مقدمه اول: هند با وجود پنج هزار سال سابقه تاریخی، به عنوان یک واحد مستقل به این نام، یکی از کشورهای متأخری است که بعد از جنگ جهانی دوم موجودیت پیدا کرد. برای رسیدن به این موقعیت، مبارزات زیادی طی یک قرن صورت پذیرفت و علاوه بر روشهای معمول، سازوکارهای خلاقانهای هم پیاده شد که کمابیش از طریق فیلمهای سینمایی و مستند از آن باخبر هستیم. در سالهای منتهی به 1947 مشخص شده بود با توجه به تفاوتهای مذهبی و نفرتهای انباشته شدهی ناشی از آن که گاه ظهور و بروز خونین پیدا میکرد؛ امکان فعالیت و همزیستی در یک واحد سیاسی مقدور نیست. به همین خاطر شبهقاره هند در نیمهی ماه اوت سال 1947 به صورت دو کشور مجزا متولد شد: هند و پاکستان. پاکستان هم با دو بخش غربی (همین پاکستان فعلی) و شرقی (بنگلادش فعلی) شکل گرفت. امیرنشینهای مستقل مثل کشمیر هم مخیر بودند که بین این دو واحد انتخاب کنند. «بچههای نیمهشب» به نوزادانی اشاره دارد که در نیمهشب پانزدهم اوت و در ثانیههای ابتدایی استقلال، به دنیا آمدند. داستان از لحاظ مکانی تقریباً در کل شبهقاره هند جریان پیدا میکند: آغاز آن از کشمیر است و بعد به واسطه تغییر مکان شخصیتهای اصلی داستان به آگرا و دهلی و بمبئی میرویم و پس از آن به همراه راوی در پاکستان و بنگلادش هم خواهیم بود. این پیمایش از لحاظ زمانی، بازهای تقریباً سی ساله قبل از استقلال و همین میزان پس از استقلال را در بر میگیرد و تقریباً بخشهای مهمی از تحولات این دوران را نشانهگذاری کرده است. از نظر من، با یکی از داستانهای قابل تأمل در زمینهی زمان-مکان مورد اشاره روبرو هستیم.
مقدمه دوم: یک بار در مقدمهای بر مطلب مربوط به بوف کور (که از قضا به هند هم بیارتباط نیست!) به پدیدهی «سازههای ماکارونی» اشارهای داشتم (اینجا)، شاید فراموش کرده باشید؛ یک زمانی دانشگاههای این مرز و بوم روی دست هم بلند میشدند و رکورد بزرگترین سازههای ماکارونی (سازههایی که با رشتههای ماکارونی ساخته میشد) را جابجا میکردند و احتمالاً نماینده کتاب گینس، یک لنگه پا، بین این مراکز در تردد بود و صداوسیما هم متداوماً این پیشرفتها را پوشش میداد تا مبادا کام ما برای لحظاتی فاقد شیرینیهای مفید باشد و احیاناً قندمان بیافتد. بعید میدانم از دل این کارهای خنک، تجربه و تخصصی در زمینه سازه بیرون بیاید کما اینکه از موارد مشابه مثل درازترین ساندویچِ دو عالم هم چیزی جز مسخرهبازی و آبروریزی بیرون نیامد و از طویلترین و ترینترینهای دیگر هم شاید بتوان گفت آن کارکردی که در موصوف باید باشد بیرون نمیآید. غرض اینکه معمولاً در مورد هند یکی از این صفتها به کار برده میشود که بزعم من همین حکم بر آن قابل اطلاق است: بزرگترین دموکراسی! اینکه رویا و آرزوی برخی (و شاید حتی خودم در برخی مواقع) رسیدن به چنین موقعیتی باشد موضوع دیگری است اما جمعیت بالای رایدهندگان واقعاً کفایت دارد برای اطلاق آن صفت!؟ تبعیض ساختاری و فقر و بیسوادی و خرافه و غیره و ذلک هم که بماند!
مقدمه سوم: پس از خواندن کتاب برایم مثل روز روشن است که نویسنده علیرغم اینکه در هند به دنیا آمده و بخشی از کودکی و نوجوانی خود را در پاکستان گذرانده است و در فرازهایی از داستان عشق و حسرتش در مورد کل شبهقاره مشهود است، به هیچ عنوان در این دو کشور محبوبیتی نداشته باشد! مطمئناً سیاستمداران حزب کنگره و یا احزاب دست راستی هندو نظیر جاناتا سایهی او را با تیر میزنند و نظامیان پاکستانی هم که به طریق اولی! به نظرم این کتاب که در زمان خود بسیار مورد توجه قرار گرفت و خوانده شد در شکلگیری وقایع بعدی موثر بود. هند و پاکستان علیرغم وجوه متعدد اختلافشان، اشتراکاتی هم دارند که یکی از آنها خدایگونه بودن مسئولینِ امر در نگاه خود و مردمشان و به تبع آن شکل گرفتن رابطه خدا-بنده بین رهبران و رعایا است. این همان چیزی است که سازه ماکارونی مقدمهی قبلی را به یک شوخی تلخ تبدیل میکند. به هر حال خواستم مقدمتاً عرض کنم که ما نسبت به تأثیراتی که از سرزمینهای آن سمت مرزهای غربی خود پذیرفتهایم حساستر هستیم و از سمت سرزمینهای شرقی غافل ماندهایم.
