میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

احتمالاٌ گم شده ام سارا سالار

 

 

ذهن الکن ستاره بشمارد

ذهن یاغی ستاره می چیند

داستان روایت یک روز از زندگی زنی است که در موقعیت ویژه ای قرار دارد. ما این روایت را از زبان و از ذهنیت این زن می خوانیم و لذا مدام بین زمان حال و گذشته نزدیک و دور در نوسان هستیم اما نه به صورتی که لازم به تمرکز و تفکر باشد. این تغییرات زمانی ساده و قابل فهم است.

کیوان شوهر این زن حضور فیزیکی ندارد و اکثراٌ مشغول سفر در خارج از کشور و... می باشد. زن به همراه پسر 5 ساله اش سامیار زندگی می کند. او تا زمان گرفتن دیپلم در شهر زاهدان بوده است و در آنجا با دوستش! گندم رفاقت خاصی داشته است. گندم وجوهی از اعتماد به نفس و عصیان و... دارد . آنها در کنکور قبول شده و به تهران می آیند. گندم با فرید رهدار دانشجوی نویسنده ای که در کار عشق و حال است آشنا می شود و...

اما در زمان حال و در میان صحبتهای زن با روانپزشک مشخص می شود که زن همیشه می خواسته از زیر نفوذ گندم خارج شود تا اینکه 8 سال قبل بعد از خواستگاری و ازدواج با کیوان از او جدا می شود و تا حال حاضر او را ندیده است. در زمان حال متوجه می شویم که منصور , شریک و رفیق فابریک کیوان مدام در حال گیر دادن به زن است و زن هم علیرغم تنفری که ازو دارد نمی تواند قاطعانه او را از خود براند... اما همزمان با رخ دادن تصادفی می تواند نخ های اساسی به راننده نیسانی که از پشت به بی ام و نازنین او کوبیده است بدهد و... حالا از امروز سر و کله گندم دوباره پیدا شده است ابتدا با رجوع به گذشته و در انتها ....

نثر این کتاب خوب و پرکشش بود و نکات جالبی هم داشت مثل آگهی های بازرگانی بیلبوردها و تبلیغات و برنامه هایی که از رادیو همزمان با تصاویر ذهنی زن روایت می شود که بعضاٌ وضعیتهای جالبی را می سازد. از طرف دیگر فحش و فضیحت کم نداشت! که ظاهراٌ مد است و البته این بر می گردد به شخصیت زن راوی (زنی که اسم ندارد و انگار سالها پیش خود اصلیش را گم کرده است ):

قلب مادر سه نقطه ام , واقعاٌ ته آدم را می سوزاند , از این سه نقطه شعرها سر هم می کرد , کسی تحویل خرش هم نمی گیرد , خواهر این قضا و قدر را... , کون لق هرچی گوینده رادیو و سگ شاشید به این جمله و....

بعضی مواقع آدم احساس می کند در این زمینه زیاده روی میشود ولی خوب زیاد هم بد نیست چشم و گوشمان باز می شود! جامعه غیر از این است مگر؟

ساختار داستان حالت شسته رفته ای دارد و با توجه به اینکه اولین اثر نویسنده اش است خیلی جالب توجه است. اطلاعات لازم با کشش مناسب به خواننده منتقل می شود اما در عین حال یک مورد داشت که ما تا آخر نمی فهمیم چرا پشت چشم زن کبود شده است.

آخر داستان مرا اذیت کرد و به نظرم نویسنده در اذیت کردن من موفق بوده است !! شاید اگر شخصیت اول مرد بود الان به به و چه چه من آسمان وبلاگستان را پر می نمود!! (این هم یک جوالدوز به قاعده تیرآهن به خودم!).

به نظر می رسد اینجا راوی نسخه شفابخش را با تاسی به رمان خداحافظ گری کوپر در عصیان و یاغی گری و رهایی از تعلقات دیده است که زن با تمسک به آن در انتها به یکی شدن شخصیت می رسد و از حالت الکنی خارج و بدین ترتیب به جای شمردن ستاره ها به چیدن آنها می پردازد!!

