میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

من و انتری که لوطیش مرده بود

روی میز کامپیوتر به همراه چند کتاب دیگر, این کتاب صادق چوبک خودنمایی می کند. با خودم فکر می کنم این عنوان و مضمونش مرا به یاد چه چیز یا چه کسی یا چه کسانی می اندازد. نمونه های مختلف سیاسی تاریخی به ذهنم می رسد که همه را کنار می گذارم. بارزترین تصویر مجاز در این زمینه (البته برای من), چهره آن سیاستمدار یا مجری صداوسیمای اسپانیا بود که خبر مرگ فرانکو را در تلویزیون اعلام کرد, با آن بغض و حزن: مردم اسپانیا فرانکو مرد.

...

دخترک تازه دیپلمش را گرفته بود که شاگرد مغازه پدرش از او خواستگاری کرد.خورشید عشق چنان آتشین بود که تا زمین دو بار دور خودش چرخید او به خانه بخت رفته بود. در واقع او جایی نرفت بلکه داماد به طبقه پایین خانه شان آمد.

پسرک گاهی به صورت تفریحی دودی می گرفت. حالا که درآمدش چند برابر شده بود مدام تفریح می کرد. بعد از یکی دو سال شد مصداق این بیت: داماد که دود می گرفتی همه عمر /  دیدی که چگونه دود داماد گرفت!

داماد را بیرون کردند و زن و دخترش هم با او رفتند. زن کار می کرد و مرد می کشید. علاوه بر حقوق زن, وسایل خانه را هم می کشید. چیزی باقی نمانده بود. طلاق دخترک را گرفتند. مرد به یکسال نکشیده به ته خط رسید.

حالا گاهی که زن را سیاهپوش می بینم این جمله از داستان به ذهنم می رسد:

مرگ لوطی به او آزادی نداده بود. فرار هم نکرده بود. تنها فشار و وزن زنجیر زیادتر شده بود. او در دایره ای چرخ می خورد که نمی دانست از کجای محیطش شروع کرده و چندبار از جایگاه شروع گذشته. همیشه سر جای خودش و در یک نقطه درجا می زد.

من و دل تاریکی

دیگر از اتوبوس خبری نبود. از طرفهای ظهر که راه افتادم سه مسیر اتوبوس سوار شده بودم و شب, در خروجی این شهر کوچک به دنبال وسیله ای برای رسیدن به مقصد بودم. عاقبت پشت یک نیسان آبی نشستم. اسم روستایی که برادرم آنجا طرحش را می گذراند، گفته بودم و خواسته بودم که مرا کنار روستا پیاده کند. شاید برای راننده سوال بود که پسربچه هجده ساله ای با لهجه تهرانی، این موقع شب در این جاده چه می کند.

فروردین ماه بود و هوا چندان گرم نشده بود. خودم را چسبانده بودم به دیواره کابین تا در معرض باد نباشم. گاهی از گوشه چشم نگاهی به داخل کابین و سه جوان هیکل داری که آتش به آتش سیگار می کشیدند می انداختم. جاده چراغی نداشت و تا چشم کار می کرد نور ماشین دیگری دیده نمی شد. انگار تنها بودیم و در اعماق ظلمت.

وقتی وانت در یک نقطه تاریک توقف کرد, تعجب کردم. راننده با پشت دستش به شیشه زد. با کمی ترس و نگرانی نگاهش کردم. ایستادم و به سمت در راننده خم شدم. شیشه را پایین داد و با همان لهجه خاصش گفت اینجا جایی است که من باید پیاده شوم. پرسیدم روستا کجاست. کمی دنده عقب گرفت تا در نور چراغ جلوی ماشین، جاده ای فرعی نمایان شد. گفت این جاده را که جلوتر بروی بعد از یکی دو پیچ چراغهای روستا را می بینی...

