میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

گرگ بیابان هرمان هسه

 

مرد جوانی از آشنایی خود با مردی 50 ساله به نام هاری هالر می گوید و مختصری در مورد او و اخلاق و رفتارش صحبت می نماید (هر دو مستاجر عمه این جوان بوده اند). هاری هالر خود را گرگ بیابان می خوانده است (اشاره به تنهایی و مردم گریزی و بی قراری و بی وطنی وسرگردانی و...) و معمولاً در اتاقش مشغول خواندن و نوشتن بوده است و گاهی هم به میخانه ای سر می زده و ... تا این که بعد از ده ماه بدهی هایش را پرداخت می کند و ناپدید می شود و این جوان دیگر خبری از او ندارد...هالر جزوه ای دست نویس را برای این جوان باقی می گذارد و ذکر می کند که جوان مختار است که هر کاری را با آن انجام دهد. جوان مذکور هم دست نوشته ها را عیناً برای ما منتشر می کند ... هاری هالر در این جزوه از وضعیت خود و سیر و سلوک درونی خودش نوشته است و...

اشک ها و لبخندها

در مورد این کتاب باید به روش خاصی متوسل شوم که علت را در ادامه خواهم نوشت عجالتاً اسمش را می گذارم اشک ها و لبخندها , چرا که بعضاً لبخند بر لب می آورد و بعضاً اشک از چشم ...شماره صفحات را هم می آورم چون که لازم است:

1- گرگ بیابان پدیده عادی عصر ماست, تراژدی مردم خردمندی است که دچار نومیدی می شوند... برای آنهایی که از این تردید های شکنجه بار اصلاً خبر ندارند گرگ بیابان چیزی غیر قابل فهم است (ص5 پیشگفتار مترجم)... نتیجه آنکه من ... همه چی آرومه من چقدر خوشبختم!!

.

2- این حکم طبیعت نیست که مردم فکر کنند, زیرا آن ها برای زندگی آفریده شده اند , نه برای تفکر. بله, و هر کس که فکر کند, یا مهم تر از آن, هر کس که تفکر را پیشه خود نماید کارش به جاهای باریک می کشد و آن وقت با این کار زمین خشک را با آب مبادله کرده و روزی هم در آن غرق خواهد شد. (ص30)

.

3- آیا همه آن چیزهایی که ما فرهنگ , روح , روان , زیبایی یا تقدس می نامیم همان شبحی نیست که مدت ها قبل مرده است و تنها عده ای احمق مثل ما آن را حقیقی و زنده می پندارند؟ (ص61)

.

4- یکی بود, یکی نبود, مردی بود به نام هاری ملقب به گرگ بیابان, روی دو پا راه می رفت, لباس می پوشید و انسان بود, اما با این اوصاف در واقع یک گرگ بیابان بود. از چیزهایی که مردمان فهمیده می توانند بیاموزند چیزها آموخته بودو آدمی به نسبت باهوش بود. آن چه را فقط او یاد نگرفته بود این بود که : رضایت خاطر را در وجود خویش و زندگی خویش جستجو نماید. (ص67)

.

5- این مطلب که آیا این لحظات کوتاه و اتفاقی می توانست سرنوشت گرگ بیابان را طوری تعدیل و تنظیم نماید که در حاصل بین خوشی و رنج توازن و تعادل برقرار شود یا این که احتمالاً خوشی کوتاه ولی زایدالوصف آن ساعت اندک به تمام رنج هایش غلبه کند یا خیر نیز خود مطلبی است که آدم های فارغ البال می توانند روی آن به دلخواه امعان نظر کنند. (ص72)

.

6- در این جا سجیه ای ثابت قدم و غیر قابل انعطاف از خود نشان می داد. فقط به واسطه فضیلتی که داشت محکوم به نزدیک تر بودن هرچه بیشتر با سرنوشت زجرکش خویش بود. (ص74)

.

7- صاحبان قدرت را قدرت, پول پرستان را پول , فرمانبرداران را تملق و جویندگان لذت را لذت ضایع می کند. (ص75)

.

8- اندک اندک در هوای رقیق تر شده عزلت گزینی و انزواجویی احساس خفقان به او دست داد. زیرا اکنون نه هوای تنهایی و آزادی را داشت و نه هدفش این بود, بلکه مقدر چنین می خواست و حکم بر این بود. (ص75)

.