حالا بخش هایی از کتاب که به نظرم جالب تر آمد را مرور می کنیم:

پرسیدم: بالاخره نفهمیدم مادر خوبی هستم یا نه؟

]دکتر[ گفت: نسبتاٌ آره

احمق فکر کرده بود این را خودم نمی دانم. چه چیزی توی این دنیا وجود دارد که در موردش نشود گفت نسبتاٌ آره... 

*****

به گندم گفتم: این پسره فرید از آن کثافت هاست.

گندم گفت : نویسنده اگر کثافت نباشد از توش چیزی در نمی آید. (البته بلانسبت)

*****

پسر که هول کرده بود دوباره نان ها را تند تند می گذارد توی فرغون و زور می زند تا فرغون را بیاورد بالا... انگار خجالت نمی کشم, انگار دیگر از دیدن این چیزها و از این که دارم چلوکباب می خورم خجالت نمی کشم, می دانم این تقدیر است و این زندگی یی است که برای هر کس یک جور است و هرکس باید همان جورش را زندگی کند. این تقدیر است و وقتی فکر می کنیم تغییر کرده است یا تغییرش داده ایم, نمی دانیم که همان تغییر هم تقدیر است... (مخالفم ولی جزء عقاید کلیدی داستان است)

*****

خانم راننده با خوشرویی شیشه ی طرف آقا سگه را کمی کشید پایین... حالا چرا آقا سگه؟ به نظرم قیافه اش به آقا ها بیشتر می خورد تا خانم ها ... 

*****

کیوان به من اعتماد دارد. به قول خودش با نجیب ترین و سر به زیر ترین دختر دانشگاه ازدواج کرده است. سال هاست که به من اعتماد دارد, و این اعتماد همین جور به آدم می چسبد, چسبش بعد از این همه سال آدم را زخمی می کند و زخمش سوراخ می شود و سوراخش پر از عفونت و گند و چرک... 

*****

توی باغچه ای پشت بوته ها می ایستم و زیپ شلوار سامیار را می کشم پایین , جیش عین تیری که از کمان رها شود ول می شود توی باغچه. خوشش می آید خودش را تکان بدهد و جیش را به این ور و آن ور بپاشد... (این لذت دوران کودکی پاک از یادم رفته بود اینو به این خاطر نوشتم که از نویسنده به خاطر یادآوری این لحظات تشکر کنم!) 

*****

]راننده نیسان[ می خندد , بلند بلند. ای خدا , عین بچه هاست. یک آن فکر می کنم بد نبود اگر قلم و کاغذ داشتیم و تا وقتی پلیس می آمد با هم اسم فامیل بازی می کردیم... ( جالب و قشنگ بود ... اما در همین بخش تصادف خاطره ای در ذهن زن مرور می شود که قابل تامل و کلیدی است آن هم اینکه زن وقتی مخیر به انتخاب گردنبند سبز و آبی می شود نمی تواند انتخاب کند و عصبی می شود و... ) 

*****

... سه تا ماشین هنوز همین طور چسبیده به هم توی خیابان ولو هستند ,اگر همین الان گشت ارشاد برسد ممکن است این سه تا را... 

*****

گندم لبخند زد و گفت: اگر آدم گه گاهی کوه نرود, اگر آدم را گاهی توی کوه نگیرند و زندان نبرند, اگر آدم گه گاهی تعهد ندهد که دیگر از این کارها نمی کند و اگر گه گاهی بعدش از این کارها نکند , که دیگر زندگی آدم [زندگی نمی شود] .( این هم یکی از نکات محوری داستان.)

 ***** 

این کتاب را نشر چشمه منتشر کرده است. 

 

پی نوشت: کسانی که خوانده اند نظرشان در مورد طرح روی جلد چیست؟

.................

پ ن 2: نمره کتاب 3.4 از 5 می‌باشد.

دیدار در حلب جعفر مدرس صادقی

 

وقتی افتاد فتنه ای در شام

احمد یک پاکستانی مبارز است که در رده های بالای یک گروه مسلح اسلامگرا فعالیت می کند. یکی از شاگردان احمد به نام مشتاق به لبنان و فلسطین می رود و ظرف سه سال و نیم فعالیت حدود چهل داوطلب پرشور و انقلابی لبنانی و فلسطینی را با شعار همبستگی جذب و به اردوگاه های آموزشی نهضت در افغانستان گسیل کند.

