میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

تعطیلات (2): در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست

"در سالی که ما دیپلم گرفتیم آن قدر تعداد دیپلمه‌ها کم بود که به ما می‌گفتند در هر دانشکده‌ای که دوست دارید ادامه تحصیل دهید و حتی می‌گفتند، بیایید یک ماه در این دانشکده بنشینید، اکر خوشتان آمد ادامه دهید و اگر خوشتان نیامد بروید دانشکده دیگر. من نیز در ابتدا، هر چند روز در یک دانشکده می‌رفتم و حدود یک ماه همین طور در دانشکده‌ها می‌چرخیدم" (عبدالکریم قریب  پدر علم زمین شناسی)

در سالی که ما دیپلم گرفتیم اما اوضاع اصلن بدین گونه نبود... من که نفهمیدم چی شد...ناگهان به خودم آمدم دیدم دارم مکانیک می خوانم. این ناگهان که گفتم روزهای اول دانشگاه نبود , دقیقن سر امتحان میان ترم معادلات بود که تقریبن هیچکدام از سوالات را نتوانستم حل کنم و بعد برگه ها را پشت و رو کردم و کمی فکر کردم... متوجه شدم که دارم مکانیک می خوانم!

چی شد که یاد ایشان کردم؟ آیا در همشهری داستان خاطره ای از کیانوش عیاری خواندم و یاد سریال روزگار قریب افتادم؟ سریالی در مورد زندگی دکتر محمد قریب ( پدر طب اطفال ) که از طرفی داماد عبدالعظیم قریب پدر دستور زبان فارسی بود!... اوووه جمع پدرها جمع است! اینجا در ارتفاع 2120 متری از سطح دریا...

بدون پیش زمینه و آگاهی ، همانگونه که سابقن وارد دانشگاه شدیم، وارد شهر شده ایم و در میدان اصلی, با دیدن تابلو موزه , جایی برای پارک کردن گیر می آوریم... چند قدمی پیاده روی در بازار کوچک و سرپوشیده قدیمی ...و از میان دالانی کوتاه در کمرکش بازار وارد خانه ای قدیمی می شویم. خانه میرزا هدایت الله وزیر دفتر , خانه پدری دکتر مصدق!

در موزه ها بالاخره چیزی پیدا می شود که لحظاتی شما را به وجد بیاورد که البته این حکمی مطلق نیست و بستگی به حال درونی آدم دارد... من اما آن روز سرحالم. پس در زیرزمین خانه با دیدن برخی عکس ها و شجره نامه ها و متن های دستنویس ذوق زده می شوم و حرافی می کنم. تنهاییم.

ذوق زدگی ام از این جهت نبود که اصلن نمی دانستم مصدق اصالتش به این شهر می رسد یا نسب برادران قوام و وثوق یا حتا میرزا حسن مستوفی الممالک و دیگران! چون به هرحال اصالت هرکس به جایی و شهری می رسد. ولی فامیل نسبی بودن همه اینها و جمع شدن نخست وزیران استخوان دار در یک زیرزمین  و در یک برگه شجره نامه جالب بود .اما ذوق زدگی اول...در کنار عکس قوام بود که تایپ شده بود: میرزا احمدخان قوام السلطنه... ... ... بزرگترین سیاستمدار بزرگ ایران ادیب – خطاط – شاعر و نویسنده فرمان مشروطیت.

این را البته باید به حساب مقوله همشهری گری گذاشت و جناب قوام نباید آن را به حساب تعبیر شدن آرزویش بگذارد:

بالاخره روزی خواهد رسید که مردم بی غرضی در این مملکت اوراق تاریخ را ورق بزنند و از میان سطور آن، حقایق مربوط به زمان ما را بخوانند... من می‌روم و تاریخ ایران قضاوت خواهد کرد که به روزگار این ملت چه آمده ‌است و به پاداش فداکاریهای خادمین مملکت چه رفتاری شده است.

