میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

جای خالی سلوچ - محمود دولت‌آبادی

«مِرگان که سر از بالین برداشت، سلوچ نبود. بچه‌ها هنوز در خواب بودند: عباس، اَبراو، هاجر.»

داستان با این جمله آغاز می‌شود. مکان، روستایی به نام زمینج در حاشیه کویر در خطه‌ی خراسان است و زمان، تقریباً اواسط دهه چهل شمسی. مرگان زنی سی‌وچند ساله است که سختی‌های زندگی با او چنان کرده است که در نگاه ناظر، سن و سالش بیش از اینها به نظر می‌رسد. همسرش سلوچ زمینی ندارد و کارهایی نظیر تنورمالی، لایروبی قنات، دروگری و... انجام می‌دهد تا امورات زندگیش را بچرخاند. زمستان است و پیش از آغاز روایت وضعیت خانواده به جایی رسیده است که سلوچ توان سیر کردن شکم آنها را ندارد و حتی این چند صباح آخر را با پولی که از یکی از خرده‌مالکان (سالار عبدالله) قرض کرده، گذرانده‌اند. سلوچ که به استیصال رسیده است ناگهان در میانه‌ی زمستان خانه را ترک می‌کند و داستان آغاز می‌شود. مرگان و جای خالی سلوچ و شکم گرسنه‌ی فرزندان و طلبکاری که برای نقد کردن طلبش با خشونتِ تمام به سراغ چند تکه ظرف و ظروف مسی خانه‌ی سلوچ آمده است.

چالش‌های مرگان منحصر در تهیه غذا (منظور همان نانِ خالی است) و پول نیست بلکه... زنده ماندن در شرایط سخت و خشن (طبیعت و اجتماع) ابعاد گوناگونی دارد که ما هم همانند مرگان به مرور با آن مواجه می‌شویم و جای خالی سلوچ را آن‌گونه که او احساس می‌کند، درک می‌کنیم. داستان روایت یک سال از زندگی این خانواده در چنین شرایط سختی است.

داستان نثری قدرتمند دارد که با توصیفاتی دقیق و محتوایی عمیق، گریبان خواننده را گرفته و با خود می‌کِشد و می‌بَرد. دردناک است اما همچون کلاله‌ی زخمی است که دوست داریم آن را بخارانیم تا خون بیافتد. دردناک است اما با خودش امید هم دارد و خوشبینانه است. روان است و خوشخوان. کلمات بومی و محلی زیادی دارد که برای ما جدید هستند و در صورت مواجهه با آنها خارج از این متن، محال است که معنای آن را حدس بزنیم اما در طول داستان با این کلمات پیش می‌رویم و مشکل چندانی هم احساس نمی‌کنیم. همه این موارد نشان می‌دهد که اثر، عمق و بُعد یافته است و وقتی اثری به این درجه از کمال رسیده باشد فقط می‌توان گفت باید خوانده شود. همین! در ادامه مطلب به روستا و شناخت کچ‌ومعوج ما از آن، موانع توسعه و نمونه‌هایی از داستان و البته مرگان خواهم پرداخت. مختصری هم درخصوص سلوچ و پایان داستان و نکاتی از این دست. امیدوارم به کار بیاید. 

*****

در وبلاگ پیش از این داستان روز و شب یوسف از این نویسنده معرفی شده است. در مرگان و یوسف تشابهاتی از حیث عبور از یک دوره کشمکش درونی و فائق آمدن بر ترس‌ها و تردیدها می‌توان دید. جای خالی سلوچ یکی از مهمترین آثار محمود دولت‌آبادی است و در سال 1357 نگاشته شده است.

مشخصات کتاب من: چاپ پنجم 1372، نشر چشمه نشر پارسی، تیراژ 5000 نسخه، 405صفحه.

پ‌ن1: نمره من به کتاب 5 از 5 گروه A. (نمره در سایت گودریدز 4.13)

پ‌ن2: مطلب بعدی درخصوص سور بز (یوسا) خواهد بود.

  

ادامه مطلب ...