او توانسته بود نفوذ فراوانی در میان گروه های فلسطینی, به خصوص میانه رو ها , پیدا کند و فکر یک جنبش جهانی را در ذهن افراد رده های بالاتر...جا بیاندازد. و شاید به همین دلیل بود که به جای قدرشناسی برای او پاپوش دوخته بودند و انگ جاسوسی به او زده بودند. یکی از گروه های بی نام و نشان افراطی که به تازگی از یک گروه بزرگتر انشعاب کرده بود او را گروگان گرفته بود...

حالا احمد بنا به توافق می خواهد مشتاق را با چهار داوطلب فلسطینی معاوضه کند و برای این کار وارد دمشق می شود و ...

از نکات جالب داستان تبارشناسی نمایندگان این دو گروه (احمد و طرف مقابل) و اتصال سمبلیک آن به شخصیت شیخ شهاب الدین سهروردی (به عنوان استاد احمد) و صلاح الدین ایوبی (به عنوان کسانی که در رویای یک جنگ صلیبی دیگر هستند) می باشد. تقابل توجه به مغز و توجه به پوست (قشریگری).

در خصوص شیخ اشراق (سهروردی) در ویکیپدیا اینگونه می خوانیم:

عاقبت به دستاویز آن که وی سخنانی برخلاف اصول دین می‌گوید، از ملک ظاهر خواستند که او را به قتل برساند، و چون وی از اجابت خواسته آن‌ها خودداری کرد، به صلاح الدین ایوبی شکایت بردند. متعصبان او را به الحاد متهم کردند و علمای حلب خون او را مباح شمردند.

صلاح‌الدین که به تازگی سوریه را از دست صلیبیون بیرون آورده بود و برای حفظ اعتبار خود به تایید علمای دین احتیاج داشت، ناچار در برابر درخواست ایشان تسلیم شد.

به همین دلیل، پسرش ملک ظاهر تحت فشار قرار گرفت و ناگزیر سهروردی را در سال ۵ رجب ۵۸۷ هجری قمری به زندان افکند و شیخ همان جا از دنیا رفت. وی در هنگام مرگ، ۳۸ سال داشت. علت مستقیم وفات وی معلوم نیست.(البته مشهور آن است که سهروردی به دلیل گرسنگی از دنیا رفت.)

در داستان نیز نکات فراوانی هست که احمد در آن تظاهرات خلاف قشریت از خود بروز می دهد (توجه  اینکه احمد چنین اعتقاداتی دارد و نه گروهی که منتسب به آن است )و ... البته به نظرم این نکته جای کار بیشتر هم داشت یعنی به عنوان یک خواننده معمولی انتظار بیشتری داشتم.

نکته مثبت دیگر نشان دادن فضای عدم اعتماد بین گروه های مختلف باصطلاح مبارزی است که ظاهراٌ اهداف مشترکی دارند.

برخی مسائل هم نپخته است و باصطلاح جا نمی افتد مثلاٌ همین قضیه معاوضه, مشخص نیست این چهار داوطلب چه سنخیتی با یک گروگان دارند که با هم معاوضه شوند و....

در قسمت پایانی به نکته مهمی اشاره می شود (برداشت من البته) که در فضای موجود میانه روی با سازشکاری یکسان انگاشته می شود و شرایط به گونه ایست که بین مرگ بیهوده و مرگ قهرمانانه , عملیات انتحاری دست بالا را دارد و گزینه ناگزیری است و جنگ صلیبی دیگری در راه... که به این نکته هم گذرا پرداخته شده است.

صحنه پایانی و گزارش فوتبال ایران و کره جنوبی هم قاعدتاٌ نکته خاصی را مد نظر دارد , آیا فقط می خواهد نشان دهد که این جماعت اسلامگرا نسبت به ایران کینه دارند؟ یا از دل اسلام ایرانی تروریست بیرون نمی آید؟

کلاٌ داستان تلگرافیی بود و به قول گزارشگران فوتبال جا برای کار بیشتری داشت .

این کتاب را نشر مرکز منتشر نموده است.