چون پیدا شدن مردم بی غرض خودش کمیاب است , حالا چه بشود که تعدادی از آنها هم اوراق تاریخ را ورق بزنند!! قوام سیاستمدار بزرگی بود اما اینجا کمی به آینده خوشبین بوده است... و توجه هم نداشته است که تاریخ را چه کسانی می نویسند! به هر حال اگر گذرتان به موزه آبگینه تهران افتاد بدانید که در خانه قوام هستید, برادر کوچکتر وثوق الدوله . برادر بزرگ اما به خاطر قرارداد 1919 که در نطفه خفه شد و بسته نشد عاقبت به خیر نشد. بد آورد و همان طور که خودش سرود:

چون بد آید هر چه آید بد شود

یک بلا ده گردد و ده صد شود

برعکس وثوق , فامیل و همشهری اش (مستوفی) سیاستمدار خوشنامی است. اهل آجیل دادن و آجیل گرفتن نبود... درویش مسلک بود و فیل پول! (چند خر در شکم یک فیل جا می شود؟)... نگاه به آن سیبیل چخماقی سپیدش نکنید , سنی نداشت موقع مرگ...فکر کنم 57 سال. رکورد دار بود در خیلی از زمینه ها! از جمله نخست وزیری و وزارت و... اما اگر در دانشگاه الزهرا قدم می زنید بدانید در گوشه ای از املاک میرزا حسن هستید.

کمی جلوتر چشم مان به جمال میرزا یوسف خان اعتصامی روشن می شود که کاش در کنار عکسش می نوشتند جزء اولین مترجمین ژول ورن و ویکتور هوگو بوده است و چند چیز دیگر تا کمی از زیر سایه دختر جوانمرگش پروین خارج شود. بله... در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست ... مقصدی زیر شکوفه های بادام. اینجا آشتیان است. 

................................... 

پ ن : طبق آرای پست قبل شازده احتجاب و ترس و لرز را خواهم خواند. البته دیشب با توجه به پیشی گرفتن شازده ، آن را دست گرفتم و تا پاسی از شب تمام نمودم! و این مطلب که قرار بود طنز باشد کمی تلخ شد! 

توجه: بخش نظردهی از این پس تاییدی نمی باشد. در صورتیکه تمایل به عمومی شدن نظر ندارید از گزینه تماس با من استفاده نمایید.

تعطیلات را چگونه گذراندم...(۱)

مقدمه

چند روز اول عید به ماراتن دید و بازدید گذشته است و تن دادن به این روال پایان ناپذیر (با توجه به کثرت واجب الدید ها) یعنی تمام شدن تعطیلات و هیچ به هیچ... در چهار روز ابتدایی ، فقط جهت دید و بازدیدها چهارصد و پنجاه کیلومتر طی نموده ایم!! و این یعنی به اندازه رفتن به اصفهان با مخلفاتش... وقتی به این عدد قابل توجه می رسم , پایان ماراتن را اعلام می کنم:

-          باباجان اون پیکت رو بیار یه استارتی بزن شاید فردا بریم مسافرت!

-          کجا می خوایم بریم؟

-          هنوز تصمیم نگرفتیم ، بالاخره یه سمتی می ریم!

این گفتگو چند بار تکرار می شودتا بالاخره پیک مذکور باز می شود و اولین سوال پرسیده می شود! فکر کردید مثل قدیماست؟ نه! بچه ها می خوانند و ما جواب می دهیم و بچه ها می نویسند! بعضی مواقع هم واقعن حق دارند.حالا وقتی به روزهای پایانی سفر رسیدم می فهمید چرا حق دارند.

-          ... امسال را چه نام نهادند؟ (این سوال اول پیک است)

-          سال حماسه ....

-          بابااااااا!! شوخی نکن (با خنده و لبخند)

-          شوخی نمی کنم (با جدیتی که به لبخند منتهی می شود)

-          نخیر فکر کردی نمی دونم که اسم سال ها اسم یه حیوونه (با لبخند حاکی از گرفتن مچ)

-          آهان! آفرین خوب مچم رو گرفتی! بنویس ایشان امسال را سال مار نام نهادند!

 همبستگی ملی

من خودم از جمله کسانی بودم که اعتقاد داشتم همبستگی ملی در میان مردم ایران ناچیز است یا حداقل رو به کاهش است و از این حرفا... ولی من اعتراف می کنم که نمی دیدم! به نشانه های ساده توجه نمی کردم...در برج عاج نشسته بودم!!

حتمن نباید زلزله آنچنانی بیاید یا معجزه ملبورن اتفاق بیافتد... همین که یکی از درب های خودرو چفت نباشد این موضوع قابل مشاهده است. همین راننده هایی که حاضرند گردنشون رو بدهند که یه وقت خدای ناکرده دو ثانیه دیرتر به مقصد نرسند ، حاضرند گردنشون رو بدهند که هرطور شده به شما حالی کنند که در مذکور بسته نشده است. چون بحث جون هموطن در میان است ، شوخی که نیست! حالا گیریم که دو مرحله ای بودن قفل تمام خودروهای موجود در بازار این بوق زدن ها و چراغ زدن ها را به کاری بیهوده تبدیل می کند ولی دوست عزیز َ به قول اون هموطن چرا صف رو به هم بزنیم!؟

