میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

بچه‌های نیمه‌شب – سلمان رشدی

مقدمه اول: هند با وجود پنج هزار سال سابقه تاریخی، به عنوان یک واحد مستقل به این نام، یکی از کشورهای متأخری است که بعد از جنگ جهانی دوم موجودیت پیدا کرد. برای رسیدن به این موقعیت، مبارزات زیادی طی یک قرن صورت پذیرفت و علاوه بر روش‌های معمول، سازوکارهای خلاقانه‌ای هم پیاده شد که کمابیش از طریق فیلم‌های سینمایی و مستند از آن باخبر هستیم. در سالهای منتهی به 1947 مشخص شده بود با توجه به تفاوت‌های مذهبی و نفرت‌های انباشته شده‌ی ناشی از آن که گاه ظهور و بروز خونین پیدا می‌کرد؛ امکان فعالیت و همزیستی در یک واحد سیاسی مقدور نیست. به همین خاطر شبه‌قاره هند در نیمه‌ی ماه اوت سال 1947 به صورت دو کشور مجزا متولد شد: هند و پاکستان. پاکستان هم با دو بخش غربی (همین پاکستان فعلی) و شرقی (بنگلادش فعلی) شکل گرفت. امیرنشین‌های مستقل مثل کشمیر هم مخیر بودند که بین این دو واحد انتخاب کنند. «بچه‌های نیمه‌شب» به نوزادانی اشاره دارد که در نیمه‌شب پانزدهم اوت و در ثانیه‌های ابتدایی استقلال، به دنیا آمدند. داستان از لحاظ مکانی تقریباً در کل شبه‌قاره هند جریان پیدا می‌کند: آغاز آن از کشمیر است و بعد به واسطه تغییر مکان شخصیت‌های اصلی داستان به آگرا و دهلی و بمبئی می‌رویم و پس از آن به همراه راوی در پاکستان و بنگلادش هم خواهیم بود. این پیمایش از لحاظ زمانی، بازه‌ای تقریباً سی ساله قبل از استقلال و همین میزان پس از استقلال را در بر می‌گیرد و تقریباً بخش‌های مهمی از تحولات این دوران را نشانه‌گذاری کرده است. از نظر من، با یکی از داستان‌های قابل تأمل در زمینه‌ی زمان-مکان مورد اشاره روبرو هستیم.  

مقدمه دوم: یک بار در مقدمه‌ای بر مطلب مربوط به بوف کور (که از قضا به هند هم بی‌ارتباط نیست!) به پدیده‌ی «سازه‌های ماکارونی» اشاره‌ای داشتم (اینجا)، شاید فراموش کرده باشید؛ یک زمانی دانشگاه‌های این مرز و بوم روی دست هم بلند می‌شدند و رکورد بزرگترین سازه‌های ماکارونی (سازه‌هایی که با رشته‌های ماکارونی ساخته می‌شد) را جابجا می‌کردند و احتمالاً نماینده کتاب گینس، یک لنگه پا، بین این مراکز در تردد بود و صداوسیما هم متداوماً این پیشرفت‌ها را پوشش می‌داد تا مبادا کام ما برای لحظاتی فاقد شیرینی‌های مفید باشد و احیاناً قندمان بیافتد. بعید می‌دانم از دل این کارهای خنک، تجربه و تخصصی در زمینه سازه بیرون بیاید کما اینکه از موارد مشابه مثل درازترین ساندویچِ دو عالم هم چیزی جز مسخره‌بازی و آبروریزی بیرون نیامد و از طویل‌ترین و ترین‌ترین‌های دیگر هم شاید بتوان گفت آن کارکردی که در موصوف باید باشد بیرون نمی‌آید. غرض اینکه معمولاً در مورد هند یکی از این صفت‌ها به کار برده می‌شود که بزعم من همین حکم بر آن قابل اطلاق است: بزرگترین دموکراسی! اینکه رویا و آرزوی برخی (و شاید حتی خودم در برخی مواقع) رسیدن به چنین موقعیتی باشد موضوع دیگری است اما جمعیت بالای رای‌دهندگان واقعاً کفایت دارد برای اطلاق آن صفت!؟ تبعیض ساختاری و فقر و بی‌سوادی و خرافه و غیره و ذلک هم که بماند!           