9- بنابراین برای آنکه به اصل مطلب بپردازیم می گوییم که گرگ بیابان داستانی خیالی است. (ص90) خدا خیرت دهد یه خانواده ای را از نگرانی درآوردی! اونم صفحه نود...

.

10- راه رسیدن به معصومیت و وجود لم یلد و خدا راهی است که فقط به پیش می رود, برگشت ندارد, نه برگشت به کودکی نه به گرگی, بلکه هرچه به سوی گناه کشیده می شود عمیق تر به زندگی انسان راه پیدا می کند. (ص 100)

.

11- و فی الواقع همین امور به هم پیوسته ماشینی است که مانع می شود آن ها هم مثل من از زندگی خود انتقاد کنند و حماقت و کم مایگی و مصیبت بار بودن آن را که ناامیدی نیز به همراه دارد بشناسند و بدانند که زندگی چیزی نیست جز همین اتلاف وقت و ابهام وحشتناکی که آن هم به سر تا پای همین زندگی خنده تمسخر می زند. (ص120)

.

12- ... آن کس که نمی تواند بدون اجازه دیگران از زندگی لذت ببرد آدم بدبختی است. (ص169) اینجا با این جمله پول کتاب زنده شد!

.

13- کلمات قشنگ ماریا , نگاه های لطیف و مشتاق او سپر زیبا شناسی مرا چاک چاک کرد.(ص207) و ایضاً این بنده حقیر نیز از مواضع مختلف به دلایل متفاوت ...

.

14- ...جمعیت قانعی که آرام نشسته بودند و به ماحضری که از خانه همراه خود آورده بودند گاز می زدند...(ص238) و من هم که ماحضری نداشتم زمین را...

.

15- گفتم: عجیب است که تیراندازی این قدر تفریح دارد! و عجیب تر آن که من صلح طلب هم هستم! (ص274)

.

و اما بعد...

هر کتابی مخاطب خاص خود را دارد و نمی توان متصور بود که کتابی مورد پسند و استفاده همگان قرار گیرد ; که اگر این چنین باشد به قول معروف باید کمی مشکوک به قضیه نگاه کنیم... به هر حال به نظر می رسد که , من در حال حاضر و در این شرایط ,قطعاً مخاطب این کتاب نبودم و باصطلاح این کتاب , کتاب من نبود.

نمی دانم چه سری بود , زبان نویسنده/مترجم بود یا موضوع و داستان کتاب یا بی سوادی من یا ... و یا همه این موارد در کنار هم , اما هر چه بود من هیچ گاه نتوانستم در فضای داستان قرار بگیرم. تلاش خودم را هم کردم و تا انتها رفتم ... حل المسائلی را هم که در ورژن مورد مطالعه من به قلم ادوین کیس بیر در انتهای کتاب آورده شده را هم خواندم. مطالب بعضاً جالبی هم در آن بود , انکار نمی کنم , اما خب در مجموع باید بگویم که : نچ!

در ایام خدمت مقدس سربازی تحت تاثیر مقاله ای از رضا براهنی , شعری مرتکب شدم در حد خفنگ!(حاصل ازدواج خفن و جفنگ!) فکر کنم شروعش اینگونه بود: بی پارچه های ابریشمی روتختی , ... اسمش زمزمه گاه بود و موضوعش دادگاه های مطبوعاتی , اما کمی پیچیده بود و برای هر کس که خواندم حتی متوجه موضوعش هم نشد! حتا با راهنمایی و...که البته حق داشتند... بعد هم توضیح می دادم که هر قسمت اشاره و تمثیل از چه چیزی است و مجموعاً به چه چیزی اشاره دارد , با نگاه های دوستانه دوستان روبرو می شدم! بعد به خودم گفتم آخر چرا باید شعری گفت که برای فهمیدنش اینقدر توضیح لازم باشد...البته طبیعتاً نقطه مقابلش هم مد نظرم نیست, آن هم می شود مقاله... به هرحال از یادآوری این خاطره قصد مقایسه و تشبیه نداشتم , هدف این بود که محترمانه و آبرومندانه بگویم نفهمیدم و از این نفهمیدن , رضایت ندارم...

در انتها هم چون این کتاب را درک نکردم لذا توصیه خاصی در موردش نمی کنم. قطعاً علاقمندان خاص خودش را دارد و حتا شاید به کار دوستداران روانشناسی یونگ به خصوص مبحث ناخودآگاه فردی و... هم بیاید. من هم مدتی باید خودم را به داستانهای ساده ببندم تا کمی روبراه شوم.