حالا این هیچ... به سمت مقصد اول در حال حرکت هستم. ماشین روبرویی پشت سر هم برایم چراغ می زند... درها و هر چیز دیگری که  به ذهنم می رسد را کنترل می کنم. هیچ مشکلی نیست. لاستیک ها هم که اشکالی ندارد , احتمالات گوناگونی به ذهنم می رسد! البته امکان این که طرف از مخاطبان وبلاگ باشد و از این طریق خواسته باشد کامنت نگذاشتنش را تلافی کند خیلی ضعیف است , حتا از وجود گودزیلا یا آنجلینا روی سقف هم کمتر است... دو بار این قضیه تکرار می شود تا من کند ذهن بفهمم که این هموطنان مرا از وجود پلیس در چند پیچ جلوتر آگاه می کنند... یعنی همبستگی تا این حد!!

به راه راست که هدایت نمی شود ...هنوز معتقد است همبستگی ملی پایین است. میله کند ذهنی است ... 

*****************  

این هم نمایی از مقصد اول   

توجه: بخش نظردهی از این پس تاییدی نمی باشد. در صورتیکه تمایل به عمومی شدن نظر ندارید از گزینه تماس با من استفاده نمایید.

روضه های آخر سال

روزهای آخر امسال هم بنا به رویه چندین سال اخیر , می دوند و دویدنشان ارتباطی با حال و هوای درونی ندارد...شاد و خندان , می دوند...افسرده و عصبی , می دوند...با درون پر از کینه و نفرت , می دوند...با سوالهای بی جواب , می دوند... با برنامه , می دوند...بدون برنامه هم می دوند. همه جورش رو امتحان کرده ام. روزهای آخر سال همیشه پر از کارهای انجام نشده است. امسال که دیگه هیچ...!

وقتی مثل من استاد زدن حرف های بی موقع و استاد انجام کار در وقت نامناسب باشی, باید این روزای آخر بار حسرت به دوش بکشی و بدون هدف قلم رو روی کاغذ بچرخونی... مثلن همین الان هوس کردم یه بیت بنویسم! فکر می کنید چی به ذهنم اومد؟!

بهار آمد و شمشادها جوان شده اند

پرندگان مهاجر ترانه خوان شده اند!

یعنی توی این هوای برفی , توی این هوای زیبای برفی , توی این اوضاعی که شکوفه های بادام خانه پدری زیر برف فرو رفته اند و یک سال دیگر هم بدون بار (تا حالا باری نداده و ما فقط لذت شکوفه های قشنگش رو می بریم که امسال 28 بهمن باز شد و رکورد زد! شکوفه هایی که بی موقع باز می شود!!) خواهد بود...توی همچین موقعیتی , بی تناسب تر از این بیت وجود نداشت که به ذهن من برسه برای ادامه مطلب! بی تناسب نسبت به درون و برون... اما...

محاله که لفظ شمشاد توی ذهنم بیاد و بلافاصله یک گوشه ای از ذهنم یاد معلم ادبیات سال های دوم و سوم راهنمایی , زنده نشه. اگه زنده است , امیدوارم به سلامت باشه و اگر خیر که یادش به خیر. اسم معلم رو نمیارم چون اونوقت ممکنه یاد بعضیا بیفتیم و یاد ندا و سهراب و همه و همه... چه کاریه این آخر سالی که همه درگیر نوسان گیری قیمت ها هستند , ذهنشون رو مشوش کنیم. خواب توده ها رو بر هم نزنیم.

اسم معلمم رو نمی گم ولی رسمش رو می گم و چرایی تقارن یادش با شمشاد...

آقا موسوی! دفترچه ای داشت که ما هر کار فوق برنامه ای می کردیم توش برای ما یک "مثبت" لحاظ می کرد و هر مثبتی 0.25 نمره به نمره امتحان اضافه می کرد. ما هم که خوره نمره ... صد جفت کلمه مترادف , صد جفت کلمه متضاد , صد کلمه بی نقطه , صد کلمه یک نقطه ای , صد کلمه دو نقطه ای و الی نه نقطه ای , کلماتی که از دو طرف یک جور خوانده می شوند , کلماتی که از هر دو طرف معنی دارند و از این قبیل...

آقا موسوی! برای امتحان شفاهی فارسی یک آیتم یک نمره ای هم تدارک می دید و اون هم حفظ یک شعر بود که حداقل ده بیت داشته باشه. شعری که توی هیچ کتاب درسی چاپ نشده باشه. با این کار می خواست کاری بکنه که ما بفهمیم همه دنیا توی این کتابهای درسی خلاصه نشده و...