.................

پ ن: نمره کتاب 2.7 از 5 می‌باشد.

تهران در بعد از ظهر مصطفی مستور

 

در ادامه مستور خوانی ! به آخرین کتاب چاپ شده ایشان می رسم این مجموعه داستان شامل 6 داستان کوتاه است و شخصیت‌ها‌ی داستانی ‌نیز به همان سبک نوشته‌های قبلی در داستان حاضر می‌شوند. اما به نظرم کمی تغییر مثبت در نوع نگرش نویسنده احساس کردم. آدم ها زمینی تر شده اند و میزان نکبت مردان کمتر شده است! و آسمان جایگاه اش کمی متزلزل شده است.

هیاهو در شیب بعد از ظهر:

 همان اکیپ الیاس و شهرام و فریدون و میترا و یاسمن و پریسا... از این داستان خوشم نیامد. همین.

چند روایت معتبر درباره بهشت:

داستان لطیف و بغض آوری که از زبان یک کودک عقب مانده ذهنی که دارای کله گنده(کله کدو) و لکنت زبان است روایت می شود. روایتی از عشق او به خواهرش. به او می گویند که حتماٌ به بهشت می رود و در آنجا دیگر کله اش بزرگ نیست, گوش هایش بزرگ نیست و لکنت زبان هم ندارد... قسمتی را که بولد کرده ام این پایین قابل توجه است. چون در نسخه هایی که قبل از چاپ کتاب روی اینترنت موجود است این جمله وجود ندارد.

دست هام را می گذارم روی کله ام و فشار می دهم. فشار می دهم و فشار می دهم و فشار می دهم تا کله ام از درد می خواهد بترکد. می خواهم همین جا, همین حالا, نه توی بهشت, کله ام کوچک شود. بعد یکهو چشمم می افتد به چند نقطه ی پرنور توی حوض. به چند ستاره که انگار رفته اند ته حوض شنا کنند اما بعد غرق شده اند و مرده اند و دیگر نمی توانند از جاشان تکان بخورند.

 تهران در بعد از ظهر:

روایت های موازی از اتفاقاتی است که در یک بعد از ظهر در تهران اتفاق می افتد و اشتراک همه آنها خیس شدن چشم آدم های اصلی داستانهاست.بد نیست! ولی چرا همه مکانها در شمال تهران است؟ همه جای تهران آسمانش همین رنگه... در سعادت آباد مردی به زنش خیانت کرده و زن او را از خود می راند و مرد عاشق حیران است (آدم ها آشنا هستند گرچه معرفی نمی شوند ولی در داستانی دیگر دیدیمشان همانطور که در دور و برمان هم زیاد می بینمیشان)... در بیمارستان دی مردی در حال از دست دادن همسرش است...در پاسداران دختری تلفنی جواب رد به پسری می دهد (پسر هم خدمتی امیرماهان معروف است)... دو مرد در هتل لاله در مورد یک خرپول صحبت می کنند که باید برایش قوادی کنند... در پارک ساعی قرار است عشقی در نطفه خفه شود...در جردن قوادی قبل از تحویل سوژه به یک خرپول صحبت های عشقولانه ای از خود صادر می کند...و طولانی ترین قسمت دیالوگ دو مرد است که بیش از 4 سال است که همدیگر را ندیده اند چون یکی برای یافتن خدا به دهی نقل مکان کرده بود و دیگری در همان زمان همسرش را دو اوباش دزدیند و کشتند و حالا دیالوگی در باب وجود خدا دارند و جالب این است که نظر مرد مست همسر از دست داده خدا ناباور به نظرم غالب می شود.

چند روایت معتبر درباره دوزخ:

تک گویی خاطره مانند از یک فاحشه و مشتری آخری که صحبت از بهشت و جهنم می کند. زیبا و دلنشین بود.

پوران می گه وقتی یکی می آد و کارش رو می کنه و می ره انگار یه پله ما رو فشار می ده پایین. می گه ممکنه اون پایین جای خوبی هم باشه, اما هر چی باشه پایینه. می گه حس می کنی یه نفر شونه هات رو گرفته و با فشار داره تو رو هل می ده پایین. تو پول. تو لجن. تو خوشبختی. تو بدبختی. تو غصه. تو لذت. چه می دونم. وقتی پوران این حرف رو زد سودی گفت پس لابد من تا حالا صد و چهل و سه پله رفته م پایین...