"گرگ بیابان" در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ توصیه به خواندنش شده است حضور دارد. ما که حج مان را به موقع ادا کردیم! از این نویسنده برنده نوبل ، چهار کتاب در این لیست حضور دارد که هر چهار کتاب هم ترجمه شده است.

این کتاب احتمالاً سه بار به فارسی ترجمه شده است:

مرتضی ملکی   نشر ارغوان  1362

قاسم کبیری   نشر فردوس  1368 (ترجمه ای که من خواندم)

کیکاووس جهانداری  بنگاه ترجمه و نشر کتاب  1346 (چاپ دوم)

کیکاووس جهانداری  نشر اساطیر  1368

در مورد این کتاب و کتاب های دیگر هسه ، کتابهایی ترجمه و چاپ شده اند به قرار زیر :

بازخوانی تفسیری و انتقادی آثار هرمان هسه  رضا نجفی  کاروان1387

نگاهی دیگر بر آثار برجسته هرمان هسه  جری گلن  سپیده عندلیب  نشرنقطه1373

نقد و تفسیری بر گرگ بیابان  جان سایمونز  فریدون مجلسی  کتابسرا1368 

لینکهای مرتبط

بوف تنهایی من

کتابدوست

مجله سمرقند اینجا و اینجا

این مطلب کوتاه روزنامه شرق هم بد نیست

پ ن 1: مشخصات کتاب من: انتشارات فردوس , چاپ پنجم 1387 , 383 صفحه, تیراژ2000 نسخه, قیمت 5000 تومان.

پ ن 2: کتاب های بعدی به ترتیب , "قول" فردریش دورنمات , "اجاق سرد آنجلا" فرانک مک کورت , "ژرمینال" امیل زولا و "قصری در پیرنه" یاستین گوردر خواهد بود. بشتابیم تا عید نشده است آخرین کتاب های امسال را بخوانیم.

 

 

توضیح دیرکرد مطلب جدید

البته کسی خصوصی و عمومی نپرسیده که پس پست جدید چی شد! و چرا چند روزه اینجا به روز نشده و اینا... ولی خب این که کسی نپرسیده که دلیل نمیشه من توضیح ندم! مگه میگذارم به این سادگی از زیر خوندن توضیحات در برید... والللا...

عارضم به حضور عزیزان که در حال تایپ مطلب مربوط به گرگ بیابان در منزل بودم که مانیتور در میانه مطلب شروع به درآوردن اصوات عجیب و غریب کرد...شبیه پت پت موتور گازی های قدیمی...یا بهتر بگم شبیه صدای آلات و ادوات حلاج های قدیمی که سوار دوچرخه های 28 توی کوچه ها دور می چرخیدند:

پاری ی ی لاااااااف دوزییییییه

وقتی شروع می کردند به زدن پنبه توی حیاط، منم می نشستم روی پله ها و با موسیقی اون همراهی می کردم

پت ... پت ... پی نا

پت... پت ... پی نا

القصه ، مانیتور قدیمی ما هم شروع به پت پت کردن کرد و ما هم ضمن همراهی باهاش به امر خطیر تایپ ادامه می دادیم و البته گاهی هم "سیو" می کردیم که زحماتمان یک وقت دچار بلایای غیرطبیعی نشود... در حال نوشتن سطور پایانی بودم که ناگهان صدای مانیتور تغییر پیدا کرد و رعشه ای و جرقه هایی و ...بعد سیاهی و نیستی و ... به همین سادگی ، مونیتور ما از میان ما رفت ... البته من این را به حساب گرگ بیابان نمی گذارم و نمی گویم این آخرین ضربه ای بود که به من زد و از این جور حرف ها... مرگ حق است و گریزی از آن نیست...

حالا هم تا آمدن مانیتور جدید به خانه ما مطلب تدارک دیده شده آنجا معطل مانده است. من هم در این دو روز گذشته سرم شلوغ... البته این رو شما نگذارید به حساب ترس من از حرف قطعات دیگر کامپیوتر که مثلاً: ببین دو روز هم از مرگ مانیتور قبلی نگذشته رفته یه مانیتور جدید خرید چهل سال از خودش جوونتر...واه واه ... واسه کی داریم زحمت می کشیم...نکرد لااقل تا شب هفتش صبر کنه مرتیکه وبلاگ نویس...