آقا موسوی! با این کارش باعث شد من برای اولین بار , اون کتاب قهوه ای کلفت طبقه یکی مانده به آخر کتابخانه را باز بکنم. همینجوری الابختکی هم بازش کردم. البته اون موقع نمی دونستم رسم بر اینه که الابختکی بازش کنند!! و دقیقن همینجوری بود که حافظ سر شوخی رو با من باز کرد...

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

من هم بی خبر از همه جا (مطلقن بی خبر از مرحوم هایده و شجریان و ناظری و که و که...کانه من کاشف این شعر باشم!) , اولین کاری که کردم شمردن تعداد ابیات بود... دوازده تا... دو تا اضافه بود... آقا موسوی گفته بود شعر باید کامل باشه اما کی می فهمه ... عمرن کسی این شعر رو شنیده باشه... اصن کتاب به این کلفتی رو کسی می خونه مگه؟... این بود که دو بیت ، خود به خود حذف شد! حتمن بچه بودید!, می دونید که در عالم بچگی آدم مفتی بار نمی کشه!

شب امتحان ده بیت رو با یه والذاریاتی حفظ کردم. امتحان شفاهی شروع شد و آقا موسوی از ابتدای دفتر ,به ترتیب الفبا, شروع کرد. من هم به مدد اسم جد جدم , که زمان رضا شاه فامیلی ما از اسم ایشون اخذ شده, نوبتم همیشه اون آخرا بود (البته منهای اون دفعاتی که معلم ها ویرشون می گرفت از آخر شروع کنند!) ... نشسته بودم و هنرنمایی بچه ها رو می دیدم. تا قبل از من فقط یک نفر شعر خارج از کتاب خوند که اون هم توی بیت دوم سوم موند و با خنده بچه ها بدرقه شد. وقتی نوبتم شد رفتم پای تخته و رو به کلاس ایستادم و سوال ها رو یکی یکی جواب دادم. وقتی تمام شد , گفتم آقا یه شعر خارج از کتاب هم حفظ کردم و با اجازه ایشون شروع کردم...همچین قوی و با احساس:

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

دوست عزیز! من از طرفداران پر و پا قرص جدا نویسی هستم. یعنی حاضرم جلوی توپ وایسم و خودم رو فدا کنم که این سنت حسنه رواج پیدا کنه. یعنی اگر آن دنیایی باشد حتمن یه جایی زیر اون درختا یا شاید کنار بوتیک های سلسبیل سر صحبت رو با ابوالقاسم انجوی باز می کنم و در زمینه جدانویسی و اهمیت حفظ و تقویت اعتماد به نفس نوجوانان نکاتی رو خدمتشان عرض می کنم! و البته ارتباطش رو با سلسله دقیق باز می کنم.

یه نوجوان دوازده سیزده ساله , حتا اگر به قولی در جایگاه رهبر هم قرار بگیرد , عمرن بداند که سلسله غیر از کتاب تاریخ کاربرد دیگری دارد... سلسله هخامنشیان , سلسله اشکانیان , سلسله ساسانیان و سامانیان و صفویان و ... یعنی کف دستمان را هم بو می کردیم , متوجه نمی شدیم که ممکن است ارتباطی بین سلسله و موی مادربزرگمون برقرار باشه ... لذا به صورت کاملن طبیعی وقتی بعد از کلمه سلسله , کلمه ای این گونه نوشته شود: میرقصند , یک نوجوان صد و سی سانتی پیش خودش فکر می کند که سلسله ای به نام میر قصند (قصند بر وزن فشند) هم وجود داشته است! و محکم و استوار , پشت به تخته سیاه و رو به کلاس می خواند:

صد باد صبا اینجا با سلسله ی میر , قصند...

باز هم جای شکرش باقیه که هیچ کس متوجه موضوع نشد و این از حسنات نظام آموزشی ماست! و البته حسن خلق آقا موسوی که خودش را هر طور که شد نگه داشت! تا من رسیدم به بیت آخر خودم:

ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست

شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی

بعد برگشتم رو به آقا موسوی و گفتم تمام شد. آقا موسوی هم در حالی که لبخند می زد , عینکش رو برداشت و دستمال سفیدش رو گذاشت روی چشمان و صورتش... می خواست چیزی بگه ...شونه هاش تکون می خورد ... دستمال رو که برداشت صدای خنده اش ترکید! و متعاقب اون بچه ها هم از همه جا بی خبر زدند زیر خنده. آقا موسوی هرطور که بود خودش رو جمع و جور کرد و پرسید:

-          این شعر مال شمشاد بود؟

و دوباره خنده اش فضای کلاس رو پر کرد و البته باز متعاقب اون بچه ها , گاگولانه زدند زیر خنده... من با قیافه حق به جانب گفتم:

-          نه آقا شعر حافظه...