مقدمه سوم: پس از خواندن کتاب برایم مثل روز روشن است که نویسنده علیرغم اینکه در هند به دنیا آمده و بخشی از کودکی و نوجوانی خود را در پاکستان گذرانده است و در فرازهایی از داستان عشق و حسرتش در مورد کل شبه‌قاره مشهود است، به هیچ عنوان در این دو کشور محبوبیتی نداشته باشد! مطمئناً سیاستمداران حزب کنگره و یا احزاب دست راستی هندو نظیر جاناتا سایه‌ی او را با تیر می‌زنند و نظامیان پاکستانی هم که به طریق اولی! به نظرم این کتاب که در زمان خود بسیار مورد توجه قرار گرفت و خوانده شد در شکل‌گیری وقایع بعدی موثر بود. هند و پاکستان علیرغم وجوه متعدد اختلافشان، اشتراکاتی هم دارند که یکی از آنها خدای‌گونه بودن مسئولینِ امر در نگاه خود و مردمشان و به تبع آن شکل گرفتن رابطه خدا-بنده بین رهبران و رعایا است. این همان چیزی است که سازه ماکارونی مقدمه‌ی قبلی را به یک شوخی تلخ تبدیل می‌کند. به هر حال خواستم مقدمتاً عرض کنم که ما نسبت به تأثیراتی که از سرزمین‌های آن سمت مرزهای غربی خود پذیرفته‌ایم حساس‌تر هستیم و از سمت سرزمین‌های شرقی غافل مانده‌ایم.  

******

راوی داستان مردی سی ساله به نام «سلیم سینایی» است که در آستانه تولد سی و یک سالگی خود به دلایلی کاملاً قابل قبول، اقدام به روایت سرگذشت خود می‌کند. از آنجایی که بسیاری از امور تأثیرگذار بر آنچه که «او» را به سلیمِ راوی تبدیل کرده از پیش از تولدش ظهور و بروز پیدا کرده، طبعاً او مجبور است سرگذشت خود را از کمی پیش‌تر آغاز کند. لذا به سراغ جوانی‌های پدربزرگش می‌رود که پس از تحصیل در رشته پزشکی از آلمان به زادگاهش کشمیر بازگشته است. آشنایی پدربزرگ با مادربزرگِ آینده و مهاجرت به آگرا در هند و مراحل بعدی است که فصل به فصل داستان را به پیش می‌برد تا بالاخره راوی در انتهای فصل هشتم (حدود یک چهارم از حجم کتاب) و درست در ثانیه‌های آغازین تولدِ هندِ مستقل به دنیا می‌آید. به حکم این هم‌زمانی، تقدیر او و تاریخ هند با یکدیگر پیوستگی می‌یابند و انگار با زنجیری نامرئی به یکدیگر بسته شده باشند: مثل دوقلوها! نوعِ روایت راوی هم به‌گونه‌ایست که این عجین شدن سرنوشت بیشتر به چشم بیاید.

انگیزه راوی از یادآوری این وقایع و بازخوانی و ثبت آن تقریباً با شهرزاد هزار و یکشب ارتباط دارد، شهرزاد روایت می‌کند تا زنده بماند و او روایت می‌کند تا به زندگیش معنا بدهد یا در آنها معنایی بیابد. ترس از پوچی و بیهودگی و البته ترسی بزرگ‌تر از فراموشکاری ملت! علاوه بر این به واسطه‌ی برخی شرایط او باید خیلی فرزتر از شهرزاد عمل کند.

داستان سه بخش اصلی (کتاب اول و دوم و سوم) دارد که در مجموع حاوی سی فصل است و هر فصل عنوانی مستقل و جذاب دارد. طبعاً توانایی‌های خاص راوی و سنش در زمان آغاز روایت و اینکه از چه زمانی داستانش را آغاز می‌کند ما را به یاد طبل حلبی می‌اندازد (اگر آن کتاب را خوانده باشید) اما به طور کلی این روایت جذاب‌تر است و برای ما عبرت‌آموزتر...  

در ادامه مطلب بیشتر به این داستان خواهم پرداخت.  