از حرف اینا باکی نیست به هر حال از قدیم گفتن در دروازه رو میشه بست اما...

مسئولیت خطیر من

خوان پابلو از پشت میز بلند می شود و به سمت پنجره می رود و آن را باز می کند. گرمش شده است. یاروسلاو وارد سالن می شود و یک راست به سمت میزش که جلوی پنجره است می رود.هنوز جابجا نشده است که چشمش به پنجره نیمه باز می افتد.دستش را دراز می کند و پنجره را می بندد. یاروسلاو که مهندسی 40 ساله است کمی در ناحیه کمرش احساس درد می کند و نسیم , یا به قول خودش سوز سردی که از پنجره به پهلویش می خورد , او را دچار مشکل می کند.

- اوووفففف

این صدای خروج هوای جمع شده در ریه خوان پابلو است که با خشم و عصبانیت از سینه اش ,همچون خروج بخار از دیگ جوشان لکوموتیو, بیرون می آید. خوان پابلو مهندسی 41 ساله است که میزش جلوی میز یاروسلاو است. پشتش به یاروسلاو , و من پشتم به هر دو تای آنهاست. فضا آبستن حادثه است. یاروسلاو از پشت میزش بلند می شود و با یکی از زیردستانش ,دیوید, که میزش کنار میز من است سرگرم گفتگوی کاری می شود. من هم پنجره وبلاگ یکی از دوستان را که باز است مینیمایز می کنم و خود را سرگرم نشان می دهم! معتقدم که خوانندگان این سطور نباید لبخند شبهه ناک بر لب بیاورند چرا که من کارهایم را سر وقت انجام داده ام و اکنون کاری ندارم و اصولاً ثبت وقایع مهم و خواندن و نوشتن و انجام امور فرهنگی در نزد من جایگاه ویژه ای دارد و اساساً آن را به خرید و فروش سهام و سکه و ارز که بعضاً دیگران بدان مشغول می شوند، ترجیح می دهم. در این فاصله که من سرگرم توجیه ذهنی خود هستم خوان بلند می شود و دوباره پنجره را باز می کند و با اعتماد به نفس کامل سر جای خود می نشیند.

یاروسلاو از زیر چشم حرکات او را زیر نظر دارد. بعد از تمام شدن صحبتش با دیوید اول به سمت پنجره می رود و آن را می بندد و بلافاصله وارد اتاق رئیس می شود.اتاق مهندس عبدالقادر که رئیس ماست, در واقع پارتیشنی است که درش همیشه باز است و دقیقاً روبروی نیمرخ راست من قرار دارد. به عبارت دیگر علاوه بر یازده مهندسی که دید کامل روی مونیتور من دارند خود عبدالقادر هم اشراف مناسبی روی قضیه دارد. یاروسلاو و عبدالقادر آرام مشغول صحبت هستند و کلماتی نظیر پنجره و سرما و احترام متقابل و کار و گوسفند... به گوش می رسد.

مدتهاست که یاروسلاو و خوان با هم صحبت نمی کنند. این البته در اداره ما امری غیرعادی نیست, ترکیبات گوناگونی از افراد با هم حرف نمی زنند...مردان بزرگسال و قهر؟! ...نه , قهر نیستند بلکه فقط وقت خودشان را صرف صحبتهای بی موردی نظیر سلام و احوالپرسی و چیزهای دیگر نمی کنند. آنها مردان فهمیده ای هستند و مطمئناً به فرزندانشان در مواقع لزوم هشدار می دهند که قهر کردن امری ناپسند و مذموم است. به هر حال چشم امید جامعه و تاریخ به ما مردان روشنفکریست که در این برهه , پرچم پرافتخار سازندگی و پیشرفت "گالند" را به دوش می کشیم تا دوشادوش در کنار هم...

-اوووفففف

بعد از بیست دقیقه یاروسلاو از اتاق رییس بیرون می آید و لباس کارش را برمی دارد و از سالن خارج می شود. بلافاصله خوان که از ترغیب من و کازوئیشی (تنها کسانی که با آنها حرف می زند!) برای همراهی اش در صحبت با رئیس ناامید شده است , به تنهایی داخل اتاق رئیس می شود و ...بعد از چهل دقیقه از اتاق خارج می شود و مستقیم به سمت من می آید...

- آقای مهندس ... , آقای رئیس فرمودند از این به بعد شما مسئول پنجره هستید و قرار شد ما هر موقع نیاز داشتیم از شما درخواست کنیم...