به وضوح اشک توی چشماش حلقه زده بود.     

-          پس حافظش کو؟ مگه شاعر غزلسرا توی بیت آخر تخلصش رو نمیاره؟

-          توی همه شعرها اینجوری نیس (ته اعتماد به نفس!)

-          آره درست می گی ولی...

اینجا پریدم توی حرفش و گفتم :

-          اینجا توی اسم شعر , اسم خودش رو آورده

-          اسم شعر؟؟؟

-          آره , همون که بالای شعر بود!

بازم مرامش رو که جلوی جمع ضایعمان نکرد که اونا مال شعر قبلی است و باقی امور...!

***

الغرض

کم کاری این ایام را با این پست بلند جبران کردم به زعم خودم. شروع نالان و پایان خندان! لحظاتی فارغ شدن از همه چیز... از همه ناتوانی ها...  

................................................. 

پ ن 1: روضه های شب عید قبلی را لینک می گذارم اینجا!: 

روضه سال 89 

روضه سال 90 

وقتی که فاجعه پهن می شود

پهن پرده اول

حساب تسویه شد. طلاهای گرو گذاشته شده را تحویل گرفت. به همان اندازه که بار قرض از روی دوشش برداشته می شد , استرس حمل طلاها تا خانه روی ذهنش سنگینی می کرد. مطابق توصیه های اکید همسرش از همان داخل بانک به آژانس زنگ زد. منتظر آمدن ماشین بود. خدا خدا می کرد موقعی که ماشین رسید جلوی بانک جای توقفی باشد تا مجبور نشود مسافت بیشتری را از در بانک دور تر برود.

ماشین جلوی بانک متوقف شد. با احتیاط از در بانک خارج شد. آن دو متر را هرطوری که بود طی کرد. تازه بعد از نشستن توی ماشین بود که نفسش آزاد شد. ماشین حرکت کرد و با خیال راحت موبایلش را درآورد و به همسرش زنگ زد. ماموریت انجام شد.

جلوی بلوک از ماشین پیاده شد. محوطه سنگفرش شده مثل همیشه ساکت و آرام بود. جوانه های سبز از لابلای سنگها خودشان را به هر زحمتی که بود بیرون آورده بودند. دقت می کرد هنگام راه رفتن پایش را روی آنها نگذارد. هرچند بی موقع بیرون آمده بودند و سرمای زمستان به تلاش و نیاز آنها اعتنایی نمی کرد اما خب, او کار خودش را می کرد و زمستان کار خودش را.

از در ورودی گذشت و به نگهبانها سلام کرد. به طرف آسانسور رفت. تعمیرکاران مشغول سرویس آسانسور بودند... لبخندی به نگهبانی که این را اعلام کرد زد و به سمت پله ها رفت. سه طبقه... چه خوب که طبقه یازدهم نبودند! یکی از همسایه هایی که طبیعتن نمی شناخت, با دختر پنج ساله اش از پله ها پایین می آمدند. هنوز خیلی جدی به بچه دار شدن فکر نکرده بودند. شاید آمدن بچه روال تکراری روزهای زندگی را تغییر می داد. شاید هم نمی داد و فقط روال ساده تکراری را به روال پیچیده تکراری تبدیل می کرد.

پاگرد طبقه دوم را رد کرد. کمی نفسش به شماره افتاده بود. نشانه پیری نبود, تازه سی و یک سال را پر می کرد. جوانی پله ها را دو تا یکی بالا می آمد. این مردان جوان همیشه برای رسیدن عجله دارند. پسر یا دختر , شاید پسر را ترجیح می داد.

جوان با عجله از کنارش گذشت. به سمت او چرخید. فشار دست سنگینی رو گلو و تیغه کارد پهن و سوزش روی بازوی دست راست. یاد طلاها افتاد.

پهن پرده دوم

عطش داشت. جلوی مغازه حمید سوپر نگه داشت. از ماشین پیاده شد. حمید دو ماهی بود که از آنجا نقل مکان کرده بود اما کلمات سوپر و حمید هنوز روی دو لنگه شیشه قدی مغازه باقی بود.پانزده سال از نوشته شدن شان می گذشت. چه قدر سر این لقب با بچه ها و البته خود حمید , خندیده بودند.

