میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

پاندای محجوبِ بامبو به دست با چشم هایی دورسیاه, در اندیشه ی انقراض - – جابر حسین زاده نودهی

راوی داستان (حامد) مهندس جوان حدوداً 30 ساله‌ای است که در یک آپارتمان در محله شهرک نفت تهران (انتهای اشرفی اصفهانی!) به صورت مجردی زندگی می‌کند. محل کارش هم در یکی از خیابان‌هایی است که به قول خودش باید اسمش را گذاشت خیابان تستوسترون! در معرفی‌اش باید اضافه کرد که یک عشق ناکام به دختر دایی در کارنامه دارد و البته چند رابطه خوف! مثل اکثر هم‌رده‌هایش سودای مهاجرت دارد و آن قدر بامرام هست که امکاناتش را در اختیار دوستانش قرار دهد!

ترس‌های کودکی، عشق نوجوانی، حساسیت‌های معناجویانه دوران دانشجویی، ناکامی عشقی در جوانی، سبک زندگی در پساجوانی و البته محیط اجتماعی که راوی در آن نفس می‌کشد, همه در کنار هم وضعیت روانی خاصی برای او به وجود آورده است، به‌گونه‌ای که حداقل از سه‌چهار سال قبل مراجعاتی به روانپزشک داشته است تا بتواند راهی برای تحمل این دنیا و آدمهایش بیابد.

داستان حاوی چهارده فصل است که عنوان هرکدام یکی از تجویزهایی است که راوی تجربه کرده است و محتوای هر فصل یک اتفاق مجزایی است که از سر گذرانده است. مثلاً عناوین سه فصل اول بدین صورت است:

یک‌دوم هالوپریدول5 هرشب قبل خواب

یک‌چهارم پروپرانولول40, یک‌چهارم کلونازپام1, روزی دوبار

اضافه شود یک‌دوم نورتریپتیلن25

و طبیعتاً ممکن است در مسیر درمان به درمان‌های جایگزین نیز روی بیاورد نظیر فصل نهم "از ده تا یک می‌شمرم و خوابت می‌بره" یا فصل یازدهم با عنوان "یوگا و مدیتیشن, همین, به تدریج قرص‌ها را کم می‌کنیم, لبخند بزن!". البته عنوان فصل آخر نشان می‌دهد نویسنده چه دیدگاهی نسبت به این درمان‌ها دارد که خودتان خواهید دید! فقط بگویم نظر ایشان به نظر بنده نزدیک‌تر است!! (از نظر چه کسی نزدیک‌تر است را خوانندگان قدیمی می‌دانند)

در مورد محتوای فصول و طنزِ تلخِ خوبِ آن در ادامه‌ی مطلب مختصری خواهم نوشت. خطر لوث شدن ندارد!

*****

نشر چشمه یک بخشی دارد با عنوان "جهان تازه‌دم", به گمانم مثل چای تازه‌دم... که این بخش به نشر آثار طنز اختصاص دارد، این کتاب یکی از خروجی های این بخش است. پیش از این اینجا یکی دیگر از محصولات این بخش را معرفی کرده‌ام.

....... 

پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ چاپ اول, بهار1394, تیراژ 1000نسخه, 139صفحه

پ ن 2: نمره کتاب 3.1 از 5 می‌باشد.

پ ن 3: کتابهای بعدی به ترتیب: خانه ارواح ایزابل آلنده، امپراتوری خورشید جی‌جی بالارد خواهد بود.

 

ادامه مطلب ...