کرونائیات1 - فرصتی برای آموختن

این‌روزها شرایط به‌گونه‌ایست که بی‌خیال‌ترین همکاران من هم تاحدودی شاخک‌هایشان تیز شده است و به برخی مسائل که تا پیش از این توجهی نداشتند توجه می‌کنند. رعایت نکات پیش‌پاافتاده‌ی بهداشتی یکی از این موارد است. باور کنید در شرایط عادی امکان نداشت که همه یاد بگیرند مثلاً دستان خود را بعد از تشخیص لزوم شستشو، چگونه بشویند! در دوران ماقبل کرونا به طنز گفته می‌شد ترسناک‌تر از کسی که بعد از خروج از دستشویی با دستان خیس دستش را به سوی شما دراز می‌کند کسی است که در همان شرایط با دستانی خشک دستش را به سوی شما دراز می‌کند. شاید درست نباشد که شرایط موجود را یک فرصت استثنایی! برای یادگیری عنوان کنیم چون به هرحال جان انسان­‌ها در میان است. اما چه می­‌شود کرد، معمولاً در چنین تنگناهایی شاید برخی مسائل بهتر درک شود.

یکی از مواردی که یادگیری آن در این شرایط آسان‌­تر به نظر می­‌رسد، درک مفهوم جامعه است. جامعه فقط مجموعه­‌ای از افراد نیست که در یک محدوده جمع شده‌­اند و فارغ از هم زندگی می­‌کنند بلکه جامعه، شبکه‌­ای از روابط متقابل و زنجیره‌­ای به­‌هم‌­پیوسته­ از افراد است که به یک «توافق فکری» دست یافته­‌اند. در این توافق اعضا به این درک می‌­رسند که هرگونه حرکت به سمت سطوحِ بالاتر از توسعه، رفاه، امنیت، سلامت و... ابتدا مستلزم فهم این پیوستگی است و پس از آن همکاری اجزاء این زنجیره در راستای این مفاهیم است.

سالها قبل گذر یکی از دوستان به کارخانه‌ ولوو افتاده بود. صبح اولین روز یکی از میزبانان، ایشان را با خودروی خود به کارخانه می­‌رساند و خودروی خود را در نقطه‌­ای دور به درِ ورودی پارک می‌­کند. این دوست با توجه به این‌که جای خالی جهت پارک در نزدیکی درِ ورودی موجود بوده است علت را جویا می­‌شود. میزبان به ساعت اشاره کرده و پاسخ می­‌دهد که ما فرصت لازم برای رسیدن در زمان تعریف­‌شده را داریم و بهتر است جاهای نزدیک­‌تر برای همکارانی باقی بماند که «به هر علتی» دیرتر خواهند رسید تا آنها نیز بتوانند به­‌موقع وارد شرکت شوند. آن فردِ سوئدی به این فهم رسیده است که توفیق شرکت در گرو همکاری پرسنل با یکدیگر است.

هفته قبل یکی از همکاران با افتخار تعریف می‌­کرد که در مغازه‌­ای با یک جعبه­ الکل مواجه شده و توانسته است کلِ جعبه را که ظاهراً ده دوازده شیشه الکل بوده است خریداری کند! ظاهراً ما هنوز به این درکِ استدلالی نرسیده­‌ایم که سلامتی «من» در گرو سلامت دیگران است. شاید این شرایط فرصتی برای آموختن این موضوع باشد.

*********

پ­‌ن1: در حال خواندن «همسر دوست­‌داشتنی من» هستم که یک تریلر جذاب است. برنامه‌­ای که در پست قبل اشاره کردم برقرار است. امیدوارم همگی برقرار باشیم!

 

خشکسالی و دروغ - محمد یعقوبی

داستان در یک دفتر وکالت آغاز می‌شود. آلا مشغول کوتاه کردن موهای پشت گردن همسرش امید است. آرش برادر آلا مشغول خواندن کتاب است؛ از آن کتاب‌هایی که به تفاوت‌های زنان و مردان می‌پردازد. بخش‌هایی از آن را بلند می‌خواند و همراه با امید می‌خندند. همه چیز ظاهراً بر وفق مراد است و همان روابط و حرف‌هایی که انتظارش را داریم! موبایل امید زنگ می‌خورد، آرش به اشاره امید جواب می‌دهد... میترا است!... همسر سابق امید. ظاهراً مشکلی برای میترا پیش آمده است و از امید درخواست مشاوره دارد.