- !!!!!!!

- حالا ... لطف ... پنجره ...باز... گرما...

-....

-....

یاروسلاو به خاطر گل روی من پنجره را باز می کند. وقت اداری به پایان می رسد و من که زیر بار این مسئولیت های خطیر کمر خم نموده ام وسایلم را جمع می کنم و از خیل همکارانم که خود را برای انجام فریضه مستحب اضافه کار آماده می کنند خداحافظی می کنم و از یکی از معظم ترین سازمان های گالند خارج می شوم.

***

پ ن 1: این داستان هیچگونه ارتباطی با واقعیت ندارد ، لذا به دنبال زمان و مکان آن نگردید!

پ ن 2: طبق برنامه ریزی دقیق به عمل آمده ظرف شش ماه آتی باید 900 بازدید از شرکت ها و کارگاه های مختلف داشته باشم. به عبارتی یعنی یک عمل غیر ممکن ، من شیفته این برنامه ریزی های دقیق هستم.

وداع با اسلحه ارنست همینگوی

 

فردریک هنری , جوانی آمریکایی است که قبل از شروع جنگ جهانی اول جهت تحصیل به ایتالیا رفته است و پس از شروع جنگ , داوطلبانه وارد ارتش ایتالیا شده است. او در واحد بهداری مشغول است و کارش جابجایی و نظارت بر آمبولانس ها و بیمارستان صحرایی است و طبعاً کمی با خط مقدم فاصله دارد. او در آنجا با کاترین که امدادگری داوطلب از انگلستان است آشنا می شود و...

جنگ و دیگر هیچ

تجربیات تاریخی نشان دهنده آن است که انسانها معمولاً همه به نوعی در شروع یک جنگ نقش دارند ; از رواج یک لطیفه نژادی ساده گرفته تا رای دادن یا تن دادن به یک تفکر جنگ طلب...اما نکته اینجاست که خاتمه جنگ به سادگی آغاز آن نیست و نتایج حاصله هم محدود به تصوراتی که ما از آن داریم نخواهد ماند. طبیعی است که پس از شروع جنگ و بروز تبعات منفی آن ما کم کم از عمق فاجعه آگاه می شویم ولی تقریباً زمان آگاه شدن عمومی زمانی است که کار خاصی نمی توان کرد و کار از کار گذشته است:

...هیچ چیز به بدی جنگ نیست...مردم وقتی می فهمند جنگ چه قدر بده , دیگه نمی تونن جلوش رو بگیرند , چون دیوونه می شن. بعضی ها هم هستند که هرگز نمی فهمند. بعضی ها هستند که از افسراشون می ترسند. با همین ها جنگ راه می ندازند...

به مرور چرایی حضور اشخاص در جنگ بی معنا می شود ; هنری نمی داند چرا وارد این جنگ شده است (نمی دونم. همه چیز رو که نمی شه توجیه کرد.) , یا تصور کاترین از دوست پسرش و جنگ به طنز و کاریکاتور شبیه می شود (فکر می کردم با شمشیر زخمی میشه, یه دستمال سفید دور سرش می بندند می آرنش یا شونه ش گلوله می خوره. خلاصه یه طوری که منظره ش قشنگ باشه... خلاصه با شمشیر زخمی نشد , بمب تیکه پاره ش کرد.) نکته مشترک همه حاضرین در صحنه داستان این است که هیچکدام نمی دانند چرا می جنگند.

جنگ به درازا کشیده شده است و تبعات خود را نشان می دهد. جنگ چیزی را سالم باقی نمی گذارد از ملزومات زندگی گرفته تا معنا و مفهوم زندگی... جنگ بر تمام شئونات زندگی احاطه پیدا می کند که این قضیه در گفتگوی ابتدایی هنری و کاترین به سادگی بیان می شود:

- موضوع جنگ رو بذاریم کنار

- خیلی مشکله. هیچ کناری نمونده که موضوع جنگ رو اونجا بذاریم.