ماه در آسمان نبود و ستاره ای هم دیده نمی شد. تاریکی مطلق بود. برای اینکه از مسیر خارج نشوم در هر قدم پای خود را به زمین می کوبیدم تا از وجود آسفالت در زیر پایم مطمئن شوم. سکوت اولیه کم کم جای خودش را به صدای سگ و شغال و البته تمام حیوانات منقرض شده داد. بعد از نیم ساعت پیاده روی کورمال کورمال بالاخره سوسوی چند چراغ از دور نمایان شد.

......

روز آخر هفته است و زودتر از اداره زده ام بیرون, اول سری به مادر خواهم زد و بعد می روم سرم را اصلاح می کنم و بعد خودم را به دندانپزشکی خواهم رساند و بعد ...و بعد...مقداری میوه می خرم و وارد کوچه زمان کودکی که دیگر حال و هوای سابق را ندارد, می شوم.

از کنار خانه رضالوها که به دلیل اختلاف وراث پلمپ شده است می گذرم. جلوی خانه بهرامی ها دیگر از آن ولوو قدیمی و بچه هایی که از سر و کول هم بالا می رفتند خبری نیست. دو موتورسوار آدرس پرتی را می پرسند. خانه آقای حمیدی چهارطبقه شده است و کارگران ساختمانی مشغول نما زدن آپارتمانی هستند که قبلن خانه آقای یوسفی بود. از کنار خانه مریم خانم و دو موتوری که صدای ناهنجار تولید می کنند بگذرم، حیاط خانه پدری نمایان می شود. دستی جلوی دهانم را می گیرد و گردنم به عقب کشیده می شود و همزمان تیزی چاقویی به پشتم فرو می رود. کیسه میوه ها روی زمین می افتد. تصویرها و صداها مخلوط می شوند... و...

راه نفسم باز و صداها دور می شود. پنج شش نفری که در آن یکی دو دقیقه به تقلای من و آن شش جوان نگاه می کردند دورم جمع می شوند.بلند می شوم. خورشید نیمه اردیبهشت ماه وسط آسمان است. هر قدم که بر می دارم پایم را روی زمین می کوبم تا از وجود آسفالت مطمئن شوم. بیست متر باقی مانده را کورمال کورمال طی می کنم.

من و آدلف

پشت فرمان است و من هم اندکی شیشه را پایین داده ام. بزرگ شده است, به قدری که بی هراس از حادثه ای می توانم در کنارش سیگار بکشم. این را به او گوشزد می کنم. می خندد...شبیه مادرش. از اشارات نصفه نیمه اش پیداست که او نیز عادت به راه رفتن روی لبه گودال ها را دارد.

مادرش که گاهی هم "فیلسوف" صدایش می کردیم, قبل از سقوط, مناسک خاصی داشت. هرگاه جان سالم به در می برد برنامه ای دونفره ترتیب می داد... سفری کوتاه و صحبت و یک کتاب. اعتقاد عجیبی داشت...وضو  و نذر و قربانی! به قول خودش ایده آن را از هم اتاقی هایش در خوابگاه گرفته بود که به امامزاده صالح می رفتند. استاد چسباندن چیزهای بی ربط به یکدیگر بود.

موقع پیاده شدنم از داخل کیفش کتاب نازکی درآورد و به من داد. در انتظار کتاب بودم! روی صفحه اول, پایین ِآدلف نوشته است: می دانم که در گفتگوهایتان به نتیجه ای نرسیدید که یک رابطه عاشقانه امکان پذیر هست یا نیست. شاید این داستان کمکی بکند. شاید. البته اگر وجود خود من حجتی برای این قضیه نباشد! با شروع و احترام...