... گفت اگه کسی اون ماهی رو که لب مرگه از توی اون وضعیت بندازه تو آب, انگار اون رو از لبه جهنم برگردونده به بهشت. بعد یه ذره فکر کرد و مثل کسی که جمله ای رو غلطی گفته باشه و بخواد درستش کنه, گفت: منظورم این بود که انگار اون رو از بهشت برگردونده به جهنم.

چند روایت معتبر درباره برزخ:

خوب! در میان روایت های معتبر مستور این یکی را خیلی پسندیدم .

یک دانشجوی دکترای ادبیات در مترو دختری را می بیند و عاشق می شود و شعر و نامه و... قبل از اینکه جوابی از طرف مقابل برسد با یکی از همکلاسی ها هم روبرو می شود و... واقعاٌ فضای برزخ را به آدم انتقال می دهد و چه پایان خوبی.

درست همان لحظه بود که مثل غوکی که از اعماق گل و لای بیرون بزند از بلاهت محض بیرون آمدم و آن فکر بزرگ و تکان دهنده را ناگهان کشف کردم; این که هر زن انگار شاخه ای بود از درختی مقدس که در یکی از آن میلیون ها خانه افتاده بود. این که خوشبختی , همه خوشبختی نه تکه ای از آن , یا داشتن تمام آن شاخه های سبز است یا هیچ کدام.

چند مسئله ساده:

زیر عنوان داستان نوشته است به احترام جان آپدایک و داستان problems او... من این داستان را ندیده ام ولی به هرحال چه تقلید باشد چه گرته برداری چه کپی هر چه باشد برخی مسئله ها واقعاٌ خوب از کار در آمده... کوتاه ترین مسئله را اینجا می آورم ولی دو سه تا از بهترین هاش رو فردا می نویسم.

نسرین, خواهر بزرگ تر نسیم و نسترن, چهار سال پیش با 12 دلیل از شوهرش طلاق گرفت. نسیم, خواهر کوچک تر, در تدارک ازدواج با بهترین مرد زندگی اش است. نسترن, کوچک ترین خواهر, هرگز تمایلی به ازدواج ندارد و تصمیم دارد برای همیشه مجرد بماند.

با 9 دلیل منطقی نشان دهید نسترن از دو خواهر دیگر خود به مراتب خوشبخت تر خواهد بود.

در کل به خاطر دو داستان خوب (برزخ و دوزخ) و دو داستان متوسط (بهشت و تهران) و چند تامسئله خوب در نوشته آخر, به نظرم مجموعه خوبی آمد.

.............................

پ ن: نمره کتاب 3.2 از 5 می‌باشد.

دویدن در میدان تاریک مین مصطفی مستور

 

نمایشنامه ای کوتاه در 4 پرده که میشه گفت در حد یک داستان کوتاه 20 صفحه ایست. کل ماجرا در یک محیط فرضی شکل می گیرد که با توجه به قرائن به نظر من یک آسایشگاه است. به هر حال می تواند هر جایی باشد... جایی است که برای ساکنین آن عشق و حتی تماس با جنس مونث ممنوع و جرم تلقی می شود. یکی از ساکنین در زمان استفاده از مرخصی و خارج از محدوده مرتکب عمل تماس شده است و ظاهراٌ مراحل اولیه عشق را طی می کند که مسئولین مربوطه مطلع می شوند و لذا پرونده ای قطور برای این قضیه تشکیل می شود (جایی به صفحه 153 پرونده اشاره می کند). مسئول پرونده چنان از اهمیت جرم صحبت می کند و چنان از لزوم فشار و شکنجه , که گویی جنایت بزرگی رخ داده است. ایده آل او برای ساکنین انسانهایی است که فکر نمی کنند , عاشق نمی شوند و... البته نه اینکه بازجو به عشق و ... اعتقادی ندارد بلکه اتفاقاٌ در جایی که مراحل تماس را ذکر می کند و می رسد به تماس روحانی میگوید این مراحل عالی در فهم گوساله هایی چون متهمین نمی گنجد...