******
راوی داستان مردی سی ساله به نام «سلیم سینایی» است که در آستانه تولد سی و یک سالگی خود به دلایلی کاملاً قابل قبول، اقدام به روایت سرگذشت خود میکند. از آنجایی که بسیاری از امور تأثیرگذار بر آنچه که «او» را به سلیمِ راوی تبدیل کرده از پیش از تولدش ظهور و بروز پیدا کرده، طبعاً او مجبور است سرگذشت خود را از کمی پیشتر آغاز کند. لذا به سراغ جوانیهای پدربزرگش میرود که پس از تحصیل در رشته پزشکی از آلمان به زادگاهش کشمیر بازگشته است. آشنایی پدربزرگ با مادربزرگِ آینده و مهاجرت به آگرا در هند و مراحل بعدی است که فصل به فصل داستان را به پیش میبرد تا بالاخره راوی در انتهای فصل هشتم (حدود یک چهارم از حجم کتاب) و درست در ثانیههای آغازین تولدِ هندِ مستقل به دنیا میآید. به حکم این همزمانی، تقدیر او و تاریخ هند با یکدیگر پیوستگی مییابند و انگار با زنجیری نامرئی به یکدیگر بسته شده باشند: مثل دوقلوها! نوعِ روایت راوی هم بهگونهایست که این عجین شدن سرنوشت بیشتر به چشم بیاید.
انگیزه راوی از یادآوری این وقایع و بازخوانی و ثبت آن تقریباً با شهرزاد هزار و یکشب ارتباط دارد، شهرزاد روایت میکند تا زنده بماند و او روایت میکند تا به زندگیش معنا بدهد یا در آنها معنایی بیابد. ترس از پوچی و بیهودگی و البته ترسی بزرگتر از فراموشکاری ملت! علاوه بر این به واسطهی برخی شرایط او باید خیلی فرزتر از شهرزاد عمل کند.
داستان سه بخش اصلی (کتاب اول و دوم و سوم) دارد که در مجموع حاوی سی فصل است و هر فصل عنوانی مستقل و جذاب دارد. طبعاً تواناییهای خاص راوی و سنش در زمان آغاز روایت و اینکه از چه زمانی داستانش را آغاز میکند ما را به یاد طبل حلبی میاندازد (اگر آن کتاب را خوانده باشید) اما به طور کلی این روایت جذابتر است و برای ما عبرتآموزتر...
در ادامه مطلب بیشتر به این داستان خواهم پرداخت.
******
این کتاب دومین اثر نویسنده است؛ کتاب اول چندان جلب توجه نکرد اما بچههای نیمهشب باعث شهرت نویسنده شد و در همان سال 1981 یک میلیون نسخه از آن فقط در بریتانیا به چاپ رسید و جایزه بوکر را برای او ارمغان آورد. این کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه مهدی سحابی، انتشارات تندر، چاپ اول 1363، 687 صفجه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.98 نمره در آمازون 4.3)
پ ن 2: مطلب بعدی به رمان «سه نفر در برف» از اریش کستنر تعلق خواهد داشت. پس از آن بلافاصله یا بافاصله به سراغ «تبصره 22» از جوزف هلر خواهم رفت.
ادامه مطلب ...
«این قصه از آن من نیست، نقل سرگذشت دیگری است. با واژههایی خاص خودش که من تنها در بعضی موارد، برای رفع ابهام و ایجاد انسجام، جا به جا کردهام. با حقایقی که به اندازه هر حقیقت دیگری ارزش دارد.
یعنی ممکن است در برخی موارد به من دروغ گفته باشد؟ نمیدانم. در مورد او نه! یعنی در مورد زنی که دوست داشته، همینطور، درباره دیدارها، اشتباهات، اعتقادات و ناکامیهایشان، مدرک دارم. فقط شاید درباره انگیزههایش در هر یک از مراحل زندگی همه چیز را نگفته باشد، درباره خانواده عجیب و غریبش، درباره آن جزر و مد شگفتانگیز عقلش – منظورم نوسان دائمی از جنون به عقل و از عقل به جنون است با اینحال من از روی حسننیت به گفتههایش اعتماد میکنم. قبول دارم که دچار ضعف حافظه و کاهش قدرت تصمیمگیری بود. با وجود این، از سر حسننیت حرفهایش را باور میکنم.»