گفتم برای شروع بد نیست و لای کتاب را باز کردم. من هم مناسکی داشتم:

چه کسی می تواند جذبه عشق را توصیف کند؟ این احساس یقین را که موجودی پیدا کرده ایم که طبیعت برایمان تعیین کرده, این روزی را که ناگاه زندگیمان را فروزان ساخته و رمز و رازش را عیان نموده؛ این بهایی را که به کوچکترین رویدادها می دهیم, این ساعات زودگذر را که جزئیاتشان به سبب شیرینی در یاد باقی می ماند و طولانی مدت بر روحمان اثر می گذارد, همانا خوشبختی است؛ این سرخوشی دیوانه وار را که گاه بدون دلیل با تاثر آمیخته می شود, این همه لذت را که از حضور یار می بریم و این همه امید را که در دوری اش در دل می پروریم؛ این رهایی از کارهای عامیانه را؛ این احساس بزرگی را در میان آنچه پیرامون ماست؛ این اطمینان را که روزگار دیگر نمی تواند در جایی که زندگی می کنیم لطمه ای به ما وارد آورد؛ این نزدیکی را که قادر است فکر دیگری را بخواند و به هر احساسش پاسخ دهد. ای افسون عشق! حتی کسی که تجربه ات کرده نمی تواند توصیفت کند.

حاضر نیستم هیچ کتابی را مثل دیوان حافظ وکیل مدافع خود قرار دهم... اما خب, مناسک مناسک است!

بیگ بنگ

به صفحه 175 می رسم...همان ابتدای صفحه...جمله ای که می خوانم یک لحظه مرا در حالتی کشف و شهود گونه قرار می دهد. می خواهم همچون ارشمیدس , اورکا اورکا گویان از حمام بزنم بیرون ؛ منتها نه من در حمام هستم و نه این کشف ارزش چنین جامه درانی ها و نقاب افکنی ها را دارد.راستش علاوه بر اینها , مردم هم عوض شده اند. همان زمان ارشمیدس یادم هست اگه لخت می رفتیم بیرون کسی نگاه نمی کرد انگار لباس تنمان بود اما الان با لباس که میرویم بیرون یک جوری نگاه می کنند انگار لباس تنمان نیست!

کجا بودم؟ صفحه 175 و دراز به دراز روی تخت, با درد موذیانه ای که از پشت ساق و زانو یواشکی خودش را به گودی کمر می رساند و می گوید سک سک!... درد بازیگوشی است اما من حوصله ندارم و بیشتر دلم می خواهد با کلاله زخمِِ آن کشف شهود گونه ور بروم و بروم به سالهای دور...نه آن قدر دور! همین نزدیکی ها... روایت کوتاهی از سال 1993 با ترجمه خودم:

جورج با آن هیکل تپلی و صورت سرخ و سفید و آن ریش های نامرتب حنایی رنگش کنارِ دیوارِ روبروی کتابخانه نشسته است. مشغول خورد کردن ماکارونی ها داخل قابلمه است و با آن لهجه شمال غربی اش برای ما در مورد مصر باستان حرف می زند. روبروی جورج, خالد به کتابخانه تکیه داده است با آن چهره فکورانه و بدون ریش...گاهی که صحبت می کند قند توی دل آدم آب می شود. برای تحصیل به کشور ما آمده است.بین آرتور و خالد , سه نفر رو به تلویزیون دراز کشیده اند: آلبر , من و هاینریش , البته من نیم خیز هستم و مشغول راه اندازی ویدیو. می خواهیم دسته جمعی سینوهه ببینیم.

این اولین باری است که بچه ها در خانه ما دور هم جمع می شوند. تا قبل از این همیشه در اتاق جورج و هاینریش در خوابگاه دانشگاه جمع می شدیم. کتاب می خواندیم و برداشت هایمان را برای جمع شرح می دادیم. جورج این جلسات را مدیریت می کرد. خیلی جدی هم این کار را می کرد طوری که تمام دلقک بازی هایش فراموشمان می شد. بعد از برنامه اما دوباره به جورج کمدین تبدیل می شد و گاهی حتا ادای خودش را هم در می آورد.