از اینجا کم‌کم ظاهر ماجرا کنار می‌رود و اصل موضوع عیان می‌شود... ناراحتی آلا، گیر دادن او به امید برای لغو این قرار، دفاع امید و تأکیدش بر حرف میترا که عنوان کرده جانش در خطر است... اصرار آلا بر لغو قرار به مشاجره‌ای عجیب ختم می‌شود که نشان از بی‌اعتمادی‌اش به امید دارد. بی‌اعتمادی‌ای که با زندگی مشترک میانه‌ی خوبی ندارد! آلا از امید می‌خواهد تا تماس بگیرد و قرار را به دلیل مشغله‌ی کاری لغو کند اما امید چون مشغله‌ای ندارد حاضر نیست دروغ بگوید... تاکید او بر راست‌گویی توسط همسرش ریشخند می‌شود! چرا؟ در در بازگشتی به گذشته در صحنه‌های بعدی به علت این امر پی می‌بریم.

.............

نمایشنامه بسیار ساده است... شاید چون موضوعش ساده است... با دروغ ممکن است کار پیش برود اما به جای خوبی ختم نمی‌شود! چه‌بسا زمانی چشم باز کنیم ببینیم همان جایی هستیم که از آنجا فرار کرده‌ایم. امید تلاش می‌کند از یک وضعیت نامطلوب فرار کند. فرار می‌کند و در شرایط جدیدی قرار می‌گیرد اما همان روابط سابق دوباره بازتولید می‌شود! نمایشنامه درخصوص علت این امر انگشت روی دروغ و پنهان‌کاری می‌گذارد.

خشکسالی و دروغ برگرفته از دعایی است که داریوش اول برای این سرزمین بر زبان رانده است با این مضمون: دور باد از این سرزمین دشمن و خشکسالی و دروغ. تبعات ورود دشمن و خشکسالی طبعاً مشخص است؛ ویرانی! خشکسالی برای جامعه‌ای که مبتنی بر کشاورزی است (به زمان دعا توجه فرمایید) یک فاجعه است و کم از ورود سپاه دشمن در آن ایام نداشته است. دروغ هم در ردیف آنها قرار گرفته است و بیراه هم نیست... اگر قبلاً برای ما این کنار هم قرار گرفتن کمی گنگ بوده است گمان نکنم الان کسی در قدرت ویرانگری آن شک داشته باشد.

دروغ ضربتی اساسی به مولفه اعتماد می‌زند و اعتماد مولفه اصلی سرمایه اجتماعی است... اعتماد است که همانند یک چسب موجب به هم پیوستن آحاد یک جامعه می‌شود. افول سرمایه اجتماعی به معنای آغاز فروپاشی اجتماعی است. پس آن دعاکننده‌ی باستانی بسیار به‌جا دروغ را در کنار دشمن و خشکسالی قرار داده است.  

چرا دروغ علیرغم همه‌ی آگاهی‌های ضمنی که در مورد آن در اذهان ما وجود دارد رواج پیدا می‌کند!؟ چون منافع دارد. عمدتاً منافع کوتاه‌مدت ما را تأمین می‌کند. جامعه‌ی ما هم که مدت‌هاست صفت "جامعه‌ی کوتاه‌مدت" را یدک می‌کشد. حالا چه زمانی یاد بگیریم که منافع بلندمدت خود را دریابیم و از خیر آب‌نبات‌های نوکِ دماغی بگذریم و راست بگوئیم و ظرفیت شنیدن حرف راست را در خودمان به وجود بیاوریم، کسی خبر ندارد! فقط می‌توانیم بگوییم داریوش تو هم مثل کوروش آسوده بخواب که بیست‌و‌پنج به صدوبیست‌وپنج فزون گشته است!