محله دیگر مثل سابق نبود. کسی , کسی رو نمی شناخت. کم پیش می آمد که چهارتا جوان دور هم جمع بشوند و بگویند و بخندند, بازی کردن که هیچ.سگرمه ها همیشه توی هم بود. مغازه دار جدید هنگام باز کردن ایستک لبخندی زد اما لبخند کمی زورکی به نظر می رسید. شرط واجب کسب و کار. عطش فرو نشست. از کیف دستی اش پول رفع عطش و یک نخ سیگار وینستون قرمز را پرداخت کرد. فندک مثل سابق کنار در آویزان بود. سیگار را روشن کرد و از مغازه خارج شد.

کنار درخت نارون جلوی مغازه پک دوم را زد.چهار تا جوان با همان اخم های توی هم رفته به مغازه نزدیک می شدند. باز هم خوبه که لااقل کنار هم هستند!

سیگار برای زدن پک سوم به لبش نزدیک شد. همیشه اعتقاد داشت سیگار را باید در آرامش کشید. راه رفتن و رانندگی کردن آرامش آدم را به هم می زد , موقع کشیدن سیگار فقط باید سیگار کشید. متوجه نشد پک سوم را زد یا نزد ... برادرش گفته بود آمبولانس او را از جلوی خانه علی کوتول , پنجاه متر آن طرف تر سوار کرده است.

پهن پرده سوم

کنار جاده مخصوص ایستادم. کار هر روزه و البته همیشه با استرس... تشخیص مسافرکش از زورگیر هم به دغدغه های قبلی اضافه شده. سه ماه پیش محسن همین جا خفت شده بود و علاوه بر پول های همراهش و ساعت و حلقه , کارت اعتباری اش را هم گرفته بودند, البته با رمزی که به ضرب قمه از زبانش بیرون کشیده بودند. مقداری که می شد از کارت بیرون کشید رو از همین عابر بانک بعد چهارراه گرفته بودند و باقی موجودی را کارت به کارت کرده بودند. در حالیکه همان زمان محسن کف ماشین دراز بوده و به خون های خشک شده روی زیرپایی , خیره نگاه می کرده...

 پژوی آردی جلوی پام نگه داشت. به راننده و نفر کناری نگاه کردم. عادی بودند چیز قابل توجهی به نظرم نرسید. در عقب را باز کردم و مطابق معمول قبل از سوار شدن به دستگیره داخلی نگاه کردم که سالم باشه... آخه اون دفعه ای که بابک خفت شده بود , می گفت در عقب دستگیره نداشت و نمی شد در را باز کرد. دستگیره سر جاش بود.

همزمان با سوار شدن نگاهی به مسافر عقب انداختم. ام پی تری گوش می داد , دلم قرص شد, همینجوری. سوار شدم. ماشین راه افتاد. سریع از توی کیفم کتاب را بیرون کشیدم و مشغول خواندن شدم. رنج های ورتر جوان اثر گوته. مطمئنم که یک صفحه را کامل خوانده بودم , زمانی که مسافر عقب هدفون رو از گوشش درآورد. چون یادمه که موقع ورق زدن یک لحظه نگاهم از روی کتاب بلند شد و همان موقع بود که اون پسر از خیر گوش کردن چیزی که گوش می کرد گذشت. فکر کردم می خواد پیاده بشه آخه به سمت جلو خم شد و چیزی به راننده گفت. راننده سرش را به سمت عقب چرخاند و خندید. بعضی ها هنگام خنده چهره شان چه قدر تغییر می کرد.محسن تعریف می کرد که اون پنج ساعتی که کف ماشین بود فقط به این فکر می کرد که زنده بمونه , بس که خنده های خفت کنندگان بعد از کشیدن حشیش ترسناک شده بود.

رسیدیم به چهارراه , ماشین متوقف شد... راننده با بغل دستیش شروع به صحبت کرد. صحبت ها نشان می داد که با هم رفیقند. ناخودآگاه دستم به سمت دستگیره رفت. آرام دستگیره را به سمت خودم کشیدم اما خالی کرد...دوباره امتحان کردم.فایده نداشت. راننده گفت دستگیره خراب است و باید از بیرون باز شود.

از سه ماه پیش هیچ وقت کارت اعتباری ام را همراه نبرده بودم. یک ماه پیش که مجبور شدم , گذاشتمش داخل کشوی میز کارم و با خودم برنگرداندم. البته تا ظهر امروز! امشب می خواستم هدیه تولد بخرم. آذر ماه آخر پاییز... چند روز پیش توی فکرش بودم اما یادم رفته بود و امروز ظهر دوباره یادم افتاد و کارت را از کشوی میز کارم درآورده بودم. گذاشتم توی کیف بغلیم اما نمی دانم چی شد که در آخرین لحظه کارت را گذاشتم توی جورابم...الان که چند ساعتی از ماجرا گذشته هنوز در حیرت این احتیاط به موقع خودم هستم.