جنگ حتا به مفاهیمی که خود برساخته آنهاست هم رحم نمی کند چه رسد به باقی امور, نتیجه آنکه آدمیان پس از جنگ سرخورده از همه چیز ،حیرانند:

...اکنون مدتی گذشته بود و من هیچ چیز مقدسی ندیده بودم و چیزهای پرافتخار افتخاری نداشتند و ایثارگران مانند گاو و گوسفند کشتارگاه شیکاگو بودند. گیرم با این لاشه‌های گوشت هیچ کاری نمی‌کردند جز این که دفنشان کنند. کلمه‌های بسیاری بودند که آدم دیگر طاقت شنیدنشان را نداشت و سرانجام فقط اسم جاها آبرویی داشتند ... کلمات مجرد، مانند افتخار و شرف و شهامت یا مقدس در کنار نام‌های دهکده‌ها و شماره‌ی‌ جاده‌ها و فوج‌ها و تاریخ‌ها پوچ و بی‌آبرو شده بودند...

زخمی کیست و زخم چیست؟

شاید ابتدایی ترین نتیجه جنگ همین جراحات جسمی باشد که نصیب برخی از افرادی که در جنگ حضور دارند می شود اما به نظر من همه افراد بلا استثناء دچار جراحت روحی می شوند. دیدن صحنه های متعدد مرگ و کشتار یا شنیدن و خواندن اخبار آن , روان آدمی را دفرمه می کند. به همین خاطر است که در ابتدای داستان به سادگی از مرگ 7000 نظامی در اثر وبا یاد می شود به همان سادگی که از رویدادی طبیعی یاد می شود. یا در بخش های متعدد از سربازانی که به خود زخم می زنند تا از جبهه خلاص شوند اشاره می شود که همین امر نشان از زخم عمیق روانی است. از طرف دیگر جایی که خودزنی امری سهل شده است جان دیگران ارزش خود را از دست می دهد حتا اگر این دیگران نیروهای خودی باشند.

هنری آدمی نرمال و عاطفی است (برداشت من اینگونه بود...مثلاً به واسطه جایی که مرگ یکی از رانندگان را روایت می کند) اما همین آدم به مرور در اثر جنگ به کسی تبدیل می شود که می تواند فردی را از پشت هدف قرار دهد و باصطلاح ککش هم نگزد یا مثلاً در قسمتهای پایانی آنگونه رفتار کند.

قدیمی تر ها روایت می کنند که چهل سال پیش وقتی چند نفر اعدام می شدند چنان فضای دانشگاه (و جامعه) متاثر می شد که با کوچکترین اشاره ای همه پقی می زدند زیر گریه! اما ده سال بعد , بیست سال بعد دیگه مرگ و اعدام و... برای ما امری عادی شده بود (و هنوزم هست!) باید چیزی در مقیاس زلزله بم اتفاق بیافتد تا ما کمی متاثر شویم... مثلاً چپ شدن یک اتوبوس و مرگ 30 نفر واقعاً برای ما تکان دهنده نیست!! زخمی یعنی این!

وداع با اسلحه سلام بر عشق

شاید به زعم نویسنده یا به زعم برداشت من از داستان , عشق مقوله ای باشد که می تواند "کنار"ی ایجاد کند تا مقوله جنگ را بتوان نادیده گرفت حتا اگر نتواند کار بیشتری انجام دهد...

سبک همینگوی

در مورد سبک نویسنده صحبت های زیادی شده است که نمونه هایی را می توان در مقدمه مترجم یا لینکهای مرتبط و جاهای دیگرخواند. سادگی عجیبی دارد , جملات درخشانی ندارد اما با همین جملات ساده تصویری واقعی را برای خواننده ترسیم می کند و... که من تکرار مکررات نمی کنم. چیزی که می خواهم به این قسمت اضافه کنم دقت و وسواس و نبوغ نویسنده در کاربرد همین کلمات ساده است. مثلاً به این سه عبارت در اول و وسط و آخر داستان دقت کنید:

در آغاز زمستان باران دائمی شروع شد و همراه باران وبا آمد , ولی جلوش را گرفتند و سرانجام فقط هفت هزار نظامی از وبا مردند.(ص 21 با احتساب مقدمه – تاکید روی کلمه فقط از من است)

آیمو در زاویه پشته توی گل دراز شده بود. بسیار کوچک بود و دستهایش در دو سویش بود و پاهای پاپیچ پیچیده و کفش های گل آلودش جفت بود و کلاهش روی صورتش بود. خیلی مرده می نمود. باران می بارید. من او را به اندازه هرکسی که می شناختم دوست می داشتم....(ص276)

...کمی بعد بیرون رفتم و بیمارستان را ترک گفتم و زیر باران به هتل رفتم.(ص 413)

صرف نظر از انسجام و یکسانی نثر و بیان که نشان از دقت وسواس گونه نویسنده دارد (و البته مترجم) من شیفته این قرابت باران و مرگ در نگاه راوی شدم.