انتخابات کتاب و مصایب زندگی در غرب وحشی

تا یکی دو روز دیگر مطلب بعدی نوشته خواهد شد. علت تاخیر از قطعی تلفن به مدت ده روز گرفته تا برد شیرین یک تیم بر یک تیم دیگر تا تمدید مذاکرات و خرابی ماشین و صاب ماشین و امثالهم بوده است. فقط در باب اولی بگویم که روز اول بر این گذشت که مطمئن شویم قطعی از داخل ساختمان نیست. روز دوم زنگ زدیم و اعلام خرابی کردیم. روز سوم آمدند دیدند و رفتند. روز چهارم گفتند تا فردا اگر وصل نشد به این شماره زنگ بزنید. روز پنجم همه قضایا را به آن "شماره جدید" توضیح دادیم. روز ششم آن "شماره جدید" کشف عجیبی نمود: شماره ما سر کوچه دایر بود اما در مجموعه دو کابل ده زوج که از سر کوچه تا ساختمان ما آمده است هیچکدام مربوط به شماره ما نیست و همه این بیست خط, دایر و متصل می باشد!! خودمانی بخواهم توضیح بدهم معنایش می شود این: یا قبل از این ما به وسیله امداد غیبی در شبکه مخابرات حضور داشتیم و هر ماهه قبض مربوطه را می پرداختیم یا این که به صورت خودجوش سیمهای مربوط به خط ما توسط شماره دیگری چپو شده است. روز هفتم ما استراحت نکردیم بلکه پاس داده شدیم به ماموری که می بایست جهت کابل کشی می آمد. روز هشتم هم ایشان نیامد. روز نهم آمد اما خط نیامد. روز دهم کابل مربوطه تا این طرف در پارکینگ آمد و ما خودمان از سر کار که برگشتیم, دندمان نرم اتصال را برقرار نمودیم... و زیر لب زمزمه نمودیم که ما بدون این که مهاجرت کنیم در غرب وحشی به سر می بریم!  

****

1-      آینه های دردار  هوشنگ گلشیری

در فرودگاه لندن, بر نیمکتی هنوز خوابش نبرده بود که صداهایی شنید, دستی هم به شانه اش خورده بود. دو پاسبان بودند, بلند قد, یکی با تاکی واکی و آن یکی که, دست بر شانه اش گذاشته بود, پرسید: اینجا چرا خوابیده ای؟

این کتاب در سال 1370 نوشته شده است و به مسائل داستان نویسی در مملکت و لزوم ماندن یا رفتن از وطن پرداخته است.

2-      حیاط خلوت  فرهاد حسن زاده

شریفه که آمد, آشور خواب بود. طاق باز افتاده بود وسط تخت آهنی و از شکاف لب های نیمه بازش خرناسه می کرد. تکه نخی, چسبیده به ریش و سبیل درهمش, با هر نسیم داغ نفس می لرزید و تکان می خورد. کمر شریفه تا خورد و تکه نخ را از صورت آشور جدا کرد. عقب کشید و نگاهش کرد.پیدا بود خواب آشفته دیده...

این کتاب در سال 1382 چاپ شده است و نامزد دریافت جایزه رمان اول گلشیری بود...موضوع رمان بازگشت چند دوست آبادانی به شهرشان و پیدا کردن رفیقی که هیچگاه از آبادان خارج نشد و... رمانی که ظاهرن به قدر لیاقتش قدر ندید و مورد توجه قرار نگرفت.

3-      رویای تبت  فریبا وفی

شیوا! بلند شو که گند زدی. همیشه من گند می زنم, ایندفعه نوبت توست. کی باور می کرد شیوای متین و معقول این کار را بکند. یک لحظه انگار همه زیر فلاش دوربین خشکمان زد. حالا می فهمم که همه یک جور تعجب نمی کنند...

این کتاب اولین بار در سال 1384 به چاپ رسید و برنده جایزه بنیاد گلشیری و برنده لوح تقدیر جایزه مهرگان ادب گردید. داستان تا جایی که دستگیرم شد به تقابل منطق و عشق و سست شدن پایه های خانواده می پردازد.

 

بیگ بنگ

به صفحه 175 می رسم...همان ابتدای صفحه...جمله ای که می خوانم یک لحظه مرا در حالتی کشف و شهود گونه قرار می دهد. می خواهم همچون ارشمیدس , اورکا اورکا گویان از حمام بزنم بیرون ؛ منتها نه من در حمام هستم و نه این کشف ارزش چنین جامه درانی ها و نقاب افکنی ها را دارد.راستش علاوه بر اینها , مردم هم عوض شده اند. همان زمان ارشمیدس یادم هست اگه لخت می رفتیم بیرون کسی نگاه نمی کرد انگار لباس تنمان بود اما الان با لباس که میرویم بیرون یک جوری نگاه می کنند انگار لباس تنمان نیست!