ماشین از چهارراه گذشت. ورتر هنوز پیش شارلوت بود , یعنی امکان نداشت که دیگه از جاش تکان بخورد. نفر بغل راننده ساکی رو به نفر عقبی داد و او ساک را گذاشت سمت چپش و به همین خاطر کمی به من نزدیک تر شد. زیپ ساک رو باز کرد. دست راستش را داخل کیف کرد و بیرون نیاورد. به محسن فکر می کردم که با یک شورت توی بیابان های اطراف شهریار رها شده بود. فقط توی ذهنم مرور می کردم ببینم محسن از درآوردن جورابهایش هم حرفی زده بود یا نه. چیزی به یادم نیومد. البته الان که زنگ زدم بهش معلوم شد جورابهای او را هم درنیاورده بودند.

من چیز دندان گیری همراهم نبود. حلقه , انگشتم را اذیت می کند. هیچ وقت عادت به بستن ساعت نداشتم. موبایلم هم چندان تحفه ای نبود , از شش سال قبل عوضش نکرده بودم و راستش دیگه وقت عوض کردنش شده بود , غصه اش را نمی خورم فقط شماره تلفن های ذخیره شده اش مهم بود که آن هم فکر کنم روی سیم کارتم ذخیره کرده ام.داخل کیفم و کارت های اعتباری متفرقه ام که برای خالی نبودن عریضه همراهم این ور آن ور می برم سعی می کنم بیشتر از سیصد چهارصد تومان نباشد. البته آن شب متوجه شدم حسابم اشتباه بوده چون واریز سود سهام هفته گذشته به یکی از کارتهایم را فراموش کرده بودم که این هم ...

 باقی در ادامه مطلب

..................

پ ن 1: امیدوارم در کنار به کنترل درآوردن "پهن پاد" کسانی هم باشند که به فکر کنترل "پهن کارد" ها باشند. در ازای فرود آمدن هر یک از آنها , هزاران عدد از اینها فرود می آید و البته دردناک...

پ ن 2: پرده ها بر اساس واقعیت پهن شده اند... محسن هم به رغم کارت به کارت شدن پولش! به جایی نرسیده است.

پ ن 3: مطالب بعدی به ترتیب در خصوص "اگنس" پیتر اشتام , "لب بر تیغ" حسین سناپور می باشد.

پ ن 4: در حال خواندن "تریسترام شندی" در خانه و "رنج های ورتر جوان" در تاکسی هستم. خدا وکیلی خفت اونایی که کتاب می خونند رو نگیرید!

ادامه مطلب ...

برق نگاه

چند قدم مانده بود به سر خیابان برسی, ناخودآگاه دستت رفت روی جیب پشتی شلوارت , کیف سر جاش نبود. جا گذاشته بودی و فرصت برگشتن نبود. دستات داخل جیبهای دیگر رفت , موجودی کل جیب ها سیصد تومان بود. سریع محاسبه کردی , اگر با دو کورس تاکسی می رفتی , پنجاه تومان باقی می ماند که برای برگشتن با مینی بوس کفایت می کرد. سوار تاکسی شدی.

به موقع رسیدی , جلسه هنوز شروع نشده بود. دانشجویی و آرمانهای بزرگ... قرار بود برنامه ساعت هشت تمام بشود اما ساعت از ده گذشته بود وقتی دسته جمعی بیرون آمدید. طبق معمول مسیر مجیدیه شمالی تا سر رسالت را صحبت کنان پیاده آمدید. فکرت پیش مینی بوس های خط رسالت – آزادی بود که باید با پنجاه تومان تو رو به مقصد می رساند.دیر وقت بود و خبری از مینی بوس نبود.

هوا خنک بود و بحث ها گرم , تا پل سید خندان به همان صورت ادامه دادید. امیدوار بودی که شاید زیر پل راننده مینی بوسی به هوای تکمیل شدن مسافر و دشت آخر شب منتظر تو باشد. روز اول کاری در سال جدید , این احتمال را افزایش می داد.

زیر پل از هم جدا شدید. غرور جوانی اجازه نمی داد با یکی از دوستان تازه یابت  در این مورد صحبت کنی. حتا اگر زیر پل مینی بوسی نبود. که نبود. حالا تو بودی و پنجاه تومانی ته جیب و کفش های نو عید که هنوز به قول فروشنده جا باز نکرده بود. پایت را می زد.