***

از ارنست همینگوی پنج کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد که یکی از آنها همین وداع با اسلحه می باشد که آن را در سال 1929 منتشر نموده است. او در سال 1954 برنده جایزه نوبل ادبیات شد.

این کتاب توسط نجف دریابندری به فارسی ترجمه شده است و چاپ اول آن در سال 1333 روانه بازار شده است (یعنی همان سالی که همینگوی نوبل گرفت) که به نظرم ترجمه خوبی است.

لینک های مرتبط:

زندگینامه نویسنده

مصاحبه با نویسنده از کتاب نیوز

گاهی شانس می آورم و نوشته هایم خوب می شود گفتگو با نویسنده از سایت مد و مه

ادامه گفتگوی بالا! از سایت مد و مه

وقتی عاشقی بهتر از همیشه می نویسی گفتگو با نویسنده از سایت مد و مه

مصاحبه با مترجم از سایت دیباچه

***

پ ن 1: مشخصات کتاب من :چاپ سیزدهم زمستان 1385،  انتشارات نیلوفر، 2200 نسخه، 423 صفحه، 4800 تومان

پ ن 2: خوب بود ، اما نه به آن حدی که کف بر لب بیاورم و به همگان توصیه کنم. (یکی از دوستان درخواست داشت که صراحتاً نظر خودم را یک جایی ذکر کنم!)

پ ن 3: در خصوص رمان هایی که قرابت موضوعی با این رمان دارند و یا به عبارتی ضد جنگ محسوب می شوند تا کنون این کتاب ها را معرفی نموده ام:  سلاخ خانه شماره5 ، شوایک ، طبل حلبی ، معرکه و سفر به انتهای شب، در انتظار بربرها والبته در غرب خبری نیست. (این هم پیشنهاد یکی از دوستان بود)

پ ن 4: دو سه روزه تلاش می کنم برای دوستان پرشین بلاگی که کم هم نیستند کامنت بگذارم ولی نمیشه!!! گفتم بگم که گفته باشم

کودکانه

داشتیم توی حیاط پشتی مدرسه فوتبال بازی می کردیم. بعد از اینکه دبستان جدید آماده بهره برداری شد و ما برای ادامه کلاس سوم به اینجا منتقل شدیم تازه زنگ ورزش برای ما معنا پیدا کرده بود. همه می توانستیم همزمان با هم بازی کنیم! تازه کلی فضای خالی هم باقی می ماند.

مدرسه شهید صدوقی دو تا حیاط داشت; یکی جلوی ساختمان بود که صبح ها داخلش به صف می شدیم و زنگهای تفریح در آن پخش می شدیم و حتا می توانستیم قلعه بازی کنیم , این حیاط از طریق راهی که بین ساختمان و دیوارحیاط ایجاد شده بود به حیاط پشتی وصل می شد. حیاط پشتی مخصوص زنگ های ورزش بود.وقتی به پشت ساختمان می رسیدیم اول یک زمین فوتبال درست و حسابی بود و آن طرف زمین فوتبال , زمین وسیعی بود که سه تا پله سطحش بالاتر بود , داخلش دو تا حلقه بسکتبال و یک تور والیبال بود و یک فضای وسیع بدون کاربری که می شد انواع بازی های دویدنی را داخلش انجام داد. البته خیلی زود کاربری جدیدی برای این زمین پیدا شد; بعد از شروع بمباران ها , آن قسمت را گودبرداری کردند و یک پناهگاه زیرزمینی ساختند و عملاً آن بخش حیاط ورزش غیرقابل استفاده شد. جنگ از راه های مختلف پوزه اش را داخل دنیای کودکانه ما می کرد.

داشتیم توی حیاط پشتی فوتبال بازی می کردیم. زنگ ورزش بود و مطابق معمول آقای ورزش توپ را به مبصر تحویل داده بود و خودش داخل دفتر استراحت می کرد و البته گاهی هم از پشت پنجره نگاهی به بچه ها می انداخت. دیوار حیاط مدرسه چندان بلند نبود، البته شوت های بچه ها هم آن قدر قوی نبود که توپ از حیاط خارج بشود , اما خب این قضیه محتمل بود که اتفاق بیافتد. هنوز کشیدن فنس و میله روی دیوارهای حیاط مدرسه ها باب نشده بود.