******

این کتاب دومین اثر نویسنده است؛ کتاب اول چندان جلب توجه نکرد اما بچه‌های نیمه‌شب باعث شهرت نویسنده شد و در همان سال 1981 یک میلیون نسخه از آن فقط در بریتانیا به چاپ رسید و جایزه بوکر را برای او ارمغان آورد. این کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد.

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه مهدی سحابی، انتشارات تندر، چاپ اول 1363، 687 صفجه.  

پ ن 1: نمره من به کتاب 5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.98 نمره در آمازون 4.3)

پ ن 2: مطلب بعدی به رمان «سه نفر در برف» از اریش کستنر تعلق خواهد داشت. پس از آن بلافاصله یا بافاصله به سراغ «تبصره 22» از جوزف هلر خواهم رفت.

 


 

ادامه مطلب ...

قهرمانان و گورها ارنستو ساباتو

راهی که آدم در پیش می‌گیرد تا به خصوصی‌ترین بخش خویشتن‌اش بازگردد همواره دربرگیرنده سفری طولانی است که از راه دیگر مردمان و جهان‌های دیگر می‌گذرد.
*****

"آله‌خاندرا" دختری 19 ساله از خاندانی قدیمی و ساکن بوئنوس‌آیرس است. داستان با یک شوک شروع می‌شود. آله‌خاندرا پدرش را به قتل رسانده و خودش را کشته است و ما گزارش کوتاه پلیس را در این رابطه می‌خوانیم. پس از این گزارش کوتاه نیم صفحه‌ای، بلافاصله با دو تن از شخصیت‌های اصلی داستان روبرو می‌شویم: "مارتین" پسر جوانی است که دو سال قبل از حادثه با آله‌خاندرا برخورد کوتاهی داشته است و این برخورد در ماه‌های منتهی به حادثه به یک رابطه عاشقانه (حداقل از یک سمت) تبدیل شده است. شخصیت دوم، مردی میانسال به نام برونو است که رابطه‌ای خاص با آله‌خاندرا و خانواده‌اش داشته است.

مارتین بعد از حادثه، در یک فضای آکنده از ناامیدی و سرخوردگی، به جنوب کشور رفته و حالا بعد از مدتها به پایتخت بازگشته است و در دیدار با برونو به کنکاش در خاطرات و اتفاقاتی که به آن حادثه منتهی شد می‌پردازد.

داستان در بیشتر مواقع از زاویه دید سوم‌شخص روایت می‌شود. فصل اول با عنوان "اژدها و شاهزاده خانم" به وقایع آشنایی و اوج گرفتن رابطه مارتین و آله‌خاندرا، و فصل دوم با عنوان "چهره‌های نامرئی" به سیر نزولی این رابطه اختصاص دارد. فصل سوم با زاویه دید اول‌شخص از جانب یکی از شخصیت‌های اصلی داستان یعنی "فرناندو" تحت عنوان "گزارش درباره نابینایان" روایت می‌شود که یکی از درخشان‌ترین روایت‌هایی است که من به قلم یک شخصیت پارانوییدی دیده‌ام. فصل آخر با عنوان "خدایی بی‌نام و نشان" یک روایت ترکیبی دارد: در قسمت‌هایی همانند فصل اول، با مارتین و روزهای نزدیک به حادثه همراهیم و در یک بخش، برونو گویی روبروی راوی دانای‌کل داستان نشسته باشد و درونیاتش را بیرون بریزد (آنچنان‌که در محضر روانکاو است) و بخش‌هایی نیز با فونت ایتالیک به روایت یک حادثه‌ی خاص از جنگ‌های داخلی آرژانتین در یک قرن قبل می‌پردازد که حائز اهمیت است (این روایت در فصل اول نیز به نوعی بیان شده بود). عناوین این چهار فصل را ذکر کردم تا بگویم انتخاب عناوین بسیار هوشمندانه صورت پذیرفته است.