تنها گزینه ی توی ذهنت رسیدن به خانه با همین مبلغ بود , یا باید همان جا سوار می شدی و از راننده می خواستی به اندازه پنجاه تومان تو را به مقصد نزدیک کند یا این که پیاده بروی تا جایی که کرایه اش تا مقصد پنجاه تومان باشد. هوای بیرون عالی بود و درون هم حالی , از همان حاشیه  بزرگراه ادامه دادی چون هنوز به آمدن مینی بوس اندک امیدی داشتی.

موضوعات جلسه را در ذهنت مرور می کردی ...استادی که می خواست از نیروهای جوان و داغ استفاده لازم را ببرد... آیات قرآن... استادی که چشم دیدن همکار دیگرش را نداشت... فیش برداری نجومی ... کولی های اینچنینی ات را داده بودی و از آن گذشته درجه حرارت کله ات به زیر خط بیگاری هیجانی رسیده بود. الان کف پایت داغ بود و پشت پاشنه ات.

کمی بعدتر قدم هایت را می شمردی تا هر هزار قدم , پایت را از کفش بیرون بیاوری و روی جدول کنار بزرگراه بنشینی و استراحت کنی . اگر از ابتدا قدمهایت را می شمردی و ثبت می کردی بعدها اطلاعات مفیدتری را در اختیار دیگران قرار می دادی.

خسته نمی شدی اما وضعیت کفش و پا به گونه ای بود که فواصل استراحت نزدیک و نزدیک تر می شد. رسیدن به گردوفروش کرد و صحبت در نیمه شب و نگاه های ناباور... گردوفروش دوم و این که تو در طلب پول نیستی... خانواده ای که در زیر یکی از پل ها (فضای باریکی که بین پایه پل و خاکریز به وجود آمده بود) زندگی می کردند و تویی که از خانه فرار نکرده ای...

چمن ها کمی مرطوب بودند وبرای تو راه رفتن بدون کفش و جوراب روی چمن ها مطبوع بود. آن قدر لذت بخش بود که بخواهی آسفالت را هم امتحان کنی. وضعیت به مراتب بهتر بود. کفش ها در دستانت بود و لحظه ای فکر نمی کردی سرنشینان ماشین های عبوری از دیدن جوانی پابرهنه در حاشیه بزرگراه چه فکری می کنند.

سالها بعد با خودت فکر می کردی هنگامی که در تقاطع بزرگراه و شیخ مشروعه, روی چمن ها دراز کشیده بودی , کشیدن سیگار لذت بخش بود. شاید حق با تو باشد اما فراموش کرده ای رسیدن به مسیر سرازیری و نزدیک شدن به مکان موعود چه لذتی داشت. سرازیر شدی...

زیر پل عابر , روبروی شهرک فرهنگیان , مردی منتظر رسیدن ماشین بود. کرایه را پرسیدی. به پنجاه تومانی مقصد رسیده بودی. شاد شدی. روی جدول نشستی و زیر نور چراغ و نگاه عابر جورابت را پا کردی و کفشت را پوشیدی. رسیدن ماشین مهلت پرس و جو را به عابر نداد...

در حیاط را باز کردی. یک ساعت و نیم از نیمه شب گذشته بود. می دانستی که فقط پدر خانه است. خونسردی پدر موجب شده بود که در طول مسیر لحظه ای به نگرانی اهل خانواده فکر نکنی. در راهرو قفل نبود و این به معنی آن بود که می توانی بدون بیدار کردن پدر به رختخوابت بخزی. کلید را آرام در قفل در هال فرو کردی...

قبل از چرخاندن کلید , در باز شد و چهره عصبانی و مضطرب پدرت ظاهر شد. از تو سوال پرسید. تو در یک خط همه این جملاتی که من گفتم را خلاصه کردی... پول...پیاده...مجیدیه...اینجا. برقی از چشمانش بیرون زد. تلاش به زعم من نافرجامی هم کرد تا جلوی لبخند رضایت آمیزش را بگیرد...و تو هم همینطور.انگار دیپلم مرد شدنت را امضا کرده بود.

پ ن 1 : امروز سالگرد پدر بود .

پ ن 2 : فردای آن روز برادر بزرگتر زنگ زد و ... و راهکار گرفتن آژانس یا دربست تا در خانه و اینا رو گفت. دروغ چرا؟ من اصلن این به فکرم نرسیده بود. البته هوا عالی بود!!

پ ن 3 : این هم مطلب پارسال این موقع: پول توجیبی