............................

مشخصات کتاب من: نشر افراز، چاپ سوم، بهمن1391، شمارگان 1100 نسخه، 172 صفحه (به همراه ملحقات)

پ ن 1: نمره کتاب از نگاه من 3.7 از 5 است.

پ ن 2: خدا پدر مثال‌های ورزشی را بیامرزد! سرمربی تیم ملی با یک رسانه پرتقالی مصاحبه کرده و از زمانی که با مسئولین فدراسیون مذاکره داشته صحبت کرده است. در آن زمان گفته است که من فعلاً منتظر رای دادگاه دوپینگ هستم، ممکن است محروم بشوم ممکن است نشوم لذا الان وقت مناسب برای قرارداد بستن نیست. مسئول مربوطه گفته اشکالی ندارد بیا قرارداد ببندیم اگر تبرئه شدی که فبها اگر محکوم شدی ما یک نفر را به صورت صوری می‌گذاریم سرمربی ولی شما عملاً رأس کار خواهید بود! شانس آوردیم تبرئه شد اما این حیرت پابرجاست که چرا به راهکارهای اینچنینی با افتخار دست می‌زنیم!! یا مثلاً همین قضیه شجاعی و حاج‌صفی... زُل می‌زنیم توی دوربین و می‌گوییم فلان ورزشکار به خاطر بهمان عقیده از رقابت و مدال چشم‌پوشی کرد و بعد مراسم می‌گیریم و جوایز آن‌چنانی می‌دهیم اونوقت اگر جایی برحسب اتفاق خلاف آن رخ بدهد بیست‌و‌پنج‌گیجه می‌گیریم چه کار کنیم! تصویر امیررضا خادم از جلوی چشمم کنار نمی‌رود که در یکی از مسابقات برای اینکه دور بعدی به نماینده آن رژیم نخورد خودش را به باخت داد... هی فرار کرد تا سه اخطاره شد! یا مثلاً صدای مراد محمدی مربی کشتی نوجوانان در برنامه روح پهلوانی توی گوشم زنگ می‌زند که از گریه آن کشتی‌گیرانی که به این عمل ارزشی دست زدند صحبت کرد و تلاش خودش برای بازگرداندن روحیه به تیم... یا مثلاً تکواندوکارانی که از بدشانسی وقتی به این حریفان خاص خوردند گواهی مصدومیت جور کردند تا دچار محرومیت نشوند و... این چه ارزشی است که برای پاس‌داشت آن باید فرار کنیم، گریه کنیم، و بدتر از همه دروغ بگوییم!؟ واقعاً مسابقه دادن یا ندادن نشانه آن چیزی که مد نظر است، هست!؟ امیدوارم که باشد! اگر نباشد که خسرالدنیا والآخره شده‌ایم! اما این سوال در هر صورت پابرجاست که چگونه می‌توان یک ارزش را با زیر پا گذاشتن ارزشی به مراتب بزرگتر حفظ کرد؟!

پ ن 3: مطلب بعدی درخصوص "راهنمای مسافران کهکشان برای اتواستاپ‌زن‌ها" اثر داگلاس آدامز خواهد بود. کافکا در کرانه و لب دریا نیز کتاب بعدی است که خواهیم خواند!

راسته کنسروسازی – جان اشتین بک

 

نویسنده اهل شهر مونتری کالیفرنیاست و این رمان نیز در همان شهر و در محله‌ای خاص از آن شهر ساحلی جریان دارد. زمانی در این محله کارخانه‌های کنسروسازی فعالیت می‌کردند، ماهیگیران برای صید ساردین به دریا می‌رفتند و ماهی‌های صید شده در این کارخانه‌ها به کنسرو تبدیل می‌شدند. در حال حاضر،  محله فاقد این کارخانه‌هاست اما به واسطه سوابق محل و شهرت کتاب، این خیابان ساحلی راسته‌ی کنسروسازی نام گرفته است. کاراکتر اصلی داستان همین محله است؛ محله‌ای که  ساکنانش عمدتاً فرودستان جامعه محسوب می‌شوند.