قربان, ماهان می‌گه اختیار وقتی معنا داره که نظمی در کار باشه و شما بتونید نتیجه کارتون رو پیش بینی کنید(مکث) ماهان می‌گه وقتی هیچ چیز رو نشه پیش بینی کرد معنی‌اش اینه که وقتی شما کاری رو انجام می‌دید نیروهای دیگه‌ای به جای شما نتیجه کار‌ها رو تعیین می‌کنند؛ و این دقیقاً یعنی بی‌نظمی. به تعبیر خودش، یعنی دویدن در میدان تاریک مین؛ اون هم در تاریکی محض. به همین خاطره که او به این نتیجه رسیده که اختیار، تابع نظمه و تا نظمی در کار نباشه، اختیار هم معنای روشنی نداره.

حرف فلسفی کتاب هم همینه که هیچ نظمی وجود نداره و راه حل امیر ماهان معروف هم اینه که به خدا باید پناه ببریم. همین.

مطابق کتاب های قبلی که از مستور خواندم این کتاب هم دو سه تا پاراگراف زیبا داشت.

غروب بود من زل زده بودم به پشت دست هاش . هر دو وحشت کرده بودیم . بس که نزدیک شده بودیم به هم . بس که معصومیت ریخته بود آن جا ، پشت دست ها . بعد من با انگشت اشاره ، خطی فرضی و مورب  ، درست از وسط ساعد تا انگشت کوچک دست راست اش کشیدم و به او گفتم عمیقا دوستش دارم .

یک نکته جالب در مورد این کتاب هست که دانستنش خالی از لطف نیست. در سال 86 این کتاب از سوی داوران نامزد جایزه جشنواره دفاع مقدس می شود در حالیکه غیر از اسم کتاب هیچ ارتباطی با جنگ نداره! و این هم نشانگر کارهایی است که ما انجام می دهیم پت و مت بخوابید که ما بیداریم. واکنش مستور به این نامزدی:

مصطفی مستور گفت: نمایش نامه ی «دویدن در میدان تاریک مین» که به عنوان نامزد بخش هنر جایزه ی کتاب سال دفاع مقدس معرفی شده، به شکل مستقیم و غیرمستقیم با جنگ هیچ ارتباطی ندارد و کتابی کاملاً فلسفی است .

 این نویسنده در توضیحی به خبرنگار بخش کتاب خبرگزاری دانشجویان ایران افزود: کتاب من مطلقاً به دفاع مقدس ربطی ندارد و برایم روشن نیست که داوران به چه دلیلی اسم کتاب را در میان نامزدهای کتاب سال دفاع مقدس اعلام کرده اند.

.............

پ ن : نمره کتاب 2.8 از 5 می‌باشد.

چند روایت معتبر مصطفی مستور


  این مجموعه شامل هفت داستان کوتاه است. از داستان آخرش خوشم آمد.یک نکته که باید به آن اشاره کنم آن است که برخی شخصیت ها در داستانهای مستور تکرار می شود و این به فهم برخی نکات کمک می کند. برای کسی که همه داستانها را می خواند جالب است ولی برای کسی که یک داستانی را در یک جایی می خواند ممکن است اشکال ایجاد کند. همچنین نکته دیگر نام برخی داستانهای مستور است که به نظر غیر مرتبط می رسد و برخی موارد ارتباط جالبی دارد.

داستان اول "چند روایت معتبر درباره عشق" درخصوص جوانه زدن عشق بین یک استاد و شاگرد است که  باز هم ناتمام است . جوانه می زند ولی سر از خاک در نمی آورد.

"تمام روح ات درد گرفته است. حالا اگر یک قدم دیگر به سمت کیمیا بروی ، همه چیز تباه خواهد شد. فقط یک گام دیگر کافی است تا عشق آن روی تاریک اش را به تو نشان دهد . باید همه چیز را همین حالا تمام کنی."

داستان دوم "چند روایت معتبر درباره زندگی" است و بر خلاف اسمش فضای غمناکی دارد.

"دوستت دارم....چه قدر؟...آن قدر که نخوام زنم بشی."