داشتیم فوتبال بازی می کردیم. گوشه های لبمان کنار لاله های گوشمان بود. همه دنبال توپ می دویدیم و هرکسی پایش می رسید ضربه ای به توپ می زد و همه همزمان با هم نرمش حنجره را هم انجام می دادند!. بالاخره آن اتفاق افتاد. توپ از دیوار حیاط گذشت و افتاد آن طرف... پشت دیوار یک زمین وسیع و محصور قرار داشت که متعلق به یک مصالح فروشی بود...چند لحظه سکوت... فقط یک توپ داشتیم و یادمان بود که یک بار وقتی توپ مان ترکیده بود , آقا ورزش توپ جایگزینی به ما نداد و تا آخر زنگ ورزش گوشه های لبمان آویزان باقی مانده بود. چه کار باید می کردیم؟ گفتن موضوع به آقا و خواستن یک توپ دیگر بی فایده بود. تازه گفتنش ساده هم نبود , دقیقاً شبیه رفقای الیور توییست وقتی که می خواستند در یتیم خانه طلب غذای اضافی بکنند! الیور توییست حداقل ماهی یک باراز تلویزیون پخش می شد و خواه ناخواه ما بچه های کم توقع و ساکتی بار می آمدیم!

داشتیم فوتبال بازی نمی کردیم! و طبیعتاً فکر راهی بودیم که این چند دقیقه از سهم نشاط هفتگیمان را حفظ کنیم. دو سه نفر قلاب گرفتند و من وسه تا از بچه ها بالای دیوار رفتیم. محسن و اصغر از آن طرف پایین پریدند و بعد از یافتن توپ و پرتاب آن به داخل حیاط, کنار دیوار آمدند و به کمک من و محمد بالا آمدند و همگی به درون حیاط بازگشتیم و عملیات نجات شادی , با موفقیت انجام شد.

داشتیم فوتبال بازی می کردیم ... مبصر فراخوانده شد و بعد از لختی ما چهار نفر فراخوانده شدیم... در طبقه همکف، اتاق کوچکی بود که محل نگهداری وسایل کمک آموزشی بود... داخل این اتاق کنار هم ایستادیم...آقاورزش آمد...آقاورزش با اخم آمد...البته دوره دوره ی اخم بود , اخم انقلابی. همه آدم بزرگ ها در حال رقابت برای ساختن بودند... هرکسی معتقد بود راهی که به آن ایمان دارد بهترین و تنها راه ساختن است... همه آدم بزرگ ها با ایمان بودند.

- گوساله ها!! فکر کردید اینجا خونه باباتونه که از دیوار بالا رفتید؟

محسن فکر کرد که جمله آقا واقعاً سوالی است , خواست جوابی بدهد که... شترق... دست سنگین آقا ...

- وایسید اینجا...از جاتون جم نخورید تا من برم شیلنگ آقای لازمی زاده رو بیارم ...

شیلنگ آقای مدیر از ابزارهای معروف و مهم آن دوران بود... ما چهار نفر سر جای خود ایستادیم و تکان نخوردیم , همانطور که اجدادمان در زمان مغول تکان نخوردند... هر کدام چهار ضربه شدید شیلنگ نصیبمان شد در حالیکه آقا هنگام زدن مدام تکرار می کرد: گوساله ها!! فکر کردید اینجا خونه باباتونه ...

همه داشتند بهشت می ساختند.

***

"هی! اینجا خانه خودت نیست که هر کار خواستی بکنی" .... اتهامی که سه معنی دارد , نخست اینکه فرض بر این گذاشته می شود که انسان در خانه خودش رفتارش مثل خوک است , دوم اینکه آدم فقط زمانی احساس خوشایند و خوبی دارد که رفتارش درست مثل یک خوک باشد , و سوم اینکه هیچ بچه ای مجاز نیست به هیچ قیمتی به عنوان یک کودک از زندگی لذت ببرد و خود را خوش و شاد احساس کند.

هاینریش بل ، عقاید یک دلقک ، ص 312 (نشر چشمه)

***

پ ن 1 : متاسفانه در محل کار، درگیر پروژه ای شده ام که هر روز باید به این طرف و آن طرف بروم و طبعاً فرصت وبگردی به شدت پایین آمده است. از اینکه دیر به دیر فرصت حضور در وبلاگ دوستان و خودم! نصیبم می شود غمگینم.