اشتین‌بک قبل از نویسندگی کارهای زیادی را تجربه کرد، از کارگری و میوه‌چینی گرفته تا کار در یک فروشگاه یا آزمایشگاه حیوانات دریایی که این فقره‌ی اخیر تاثیر مستقیمی در این داستان دارد. نویسنده کتاب را به شریک و همکارش در این حرفه (اِد ریکِتز) تقدیم کرده و یکی از شخصیت‌های محوری کتاب (داک) نیز چنین شغلی دارد، شخصیت خوب و محبوبی که هر یک از ساکنان محل با دیدنش به خودش می‌گوید: من به داک مدیونم و باید کاری برای او انجام بدهم. در واقع شاید نوشتن این کتاب ادای دینی است که نویسنده نسبت به دوست و همکار سابقش انجام داده است! به هر حال، در مدخل داستان فلسفه و نقشه‌ی راهِ نوشتن و خواندن این کتاب را بر اساس تجربیات کار با حیوانات دریایی این‌گونه شرح می‌دهد:

وقتی آبزیان را جمع می‌کنید، به نوعی کرم تنبل با پوستی چنان لطیف برمی‌خورید که گرفتن‌شان تقریباً بعید است، چون زیر دست له می‌شوند. باید اجازه داد به اراده‌ی خود روی تیغه‌ی چاقو بیایند و بلولند و بعد آنها را آهسته بلند کرد و توی شیشه‌ای از آب دریا گذاشت. پس شاید تحریر این کتاب هم باید به این شیوه باشد – صفحات را ورق بزنیم و اجازه دهیم ماجراها به دلخواه خود بلولند. (ص7)

نویسنده تقریباً به همین ترتیب عمل می‌کند. قلمش را ابتدا به توصیف و تشریح مکان‌هایی نظیر خواربارفروشیِ لی‌چانگ، رستوران برفلگ (که در واقع فاحشه‌خانه است و البته در برگردان فارسی چنین کارکردی ندارد!)، آزمایشگاه وسترن بیولوژیکال، زمین بایر و خرابه مابین آنها، و... می‌پردازد و پس از آن صبر می‌کند تا ساکنین این مکان‌ها به اراده‌ی خود روی نوک قلمش بیایند و سرآخر، همه‌ی این ماجراها در کنار هم، رمان راسته‌ی کنسروسازی را شکل بدهد. لذا از این زاویه به فصل‌های کوتاه و گاه به‌ظاهر بی‌ربط کتاب می‌توان نگاه کرد... این فصل‌ها همگی به شفاف شدن کاراکتر اصلی داستان، یعنی راسته‌ی کنسروسازی، کمک می‌کند.

نویسنده با توصیف این محل با کلمات "شاعرانه"، "متعفن"، "گوشخراش" و "نورانی" و ... این سوال را طرح می‌کند که این مکان چگونه سرپا می‌ماند؟ با توجه به برداشت من علت، اعتماد و یکدلی و محبت و احترامی است که بین ساکنان این محله در جریان است و همچنین کوشش اهالی در کسب شادی‌ها و خوشی‌هایِ کوچکِ در دسترس و تمایل آنها در شاد کردن دیگران و سهیم بودن در جمع و جامعه‌ی خود... و این همان زیبایی‌هایی است که در نقاط دیگر در حال احتضار است و نویسنده را واداشته در رثای آن قلم بزند. جایی از داستان، شهر مونتری را با عبارت "دیوانگی قراضه و شتابزده" توصیف می‌کند و می‌گوید با اینکه انسان‌ها همگی تشنه‌ی عشق و دوستدار زیبایی هستند، اما شتابان و غافلانه، زیبایی‌ها را از بین می‌برند... و این سرنوشتی است که باید از آن اجتناب نمود.