" نرگس خانم دو جمله است: نرگس خانم پیر است, نرگس خانم نمی داند. همین. بعد فکر کرد که خیلی ها فقط یک جمله اند و بعضی ها حتی نصف جمله هم نیستند. سایه یک جمله با هزار کلمه است: سایه خوب است. مهتاب اما هزار جمله است."

داستان سوم "چند روایت معتبر درباره مرگ" است که به نظرم کمی آشفته آمد.

"وقتی گفت میخواهی زنده ات کنم. من سالها بود که مرده بودم. سالها بود که درد مردن و عذاب جان کندن را فراموش کرده بودم. از آخرین باری که مرده بودم سالها میگذشت. اما من هنوز از یادآوری آن وحشت داشتم. گویا زخمهای مرگ هنوز التیام نیافته بودند. دوباره گفت: « میخواهی از مرگ بیرون بیاورمت؟» من در تردید بین شیرینی زنده شدن و تلخی مرگی که باز انتظارم را میکشید بودم. او با دست هاش که از جنس دوست داشتن بودند مرا از اعماق مرگ مرا به سطح زندگی آورد و من عاشق شدم..."

داستان چهارم "مصائب چند چاه عمیق" است که قبلاٌ در کیان خوانده بودمش... یکی از دوستان در قسمت نظرات کتاب قبلی مستور از یکی از مصاحبه های نویسنده نقل به مضمون کرده بود که او برای منتقدین نمی نویسد و برای زنان خانه داری می نویسد که سالی 3 الی 4 تا کتاب می خوانند. فکر کنم این از آن داستان هایی است که قبل از این تصمیم نوشته شده است! خیلی از هم گسیخته است و اتفاقاٌ غیر حرفه ای ها رو فراری می دهد.به درد همان نشریه روشنفکری کیان می خورد.

داستان پنجم "در چشمهات شنا می کنم و در دستهات می میرم" از فرایند تبدیل شاعر عاشق به قاتل حرفه ای صحبت می کند که به نظر من برای قالب داستان کوتاه مناسب نبود و موضوع شهید شده است.

داستان ششم "کیفیت تکوین فعل خداوند" است که در موردش حرفی ندارم بزنم!

داستان آخر"کشتار" است. از این داستان خوشم آمد که می خواستم لینکش را اینجا بگذارم (نمی دانم این کار اخلاقی هست یا نه!) اما دیدم توی خیلی جاها هست و نمیشه تشخیص داد که اصلش کجا بوده و.... از خیر لینک گذشتم و در پست بعدی شاید این داستان را گذاشتم.

ضمناٌ از آن سبک نوشته های مستور که برخی خوششان می آید هم مطابق معمول اینجا هم هست منظورم از این گونه است:

"توی یکی از همین خونه ها، همین نزدیکی ها، دل یکی آتیش گرفته. از روی بوم هم که نیگا کنین می بینین که از توی پنجره ی یکی از همین خونه ها آتیش می ریزه بیرون. دل یکی آتیش گرفته. تو اومدی اما کمی دیر اومدی اما حسابی تجلی کردی و دل یکی رو حسابی آتیش زدی. به من می گن چیزی نگو. نباید هم بگم اما دل یکی داره آتیش می گیره. دل یکی این جا داره خاکستر می شه. کمی دیر اومدی اما یه راست رفتی سروقت دل یکی و دست کردی تو سینه اش و دلش رو آوردی بیرون و انداختی تو آتیش و بعد گذاشتیش سر جاش. واسه همینه که دل یکی آتیش گرفته و داره خاکستر می شه. یکی داره تو چشات غرق می شه. یکی لای شیارای انگشتات داره گم می شه. یکی داره گر می گیره. دل یکی آتیش گرفته. یه نفر یه چیکه آب بریزه رو دلش شاید خنک شه. میون این همه خونه که خفه خون گرفته ن یه خونه هست که دل یکی داره توش خاکستر می شه. یکی هوس کرده بپره تو دستات و خودش رو غرق کنه."

این کتاب را نشر چشمه منتشر کرده است.

پی نوشت: هفته بعد نیستم!

............

پ ن 2: نمره کتاب 2.6 از 5 می‌باشد.