نویسنده در مقدمه از دغدغه خودش برای نوشتن نوعی از داستان می‌گوید که به کمک آن خود را از دل‌مشغولی‌هایی که برای خودش هم روشن نیست برهاند و همین موجب شده است راوی با این‌که در عمده داستان به نوعی موضع دانای‌کل را دارد اما دست به قضاوت خاصی نمی‌زند. روشن نبودن دلمشغولی را اگر بگذاریم کنار هدف نویسنده؛ که راه یافتن به دهلیزهای هزارتو و تاریک درون انسان است؛ آن‌گاه از نظر من، ما دو فاکتور خواهیم داشت که می‌تواند گاهی یک رمان را از حیث داستان‌سرایی به مرز سقوط بکشاند و اینجا است که من به‌عنوان خواننده‌ی رمان ذوق‌زده می‌شوم و می‌ایستم و کلاه نداشته‌ام را به احترام این نویسنده فقید آرژانتینی برمی‌دارم و می‌گویم: شاهکار بود، شاهکار! و البته که در این‌گونه موارد هیچ‌چیز اتفاقی نیست!

*******

از ارنستو ساباتو پیش از این تونل (اولین اثر نویسنده) را خوانده بودم که آن هم کار خوبی بود. این کتاب در واقع دومین اثر نویسنده است که این هر دو توسط مصطفی مفیدی ترجمه شده است (گویا در همین ایام نمایشگاهی کتاب سوم ایشان هم به زیور طبع آراسته شده است). اما نکته‌ای که باید اینجا اشاره کنم، نبود این اثر و هیچ‌کدام از سه اثر این نویسنده (که موفق به کسب جایزه سروانتس شده است) در لیست 1001 کتابی است که قبل از مرگ باید خواند؛ گویا تهیه‌کنندگان آن لیست این اثر را برای بعد از مرگ خود کنار گذاشته‌اند تا در آن گوشه تاریک گور با شعف و اشتیاق به مطالعه مشغول شوند!

........................

پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ انتشارات نیلوفر، چاپ اول پاییز1384 ، تیراژ 2200 نسخه، 600 صفحه، 5500 تومان.

پ ن 2: نمره من به کتاب 5 از 5 می‌باشد.

پ ن 3: مواردی برای اصلاح؛ در پانویس ص43 تاریخ استقلال آرژانتین اشتباهاً 1910 عنوان شده که سال 1810 صحیح است. و اشکالات تایپی در صفحات 327 و 330 و 441 و 481 و 555 دیده می‌شود. "به‌به" دایی آله‌خاندرا است و در فصل اول چندبار با پسوند عمو معرفی می‌شود.

ادامه مطلب ...

مونالیزای منتشر شاهرخ گیوا



این رمان 9 فصل دارد که هر کدام داستان و فضای جداگانه ای دارد اما از دو طریق عمده به یکدیگر ارتباط دارند: اول این که محور هر فصل یک رابطه عاشقانه است و دوم این که شخصیت های اصلی هر کدام از فصل ها از یک تبار و خاندان هستند. درخصوص ارتباط اول اضافه می کنم که در همه موارد, عشقِ شخصیت های اصلی به معشوقشان اولن با نوعی ناکامی همراه است و دومن موجب گونه ای مجنون صفتی می شود که با عبارت مشترکی این موضوع بیان می شود:

مردها که عاشق می شوند, انگار جنون را هم به جانشان راه می دهند.(ص17)

که البته این عبارت به فراخور زمان روایت کمی تغییر می کند چرا که داستانِ فصل اول در زمان فتحعلیشاه قاجار می گذرد و همینطور به جلو می آییم تا در فصل آخر به زمان حال, یعنی همین چند سال قبل, می رسیم.

اما درخصوص ارتباط دوم, این نکته قابل ذکر است, خصلت هایی که برای این خاندان عنوان می شود قابلیت تعمیم دارد کما اینکه هرچه به پایان نزدیک می شویم دیگرانی هم هستند که از این تبار نیستند و دچار آن سرنوشت هستند که این موضوع در فصل های هشتم و نهم مشهود است. به عبارت دیگر می شود گفت که در فصول اولیه شخصیت های اصلی (قیونلو ها) ویژه و یگانه هستند و از اطرافیان خود قابل تمایز, اما هرچه به زمان حال نزدیک می شویم این خصلت ها موجب تمایز نیست و گویی همه در خون خود ژنی از تبار قیونلوها دارند. پس بی ربط نیست اگر بگویم نام دیگر کتاب می توانست "قیونلوی منتشر" باشد.

.................

پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ نشر ققنوس, چاپ سوم 1390, تیراژ 1650نسخه, 208 صفحه, 4200تومان

 

ادامه مطلب ...

شازده احتجاب هوشنگ گلشیری

 

پاسی از شب گذشته است و شازده احتجاب روی صندلی راحتی خود نشسته است. با نگاه به عکس هایی که روی دیوار مقابلش آویزان است , خاطراتی از گذشته در ذهنش مرور می شود (پدربزرگ و پدر و مادرش و عمه هایش و البته همسر مرحومش فخرالنساء) و در عین حال رفتار و گفتار کلفتش فخری نیز در ذهنش نقش می بندد. در اخرین لحظات عمر شازده, برخی از مهمترین و تاثیرگذار ترین صحنه های زندگیش پیش چشمش می آید و از لابلای این یاداوریهای غیرخطی و پرابهام و پیچیده , خواننده به تصویری تقریبن قابل درک از داستان و شخصیت هایش دست می یابد.

قدر قدرت

منظورم از قدر قدرت , جد کبیر شازده و اجداد والاتبارش نیست! این تیتر به این خاطر انتخاب نشده است که به مضمون نقد ساختار هرمی قدرت در داستان اشاره کند. این هست و تقریبن همه و حتا خود نویسنده در مورد آن نوشته اند. منظورم این است که این کتاب , رمان قدر قدرتی است! و باز هم نه صرفن از لحاظ تکنیکی یا نوع نثر یا نوع روایت و حتا نه از این بابت که هر جمله اش با وسواس و دقت فراوان روی کاغذ آمده است...که اینها همه هست اما قدرقدرت است چرا که یقه خواننده را چنان محکم می گیرد که رهایی از آن کار ساده ای نیست. انگشت در جاهایی می کند که برای ما ناشناخته است اما اثرش محسوس است.باید در صفحه اولش می نوشتند: خطر خفت شدگی! با احتیاط وارد شوید.

یک ادعای شاذ (دور از ذهن)

فخرالنساء تاثیرگذارترین شخصیت زندگی شازده است. می خواهم به خودم جرئت بدهم و بگویم که شازده عاشق فخرالنساء است. این ادعا قطعن برای بیشتر کسانی که کتاب را خوانده اند کمی ثقیل است , می دانم که رفتار شازده در قبال همسرش بیشتر به جنایت شبیه است تا عشق ورزی! و لذا شاید بار کردن مفهوم عشق به رابطه شازده با زنش چندان منطقی نباشد. دلایل من با توجه به متن اینهاست:

-          در ابتدای داستان (ص9), شازده پیشانی اش را روی کف دستهایش می گذارد تا : ویا آن نگاه های شماتت بار پدربزرگ و مادربزرگ , پدر و مادر و عمه ها, و حتی فخرالنساء را از یاد ببرد. کلمه "حتا" نشانه جایگاه ویژه است.

-          توصیفاتی که از فخرالنساء دارد بسیار دقیق است...اعم از دهان و دندان و نحوه خندیدن و نحوه نگاه کردن و به خصوص خطوط بدن...چه کسی می تواند بخصوص "خطوط بدن" را به این شکل یاداوری کند؟

-          نحوه صحبت کردن شازده با همسرش علیرغم اینکه او همیشه طعنه های کلفت بارش می کند...

-          اصرار بر شبیه کردن فخری به همسرش و عدم قبول مرگ همسر

-          توجه ویژه شازده به دست ها و انگشتان همسر (مثلن ص15 و 50)

-          حسرت داشتن عکس های بیشتر از همسرش و آویزان کردن آن در اتاق (ص93)

-          دوستت دارم صفحه 115

-          حس و شهود خواننده!!

خوشحالم که قبول کردید و قانع شدید! حالا سوال مهم و کلیدی این است که پس حکایت رفتار شکنجه گونه شازده با زنش چیست؟ آیا صرفن بر اساس طعنه ها و کم محلی های فخرالنساء است که شازده به سمت این رفتار کشانده می شود؟ریشه این رفتار متناقض کجاست؟

باقی در ادامه مطلب

مشخصات کتاب من: انتشارات نیلوفر , چاپ چهاردهم 1384 ,تیراژ 6600 نسخه, 118 صفحه, 1800 تومان

ادامه مطلب ...