*****

جان اشتین‌بک برنده نوبل سال 1962 است. قبلاً در خصوص کتاب‌های خوشه‌های خشم و ماه پنهان است در وبلاگ نوشته‌ام (اینجا و اینجا). از ایشان سه کتاب در لیست ۱۰۰۱ کتاب حضور داشت؛ که این کتاب یکی از آنها بود (در ورژن‌های بعد از 2006 این کتاب از لیست خارج شده است). راسته‌ی کنسروسازی برای اولین بار حدود نیم قرن قبل توسط سیروس طاهباز ترجمه شد و در اوایل دهه نود، این نیاز به درستی احساس شد که ترجمه‌ی جدیدی از کتاب وارد بازار نشر شود... طبق معمول این‌گونه موارد، چهار ترجمه دیگر از این اثر در فاصله‌ی سه چهار سال وارد کتابفروشی‌ها شد!

مشخصات کتاب من: ترجمه مهرداد وثوقی، نشر مروارید، چاپ اول 1391، 199 صفحه، تیراژ 1100نسخه

..........................

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.8 از 5 است (در سایت گودریدز نمره‌ی 4 از مجموع 81367 رای و در سایت آمازون نمره ی 4.5 را کسب نموده است).

پ ن 2: مطلب بعدی درخصوص کتاب "احضاریه" جان گریشام خواهد بود و البته کماکان روح پراگ ِ ایوان کلیما در کنارمان خواهد بود!

پ ن 3: انتخابات کتاب تقریباً به پایان رسید و  مطابق شمارش آرای شما عزیزان از گروه دوم کتاب "وازدگان خاک" از آرتور کستلر، انتخاب شد. در گروه اول اما دو گزینه رای یکسانی آورده‌اند... می‌خواستم با انداختن رای خودم به صندوق تکلیف را مشخص کنم اما دیدم روحِ دموکراسی با یک نیشخندی به من نگاه می‌کند ولذا یکی دو روز برای این گروه انتخابات را تمدید می‌کنم تا گره باز شود.

 

  

ادامه مطلب ...

خوشه های خشم جان اشتین بک

 

سال های آخر دهه بیست میلادی در آمریکا , سال هایی است که با بحران اقتصادی شناخته می شود. "توم جاد" جوانی است که در نزاعی جمعی و در حالت مستی مرتکب قتل شده است  و حالا بعد از چهار سال حبس , از زندان آزاد شده است  و در حال بازگشت به خانه است. اما شرایط در این مدت تغییر کرده است. کشاورزان به دلیل چند خشکسالی پشت سر هم مجبور به گرفتن وام از بانک ها شده و قادر به بازپرداخت اقساط نبوده اند. لذا بانک ها اقدام به تملک زمین ها می کنند. همزمان بانک ها و شرکت های زراعی به وجود آمده , به دلیل ورود تراکتور(تکنولوژی) دیگر نیازی به این کشاورزان نداشتند. خانواده "جاد" نیز مانند کشاورزان دیگر زمین خود را از دست داده و بیکار شده اند. در این زمان در تمام این مناطق اعلامیه ها و آگهی های جذب نیروی کار به تعداد زیاد و حقوق مناسب جهت کار در کالیفرنیا پخش می شود. کشاورزان همه وسایل خود را می فروشند و با پول آن کامیون می خرند و به سوی غرب حرکت می کنند. خانواده جاد (پدر و مادر, پدربزرگ و مادربزرگ و عمو, سه پسر جوان, دختر جوان و باردار خانواده و شوهرش, پسر و دختر نوجوان خانواده, به همراه کشیش سابق (کیزی) که از کشیشی دست شسته است) نیز با رویای زندگی بهتر در کالیفرنیا;سرزمین خانه های سفید و درختان پرتقال و انگورهای آنچنانی و ...; روانه این سفر طولانی می شوند...

روی زمین ها , خانه ها متروک ماند و بر اثر آن زمین ها رها شد. فقط پناهگاه های تراکتور با شیروانی های موجدار , براق و درخشان در این دشت زندگی می کردند. این زندگی فلز , بنزین و روغن بود که بر خیش های پولادین می درخشید.