کجا بودم؟ صفحه 175 و دراز به دراز روی تخت, با درد موذیانه ای که از پشت ساق و زانو یواشکی خودش را به گودی کمر می رساند و می گوید سک سک!... درد بازیگوشی است اما من حوصله ندارم و بیشتر دلم می خواهد با کلاله زخمِِ آن کشف شهود گونه ور بروم و بروم به سالهای دور...نه آن قدر دور! همین نزدیکی ها... روایت کوتاهی از سال 1993 با ترجمه خودم:

جورج با آن هیکل تپلی و صورت سرخ و سفید و آن ریش های نامرتب حنایی رنگش کنارِ دیوارِ روبروی کتابخانه نشسته است. مشغول خورد کردن ماکارونی ها داخل قابلمه است و با آن لهجه شمال غربی اش برای ما در مورد مصر باستان حرف می زند. روبروی جورج, خالد به کتابخانه تکیه داده است با آن چهره فکورانه و بدون ریش...گاهی که صحبت می کند قند توی دل آدم آب می شود. برای تحصیل به کشور ما آمده است.بین آرتور و خالد , سه نفر رو به تلویزیون دراز کشیده اند: آلبر , من و هاینریش , البته من نیم خیز هستم و مشغول راه اندازی ویدیو. می خواهیم دسته جمعی سینوهه ببینیم.

این اولین باری است که بچه ها در خانه ما دور هم جمع می شوند. تا قبل از این همیشه در اتاق جورج و هاینریش در خوابگاه دانشگاه جمع می شدیم. کتاب می خواندیم و برداشت هایمان را برای جمع شرح می دادیم. جورج این جلسات را مدیریت می کرد. خیلی جدی هم این کار را می کرد طوری که تمام دلقک بازی هایش فراموشمان می شد. بعد از برنامه اما دوباره به جورج کمدین تبدیل می شد و گاهی حتا ادای خودش را هم در می آورد.

جورج و هاینریش علاوه بر درس خواندن در دانشگاه ، روزهای آخر هفته را به شهر دیگری می روند تا در علوم دینی هم درس بخوانند. آنها در مقطعی هستند که بتوانند لباس فارغ التحصیلی از علوم دینی را به همان سبکی که در کشور ایران مرسوم است بپوشند. گاهی جورج به طنز هاینریش را حجت الاسلام هاینریش خطاب می کند و همگی از این عدم قرابت می خندیم. گاهی هم خودش را آیت الله جورج می خواند و ... (حجت الاسلام و آیت الله از سلسله مراتب فارغ التحصیلان علوم دینی مذهب شیعه در ایران است که کلماتی عربی هستند و بعد از این کلمه اسم شخص آورده می شود و درصورتیکه این اسم غیر عربی باشد-حتا اسامی فارسی- یک عدم تجانس مضحک به وجود می آورد مانند امامزاده سید بیژن . مترجم)

جورج اگر کشیش کاتولیک می شد در کارش موفق بود چون تمایلات جنسی اش ضعیف به نظر می رسید و مطمئنم که کاری نمی کرد آبروی کلیسای کاتولیک برود! وقتی از او می پرسیدیم چرا ازدواج نمی کند یا با کسی دوست نمی شود به نظریات داروین استناد می کرد. می گفت که دستان انسان های اولیه شش انگشت داشته است که بعدها به مرور زمان انگشت ششم ؛ که انگشتی کوچکتر در کنار انگشت کوچک دست بود ؛ به دلیل عدم کاربری ، کم کم حذف شد. بعد استدلال می کرد که عضو جنسی اش به دلیل عدم کاربری به مرور زمان در حال حذف شدن است! در واقع در آن ایام همگی ما مشمول این قاعده بودیم و به صورت تجربی داشتیم به نظریات داروین ایمان می آوردیم.

در واقع همین شتریزه بودن ما بود که منشاء آن جمله به یاد ماندنی جورج شد (شترایز شدن اشاره به کفی که شتر در شرایط خاص بر لب می آورد. همان که ما می گوییم کف کردن ، در واقع راوی می خواهد بگوید او و دوستانش همه در کف بوده اند- مترجم) جمله ای که تا سالهای سال هنوز هم وقتی به هم می رسیم از آن یاد می کنیم. در یکی از سکانس ها ، سینوهه وارد مجلسی می شود که همه مشغول عیش و نوش هستند و ماهرویانی از چپ و راست به مراجعه کنندگان آویزان می شوند... مطرب مهتاب رو ، ساقی و شراب روحانی ، می دو ساله و محبوب چارده ساله ...(تلاش مترجم در استفاده از اصطلاحات اشعار فارسی برای رساندن مطلب راوی است- م)... تحت این شرایط و آن حال و هوای پیش گفته ، جورج بلند بلند، خدا را خطاب قرار داد و گفت : خدایا! میان همه زمان ها و مکان ها گشتی و این زمان و مکان را برای خلقت ما در نظر گرفتی؟! چقدر امتحان!؟