جورج و هاینریش علاوه بر درس خواندن در دانشگاه ، روزهای آخر هفته را به شهر دیگری می روند تا در علوم دینی هم درس بخوانند. آنها در مقطعی هستند که بتوانند لباس فارغ التحصیلی از علوم دینی را به همان سبکی که در کشور ایران مرسوم است بپوشند. گاهی جورج به طنز هاینریش را حجت الاسلام هاینریش خطاب می کند و همگی از این عدم قرابت می خندیم. گاهی هم خودش را آیت الله جورج می خواند و ... (حجت الاسلام و آیت الله از سلسله مراتب فارغ التحصیلان علوم دینی مذهب شیعه در ایران است که کلماتی عربی هستند و بعد از این کلمه اسم شخص آورده می شود و درصورتیکه این اسم غیر عربی باشد-حتا اسامی فارسی- یک عدم تجانس مضحک به وجود می آورد مانند امامزاده سید بیژن . مترجم)

جورج اگر کشیش کاتولیک می شد در کارش موفق بود چون تمایلات جنسی اش ضعیف به نظر می رسید و مطمئنم که کاری نمی کرد آبروی کلیسای کاتولیک برود! وقتی از او می پرسیدیم چرا ازدواج نمی کند یا با کسی دوست نمی شود به نظریات داروین استناد می کرد. می گفت که دستان انسان های اولیه شش انگشت داشته است که بعدها به مرور زمان انگشت ششم ؛ که انگشتی کوچکتر در کنار انگشت کوچک دست بود ؛ به دلیل عدم کاربری ، کم کم حذف شد. بعد استدلال می کرد که عضو جنسی اش به دلیل عدم کاربری به مرور زمان در حال حذف شدن است! در واقع در آن ایام همگی ما مشمول این قاعده بودیم و به صورت تجربی داشتیم به نظریات داروین ایمان می آوردیم.

در واقع همین شتریزه بودن ما بود که منشاء آن جمله به یاد ماندنی جورج شد (شترایز شدن اشاره به کفی که شتر در شرایط خاص بر لب می آورد. همان که ما می گوییم کف کردن ، در واقع راوی می خواهد بگوید او و دوستانش همه در کف بوده اند- مترجم) جمله ای که تا سالهای سال هنوز هم وقتی به هم می رسیم از آن یاد می کنیم. در یکی از سکانس ها ، سینوهه وارد مجلسی می شود که همه مشغول عیش و نوش هستند و ماهرویانی از چپ و راست به مراجعه کنندگان آویزان می شوند... مطرب مهتاب رو ، ساقی و شراب روحانی ، می دو ساله و محبوب چارده ساله ...(تلاش مترجم در استفاده از اصطلاحات اشعار فارسی برای رساندن مطلب راوی است- م)... تحت این شرایط و آن حال و هوای پیش گفته ، جورج بلند بلند، خدا را خطاب قرار داد و گفت : خدایا! میان همه زمان ها و مکان ها گشتی و این زمان و مکان را برای خلقت ما در نظر گرفتی؟! چقدر امتحان!؟

***

صفحه 175 کتاب با این جمله آغاز می شود که به یکی از فعالیت های ویژه کارگران مزرعه اشاره دارد:

...کار کثیف و نفرت انگیزی بود و مردها را خیس خون می کرد. زیرا در زمان کوتاهی که در اختیار داشتند تنها یک راه برای اخته کردن هزاران بره نر وجود داشت. بنابراین بیضه ها را لای انگشتهاشان می فشردند و بعد با دندان می کندند و به زمین تف می کردند... (پرنده خارزار ص۱۷۵)

با طنزی که از سرنوشت سراغ دارم , قطعن گزینه دوم زمانی مکانی خلقت من همین جا بود, جایی که باید هر دو سه دقیقه یک بار سرم را می چرخاندم و چیزی را به روی زمین تف می کردم!

کشف کوچکی است و ارزش لخت دویدن را ندارد.

***

تکمله مابعد تف:

جورج به دیار جورج اورول مهاجرت کرد.