شرح بی عدالتی ها و محکومیت آن

فرض کنید کارفرمایی به ده نفر کارگر نیاز دارد و تعداد متقاضیان نیز به همین میزان یا کمتر باشد, نتیجه این می شود که در تعیین مزد, کارگران دست بالا را خواهند داشت. اما فرض کنید که برای همین تعداد فرصت شغلی صد نفر یا هزار نفر متقاضی باشند و متقاضیان و خانواده هایشان همگی گرسنه باشند! نتیجه این خواهد شد که کارفرمایان هر چه بخواهند می توانند مزد را پایین بیاورند و کارگران مجبورند برای سیر کردن شکم هر کاری را بکنند. اما این سیکل تا کجا می تواند ادامه داشته باشد؟

شرکت ها و بانک ها ندانسته گور خود را می کندند. باغ ها از میوه لبریز بود و جاده از گرسنگان. انبارها لبریز از محصول بود و فرزندان بی چیزان به استخوان سستی مبتلا می شدند و کورک همه جای بدنشان را فرا می گرفت. شرکت های بزرگ نمی دانستند رشته ای که گرسنگی را از خشم جدا می کند خیلی نازک است. به جای افزودن به مزدها پولشان را در راه تهیه نارنجک های گازدار , هفت تیر, استخدام محافظ , تهیه لیست سیاه و دست آموز کردن گروه های جیره خوار به کار می بردند.

روی جاده های بزرگ مردم مانند مورچه , در جستجوی کار و نان, سرگردان بودند. و خشم بارور می شد.

عمق فاجعه را در جایی از داستان می بینیم که زمینداران بزرگ برای پایین نیامدن قیمت محصول, در حالی که مردم گرسنه اند, اقدام به پاشیدن نفت روی پرتقال ها و خشکاندن درخت های انگور , سوزاندن ذرت و قهوه در کوره و ریختن سیب زمینی در رودخانه می کنند و علاوه بر آن نگهبانان مسلح در کنار رودخانه می گذارند تا کسی نتواند از آنها استفاده کند.

با توجه به گرسنه بودن این کارگران , کارفرمایان همیشه در هراس از شورش آنها هستند, برچسب "سرخ ها" را مثل شمشیر داموکلس بالای سر کارگران نگه می دارند و همراه با پلیس با آنها بد رفتاری می کنند و اردوگاه های آنها را تخریب می کنند و به آتش می کشند ; چرا که جمع شدن کارگران در کنار هم می تواند منشاء شورش باشد. در کل برخورد آنها با کارگران به زعم نویسنده انسانی نیست:

کسی که یک جفت اسب دارد و آنها را به گاو آهن یا خیش یا به غلتک کشاورزی می بندد, هرگز به خاطرش نمی گذرد آنها را رها کند و بگذارد گرسنگی بخورند, چون دیگر کاری برای آنها نیست. ولی این ها اسب هستن , ما آدم هستیم.

راه حل مقابله چیست؟

تصور کنید که متقاضیان کار دارای همبستگی و تشکل باشند. در این صورت واضح است که می توانند در مقابل زورگویی مقاومت کنند و با هماهنگی و اعتصاب و روش های مدنی جلوی کاهش مزد را بگیرند. می توانند به صورت دسته جمعی محل اسکان خود را سر و سامان بدهند (که یک نمونه از این کار را در اردوگاه دولتی می بینیم). کمک کردن به دیگران آغاز تحول از من به ما است. اما موانع شکل گیری این همبستگی با توجه به داستان چیست؟ می توان از دل داستان فاکتورهایی نظیر: عدم آگاهی , شدت فقر , ترس , برچسب های اجتماعی , برخی برداشت های دینی و... استخراج کرد. اما در مباحث جدید از اصطلاحی متاخر برای تحلیل این تیپ مسایل استفاده می کنند:سرمایه اجتماعی.