***

صفحه 175 کتاب با این جمله آغاز می شود که به یکی از فعالیت های ویژه کارگران مزرعه اشاره دارد:

...کار کثیف و نفرت انگیزی بود و مردها را خیس خون می کرد. زیرا در زمان کوتاهی که در اختیار داشتند تنها یک راه برای اخته کردن هزاران بره نر وجود داشت. بنابراین بیضه ها را لای انگشتهاشان می فشردند و بعد با دندان می کندند و به زمین تف می کردند... (پرنده خارزار ص۱۷۵)

با طنزی که از سرنوشت سراغ دارم , قطعن گزینه دوم زمانی مکانی خلقت من همین جا بود, جایی که باید هر دو سه دقیقه یک بار سرم را می چرخاندم و چیزی را به روی زمین تف می کردم!

کشف کوچکی است و ارزش لخت دویدن را ندارد.

***

تکمله مابعد تف:

جورج به دیار جورج اورول مهاجرت کرد.

هاینریش و زنش بعد از گرفتن دکتری در همان دیار هاینریش بل ماندگار شدند و باز نگشتند.

آلبر همین دو هفته پیش یک ایمیل کوتاه زد. با پسرش در سرزمین آلبر کامو مشغول ادامه تحصیل است.

خالد بعد از سوربون و سقوط طالبان به محل بادبادک بازی خالد حسینی بازگشت.دیروز ردش را از سرزمین تاگور گرفتم!

من از صفحه 175 عبور کردم. حق می دهید که بیگ بنگ هم نمی توانست چنین پراکندگی را ایجاد کند که ایجاد شد!

.............................................................

پ ن 1: شاید به این مریضی بی پیر ربط پیدا کند! شاید فکر کنید دارم وقت می کشم که یک مطلب به درد بخور برای بوف کور بنویسم!! این که کاملن مشکوک است و بعید... به دربی هم ممکن است مرتبط باشد ، به عروسی باجناق گرامی کاملن بی ارتباط است (حتا اگر ادوارد اسنودن چیزی در این خصوص رو کند من از همینجا تکذیب می کنم)...هرچه هست ده روزی می شود که لب به کتاب نزده ام. فرصت وبگردی هم که ... خلاصه این که با همینا تابستونو سر می کنم.

حماسه

تقویم رومیزی را ورق می زنم... پنجشنبه 11 اسفند... جرقه ای در ذهنم...بوووومب...زیر لب زمزمه می کنم:

- اوه اوه فردا 12 اسفنده!

نگاه "خوان پابلو" را پشت گردنم حس می کنم. اسمم را صدا می کند. به سمت او می چرخم.

- آقا تبریک می گم

شوکه می شوم... این از کجا خبر دار شده ... یعنی ذهن مرا خواند؟...شاید اتفاقی یک چیزی گفته باشد...خودم را از تک و تا نمی اندازم و علت تبریک گفتنش را می پرسم...

- فردا رومی گم مهندس ...12 اسفند دیگه...تبریک می گم

حیرت زده به او خیره می شوم

- توی باغ نیستی ها ...تلویزیون نگاه نمی کنی؟

- تلویزیون!!..

- بله دیگه , از بس میشینید پای ماهواره بی خبر می مونید... کلی برنامه ساختند به خاطر شما به خاطر این حماسه

- حماسه!!

- آره دیگه ...حماسه...خودتو دست کم گرفتی ها...

سرخ می شوم و از پشت میز بلتد می شوم و به آن سوی سالن می روم. "میخائیل آلکسیویچ" از روبرو می آید و از دور به رویم لبخند می زند. هنگامی که از کنار من عبور می کند در گوشم با لحنی نیش دار و مهربانانه می گوید:

- مهندس فردا رو فراموش نکنی!

سر جایم میخکوب می شوم... آلکسیویچ حتی اسم کامل مرا نمی داند... امروز همه با من مهربان شده اند!...برمی گردم و با لبخندی به او اطمینان می دهم که موضوع در خاطرم هست...

از دستشویی خارج می شوم. با "هپی" , آبدارچی اداره سابق , روبرو می شوم.

- سلام هپی جان ... خوبی؟ ...بچه هات خوبن؟...چه خبر؟

- مهندس همه خوبن...خبری نیست... خبرا دست شماست دیگه....فردا رو که یادتونه....یادتونه؟

جل الخالق! این دیگه قابل باور نیست...این هپی , که حافظه کوتاه مدت و بلند مدتش طوری است که آدم یاد جلبک می افتد, فراموش نکرده است....غیر ممکن... حتماً کسی همین دو دقیقه قبل  گفته است... به هر حال از او تشکر می کنم و به سمت میزم بر می گردم.