هاینریش و زنش بعد از گرفتن دکتری در همان دیار هاینریش بل ماندگار شدند و باز نگشتند.

آلبر همین دو هفته پیش یک ایمیل کوتاه زد. با پسرش در سرزمین آلبر کامو مشغول ادامه تحصیل است.

خالد بعد از سوربون و سقوط طالبان به محل بادبادک بازی خالد حسینی بازگشت.دیروز ردش را از سرزمین تاگور گرفتم!

من از صفحه 175 عبور کردم. حق می دهید که بیگ بنگ هم نمی توانست چنین پراکندگی را ایجاد کند که ایجاد شد!

.............................................................

پ ن 1: شاید به این مریضی بی پیر ربط پیدا کند! شاید فکر کنید دارم وقت می کشم که یک مطلب به درد بخور برای بوف کور بنویسم!! این که کاملن مشکوک است و بعید... به دربی هم ممکن است مرتبط باشد ، به عروسی باجناق گرامی کاملن بی ارتباط است (حتا اگر ادوارد اسنودن چیزی در این خصوص رو کند من از همینجا تکذیب می کنم)...هرچه هست ده روزی می شود که لب به کتاب نزده ام. فرصت وبگردی هم که ... خلاصه این که با همینا تابستونو سر می کنم.

تکلیف

نور شدید بود.تنها چیزی که در وهله اول به چشمش آمد موی بلند و افشان بود. کم کم طرح تراش خورده بدن قابل تشخیص شد.نسیمی خنک در جهت نگاهش جریان داشت...شاید باد آرام.شنل روی دوش به بدن چسبیده بود. خطوط بدن گویا با ابزاری دقیق تراش خورده بود.با عادت کردن چشم ها به نور ,رنگ قهوه ای موها خودش را نشان داد. خطوط صورت کمی مبهم بود.شاید تعدادی کک و مک روی گونه ها بود... یا نبود.

-          نوبت توئه (با صدایی که کمی حالت تودماغی داشت)

به پشت سرش نگاه کرد ...کسی نبود.

-          نوبت توئه

خیره نگاه می کرد.

-          های عمو! نوبت توئه... شک نکن

گمانم داشت با خودش فکر می کرد نوبتش را به چه شکل آغاز کند. بلند شد.

-          الان که نه! صبح

بالا رفتن ابروی سمت چپ همزمان با پایین آمدن آن یکی شاید نشان از این داشت که صبح زمان مناسبی برای شروع نیست.

-          آخه کارمندا الان نیستند

حرکت همزمان دو ابرو به سمت بالا و گشاد شدن چشم ...شاید می خواست بگوید به محضر نیازی نیست.

-          کارمندهای وزارت کشور...

واکنشش می توانست افتادن گوشه های لبش باشد... اما... شاید برقی متفاوت در نگاهش دیده می شد.شاید هم نه.

***

در جمع ماهانه مان نشسته ایم. من و ابراهیم و مسعود و پرویز و مهدی. از هر دری سخنی... به موضوعات روز که می رسیم و آمدن یا نیامدن ها و احساس تکلیف ها, پرویز سرش را پایین می اندازد.اصرار می کنیم. با قید قسم و گرفتن قول نخندیدن ,اعتراف می کند. یک مرد نکره نخراشیده و نتراشیده ...خشن هم بوده. سه شب است سراغش می رود. از آن نره غول اصرار و از پرویز امتناع.

-          دکتر جان سرت رو بالا بگیر مرد! قبول کن (ابراهیم خان با همان ته لهجه کرمانشاهی)

دستانمان را جلو می آوریم و دستش را می گیریم و به این ترتیب از دکتر پرویز الاطباء می خواهیم بنا به دعوت جمعی از اساتید! ثبت نام کند. دستش را بیرون می کشد. اعتماد به نفسش پایین است. نمی خواهد قبول کند از استانداردهای موجود یک سر و گردن بالاتر است. حقش همان فرشته نره غول است.