سرمایه اجتماعی ویژگی هایی از یک جامعه یا گروه اجتماعی است که ظرفیت سازماندهی جمعی و داوطلبانه برای حل مشکلات یا مسائل عمومی را افزایش می دهد. از جمله می توان از معیار رابطه متقابل , رفتار غیر خودخواهانه , اعتماد و هنجارهایی که کنش جمعی را تسهیل می کند نام برد. (در باب سرمایه اجتماعی که البته مبحث به نسبت جدیدی است درصورت نیاز, به صورت پاورقی! مطالبی در آینده خواهم نوشت) طبیعی است در جایی که سرمایه اجتماعی بالا باشد امکان عمل جمعی و سازماندهی بالاتر است. به عنوان مثال روز هوای پاک را در نظر بگیرید ; در این روز فرق بین جامعه برخوردار از این سرمایه و جوامع دیگر مشخص می شود , در یکی اکثریت مردم با دوچرخه بیرون می آیند و در دیگری تفاوتی با روزهای قبل مشاهده نمی شود. در چنین موقعیتی هر فرد انتظار رعایت موضوع توسط دیگران را دارد و چون هوای پاک منفعتی همگانی است که هر کسی می تواند بدون توجه به این که آیا برای تهیه آن کمکی نموده است یا خیر, به دست آورد, لذا هیچ کس خودش را به زحمت نمی اندازد! و از این دست مثال ها تو جیب همه ما هست.

پیام امید به خواننده وبلاگ!

جان اشتین بک در سال 1939 این کتاب را نوشت و موفق به کسب جایزه پولیتزر گردید و مورد ستایش قرار گرفت. همزمان در چندین ایالت و در حرکتی خودجوش! کشاورزان آمریکایی اقدام به سوزاندن این کتاب در محافل عمومی کردند. مستمسک آنها برای این کار (و تجدید آن در سال های بعد) ارایه تصویری خلاف واقع از کشاورزان و توصیف آنها به عنوان یک گروه وحشی گرسنه، حمله به بنیادهای مذهبی چون کلیسا، پرده دری و وقاحت در توصیف صحنه های زننده , بوده است.

با نوشتن پاراگراف بالا خواستم بگویم که نا امید نباید بود ... جوامع مدرن , مدرن به دنیا نیامدند, مدرن شدند! حالا به جای کلمه مدرن هر کلمه ای دوست دارید بگذارید (اخلاقی, با سرمایه اجتماعی بالا, توسعه یافته , کارآمد و امثالهم!).

***

کشیش (سابق): من استعداد راهنمایی مردم را دارم, اما به کجا راهنماییشون کنم, نمی دونم.

جاد گفت: یکریز مردمو دایره وار بگردونین. تو نهر آب فروشون کنین. بهشون بگین اگه با شما هم عقیده نباشن به آتش جهنم می سوزن. چه اصراری دارین که به جایی راهنماییشون کنین؟ همین که راهنماییشون می کنین کافیه.

.

عیسی پرستان,جلوی چادرهای خود نشسته و با چهره های خشمگین و تحقیرآمیز , دیده وری می کردند. حرف نمی زدند, در کمین گناه بودند, سیمای آنها نشان می داد که تا چه حد این کارهای زشت را محکوم می کنند. (منظور از کار زشت موسیقی و رقص است!)

***

این کتاب که در لیست 1001 کتاب حضور دارد تا کنون 4 بار ترجمه و دو بار تلخیص شده است:

شاهرخ مسکوب و عبدالرحیم احمدی   انتشارات امیرکبیر  چاپ اول 1328

احمد طاهرکیش    نشر زرین  1362

عبدالحسین شریفیان   انتشارات بزرگمهر  1368

محمدصادق شریعتی  نشر گویش نو  1386

تلخیص  روزنامه همشهری 1387 در 40 صفحه

ترجمه و تلخیص  مصطفی جمشیدی  انتشارات امیرکبیر  1388 در 124 صفحه

کتابی که من خواندم ترجمه مسکوب و انتشارات امیرکبیر (چاپ هشتم 1361 در 520 صفحه با تیراژ 16500 عدد = داریم پسرفت می کنیم؟!)

فیلمی هم به کارگردانی جان فورد و با بازی هنری فوندا در سال 1940 بر اساس این رمان ساخته شده است.

.............

پ ن 1: نمره کتاب 4 از 5 می‌باشد (در سایت گودریدز 3.9 از 5)