من چرا این قدر در مورد همکارانم بد فکر می کردم ... در مورد تلویزیون... در مورد همه چیز... همکارانم مرا دوست دارند... مردم ...رسانه...حکومت... من برای آنها مهم هستم... اشک توی چشمانم حلقه زده است...همه دست به دست هم داده اند تا من فردا را فراموش نکنم...می دانند که اگر من فراموش کنم چه ضایعه جبران ناپذیری به وجود می آید...دوستی و عشق از این بالاتر؟!... از داخل کشوی میزم فرم ها و مدارک مربوط به مهاجرت را بیرون می آورم و پاره می کنم و داخل سطل آشغال می ریزم... نمی توانم این دوستان مهربان را ترک کنم ... 

مگر دیوانه ام از کشوری که سالگرد ازدواج مرا حماسه اعلام می کند خارج شوم!

مسیح هرگز به اینجا نرسید کارلو لوی

 

این کتاب , خاطرات تبعید دو ساله کارلو لوی پزشک ،نقاش و نویسنده ایتالیایی به یک منطقه روستایی در جنوب آن کشور در دوران حکومت فاشیستی موسولینی است (به طور دقیق سالهای 1935 و 1936).

در ابتدا نویسنده از قولی که به روستاییان بابت بازگشت خود به میان آنها داده است یادی می کند, عهدی که به آن وفا نکرده است اما حالا این پزشک تبعیدی با نوشتن این خاطرات به میان روستاییان باز می گردد. او در میان خاطراتش البته به نوعی به تحلیل اوضاع اجتماعی اقتصادی روستا می پردازد و از این حیث کتاب ارزشمندی است. خواندن این کتاب را به علاقمندان مبحث جامعه شناسی روستایی توصیه می کنم.

نام کتاب برگرفته از جمله ضرب المثل گونه ایست که مردم آن مناطق تکرار می کردند: ما مسیحی نیستیم. آدم نیستیم. آدم به حساب نیامدیم, بلکه حیوان, حیوان بارکش و حتی بدتر از حیواناتیم... مسیح در ابولی (Eboli) متوقف ماند. این جملات بدین مفهوم است که نه مسیح و نه پیشگامان تمدن نوین و نه سیاستمداران و حکومتگران , هیچکدام زحمت درک و فهم مشکلات و نیازهای این مردم را به خود ندادند:

هیچ کس به اینجا نیامد. مگر در مقام یک خریدار, یک دشمن و یا یک دیدار کننده عاجز از درک موقعیت.امروز نیز همانند سه هزار سال قبل از میلاد مسیح , فصلها بر رنج طاقت فرسای کشاورزان سپری می شود; هیچ پیام انسانی و یا الهی به این فقر تغییر ناپذیر نرسیده است. به زبان دیگری صحبت می کنیم: زبان ما اینجا غیر قابل فهم است.

لطفاً برای مطالعه بیشتر در مورد کتاب به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

***

این کتاب که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند, حضور دارد , توسط محمد حسین رمضان کیایی ترجمه و انتشارات هرمس در قطع دوست داشتنی پالتویی آن را به چاپ رسانده است. نام اصلی این کتاب همانگونه که از روی تصویر نیز مشخص است مسیح در ابولی متوقف ماند ، می باشد که این تغییر به نظرم آن را برای ما ملموس تر نموده است. بر اساس این کتاب فیلمی با همین نام توسط فرانچسکو رزی کارگردان ایتالیایی (و با بازی جیان ماریو ولونته) ساخته شده که ظاهراً آنگونه که دوستان می گویند فیلم مقبولی است.

.

پ ن 1: جمعیت جوانان هوادار فاشیست از همین هویت و اوهام خود همان لذتی را حس می کردند که معمولاً در معاشقه می برند.

پ ن 2: مشخصات کتاب من: چاپ اول 1383 در 3150 نسخه 283 صفحه و قیمت 1500 تومان

پ ن 3: لینک های مرتبط : کارلو لوی (ویکیپدیا انگلیسی) ، کتاب (ویکیپدیا انگلیسی) ، فیلم (ویکیپدیا انگلیسی) ، مطلب روزنامه سرمایه ، فیلم (هنر سینما)، مسیحا

ادامه مطلب ...