همه‌حال، ایمان مذهبی و نقش قدرتمند آن، اصول‌گرایی و حفظ سنت‌ها، بی‌اعتمادی به قدرت‌های دیگر حتی هم‌پیمانان، احساسات‌گرایی و...

تولستوی با این انتخاب استادانه داستان را روی ریل مناسبی قرار می‌دهد. هدف او بازسازی بخش مهمی از حیات تاریخی سرزمین روسیه در نیم قرن پیش از نگارش رمان است؛ وقایعی که درخصوص برخی از شخصیت‌های درگیر در آن، افسانه‌های بسیاری ساخته شده است. کار او در واقع فراتر از تاریخ‌نویسی است؛ بازسازی آن است، کاری که ظاهراً فقط از ادبیات برمی‌آید.

در ادامه مطلب به برداشت‌ها و نکته‌هایی که در هنگام خواندن رمان به ذهنم رسید خواهم پرداخت.

******

این داستان ابتدا طی سالهای 1865 تا 1867 به صورت سریالی در یک روزنامه به چاپ رسید و پس از آن در سال 1869 در قالب کتاب منتشر شد. تعداد ترجمه‌های آن به فارسی مدتی است از تعداد انگشتان یک دست فراتر رفته و علیرغم حجم زیاد آن به‌زودی به تعداد انگشتان دو دست خواهد رسید.

مشخصات کتاب من: ترجمه سروش حبیبی، انتشارات نیلوفر،

پ ن 1: نمره من به کتاب 5 از 5 است. (نمره در گودریدز 4.13 نمره در آمازون 4.5)

پ ن 2: به زودی به نظم پیشین باز خواهم گشت! کتاب‌های بعدی به ترتیب «باخه یعنی لاک‌پشت» از خانم الهام اشرفی و سپس «زندگی بر شاهراه قدیم رم» اثر واهان توتوونتس و بالاخره «بائودولینو» از اموبرتو اکو خواهد بود.

 

ادامه مطلب ...

کثرت شخصیت‌های جنگ و صلح!

در قسمت قبل اشاره‌ای به رویکرد تولستوی به تاریخ شد؛ او اعتقادی به تاریخ‌نویسی بر اساس زندگی و اعمال و تصمیمات شخصیت‌های بزرگ تاریخی یا اندیشمندان اثرگذار نداشت. در واقع سوالی که همواره پیشِ روی فعالان عرصه تاریخ بوده این است که وقایع تاریخی چگونه رخ می‌دهند؟! یکی از پاسخ‌های قدیمی به این سوال همان اراده خداوند و سرنوشتی است که از پیش معین و مقدر شده است. طبعاً در دوران جدید این سبک تحلیلِ تاریخ چندان مورد پسند و اقناع‌کننده نیست.

رویکرد دوم در پاسخ به سوال فوق، همانا رجوع به شخصیت‌های بزرگ تاریخی و پادشاهان و قهرمانان است؛ آنها هستند که با تصمیمات خود مسیر تاریخ و سرنوشت ملت‌ها را رقم می‌زنند. تولستوی بخش‌هایی از کتاب خود را به نشان دادن کاستی‌های این رویکرد اختصاص می‌دهد. خیلی مستقیم و سرراست هم این کار را می‌کند! او معتقد است این رویکرد همان اعتقاد پیشینیان به مؤثر بودن اراده خداوند است با این تفاوت که به جای خدا، افرادی واحد نشسته‌اند و این اتفاقاً موجب سست‌تر شدن تحلیل خواهد شد. چرا؟ چون وقتی خدا فرمانی می‌دهد یا مثلاً اراده‌اش بر وقوع امری قرار می‌گیرد، فرمان و اراده‌اش تابعی از زمان نیست و علتی باعث وقوع و وجود آن نشده است اما در فرمان‌های انسانی، شرایط زمانی و محیط بودن زمان بر فرمانده و همچنین رابطه‌ای که میان فرمانده و اجراکننده وجود دارد و تاثیری که این رابطه از وقایع و شرایط می‌پذیرد همگی در کنار هم ما را به این نتیجه می‌رساند که تصمیم پادشاه یا قهرمان، خود تابعی است از شرایط بیرونی و مناسباتی که بین او و توده‌های تحت فرمانش شکل گرفته است. تولستوی در طول داستان بارها و بارها نشان می‌دهد که تصمیمات و فرمان‌های ناپلئون یا تزار الکساندر یا فرمانده‌کل (کوتوزوف) تابع علل دیگری هستند و اساساً خیلی از آنها به مرحله اجرایی شدن هم نرسیدند و در واقع خیلی از اتفاقاتی که رخ داد برخلاف خواست و فرمان این شخصیت‌ها بود.

رویکرد سوم در پاسخ به سوال فوق، تأکیدی است که برخی تاریخ‌نویسان (به قول نویسنده فرهنگ‌پژوهان) بر اندیشه‌ها و اندیشمندان دارند و کوشش می‌کنند تا ثابت کنند که رویدادها زاییده تلاش فکری نویسندگان و متفکران هستند. تولستوی در تمثیلی که در قسمت قبل آوردم این رابطه را به رابطه دودی که از دودکش لکوموتیو بیرون می‌آید و حرکت آن تشبیه می‌کند! تاریخ‌نویسان معمولاً در نقش هم‌صنفان خود (از حیث نویسندگی و اشتغال به امر فکری هم‌صنف محسوب می‌شوند!) کمی غلو می‌کنند؛ غلوی که گاه مایه دردسر آن اندیشمندان هم خواهد شد و چنان طنزی تراژیک به وجود می‌آورد که آدمی را به حیرت می‌اندازد. تولستوی مثال برآمدن ناپلئون از دل انقلاب فرانسه و ارتباط آن را با اندیشه‌های ولتر می‌آورد. (در بخش بعدی ممکن است نامه‌ای حاوی مثال‌های ملموس‌تر دریافت کنم!!)

نتیجه آنکه تولستوی نه به تاریخ پادشاهان و نه به تاریخ اندیشمندان، بلکه به تاریخ زندگی مردم توجه دارد و جنگ و صلح را بر این پایه استوار می‌کند: اعمال ملت‌ها نه حاصل قدرت است و نه فعالیت فکری و نه حتی ترکیب آن دو، بلکه نتیجه تلاش همه مردمی است که در پدید آمدن پدیده سهیمند و همیشه چنان فراهم می‌آیند که آنهایی که در به نتیجه رساندن کار شرکت مستقیم بیشتری دارند کمتر مسئولند و به عکس (ص1441).

محدوده زمانی داستان حدوداً بین سالهای 1805 تا 1812 را در بر می‌گیرد هرچند در اواخر داستان گریزی به ده سال پس از آن می‌زند. بین این سالها بخش مهمی از جنگ‌های ناپلئونی (به طور مشخص نبرد استرلیتز و نبرد بارودینو و سقوط مسکو و نهایتاً هزیمت ارتش فرانسه از روسیه) واقع می‌شود. «جنگ و صلح» با رویکردی که گفته شد به این وقایع می‌پردازد و به همین دلیل کثرت شخصیت‌های داستان گریزناپذیر است و چه بسا می‌بایست بیش از اینها هم می‌بود!