این آغاز داستان بندرهای شرق است. یک راوی اولشخص داریم که سرگذشت فرد دیگری را برای ما تعریف میکند. هویت راوی چندان اهمیتی ندارد کما اینکه در طول داستان حتی متوجه اسم او نمیشویم و فقط اینقدر خواهیم دانست که در پاریس زندگی میکند و اصالتی شرقی و به طور خاص لبنانی دارد و باصطلاح خوره تاریخ است... شبیه خود نویسنده! اما آن فرد دیگر که قرار است سرگذشت او را بشنویم کیست؟ در پاراگراف اول اطلاعاتی از او به ما داده میشود که ما را به خواندن سرگذشتش علاقمند میکند: دارای خانوادهای عجیب و غریب! نوسان بین عقل و جنون!
من چند صفحه پیشتر میروم تا شما در مورد خواندن یا نخواندن داستان بتوانید تصمیم بگیرید؛ راوی از کتابهای درسی تاریخ خود در زمان مدرسه، عکسی را در خاطر دارد که در آن، استقبالی پرشور از یک رزمنده نهضت مقاومت فرانسه که پس از اتمام جنگ جهانی دوم به زادگاهش در بیروت بازگشته به نمایش درآمده بود. حالا پس از گذشت چند دهه از آن زمان، همان فرد را، که طبعاً پیر شده، در یکی از ایستگاههای متروی پاریس میبیند و ... بالاخره موفق میشود باب گفتگویی طولانی که چند روز طول میکشد را با این فرد باز کند. این فرد همان است که قرار است سرگذشتش را دنبال کنید.
نام این فرد عصیان است، پدرش یک ترک مسلمان از خاندان سلطنتی عثمانی و مادرش یک ارمنی است و عصیان درست در اوج کشمکشهای بین این دو نژاد و در واقع کشتار ارمنیها به دنیا آمده است. پدرِ عصیان نیز حاصل ازدواج یک پزشک ایرانیتبار با دخترِ مجنونشدهی یکی از سلاطین مخلوع عثمانی است و خود عصیان هم بعدها با دختری یهودیتبار ازدواج میکند و همه اینها یعنی «خاور میانه»!
داستان در واقع یادآوری و تذکری است بر این امر بدیهی که انسانیت چیزی مستقل از جنسیت، مذهب و زبان است و ارزشمندتر از آنها... بهگونهای که تفاوت در آنها موجب کاهش و افزایش ارزش انسان نمیشود. به عبارت دیگر داستان فراخوانی است برای تحمل، عشق و صلح در منطقه و حتی جهانی که از ضربات جنگ و تعصب، چاکچاک است.
درست است که ازدواجها و همراهیهایی که در داستان با آن مواجه میشویم بیشتر به یک رویا میماند اما بالاخره ما باید یکجایی این همزیستی را تجربه کنیم و چه جایی بهتر از رمان!؟ برای تصمیمگیری بهتر باید یادآور شوم که وقایع سیاسی-اجتماعی چون نسلکشی ارامنه، نهضت مقاومت فرانسه، فروپاشی امپراتوری عثمانی، فروپاشی نظم در لبنانِ دههی هفتاد و... همواره در پسزمینه داستان قرار دارند و هیچگاه داستان مستقیم بر روی آنها متمرکز نمیشود. یک داستان ساده.
******
امین معلوف متولد سال 1949 در بیروت لبنان از پدری کاتولیک و مادری مسیحی مارونی (در واقعیت معمولاً در همین حد تلرانس رخ میدهد!) است. او تا سال 1975 به عنوان روزنامهنگار در روزنامه النهار لبنان به فعالیت مشغول بود اما پس از آغاز جنگهای داخلی در لبنان به فرانسه رفت و تا کنون در آنجا زندگی میکند. اولین اثر او کاری است غیرداستانی تحت عنوان «جنگهای صلیبی از دیدگاه اعراب» که در سال 1983 به چاپ رسید و باعث شهرت او شد. رمان «صخره تانیوس» در سال 1993 برای او جایزه گنکور را به ارمغان آورد. او جوایز متعددی دریافت و اکنون عضو آکادمی فرانسه است. اگرچه زبان مادری معلوف عربی است اما آثار خود را به زبان فرانسوی مینویسد.
******
مشخصات کتاب من: ترجمه داوود دهقان، انتشارات روزنه، جاپ اول 1381، تیراژ 3000 نسخه، 238 صفحه
..........
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.13 و در سایت آمازون 4.8 )
پ ن 2: برنامههای بعدی بدینترتیب خواهد بود: مرد بدون وطن (وونهگات)، طومار شیخ شرزین (بهرام بیضایی)، پرواز بر فراز آشیانه فاخته (کن کیسی)، دشمنان (باشویس سینگر)، ملکوت (بهرام صادقی)، استخوانهای دوست داشتنی (آلیس زیبولد)، ژالهکش (ادویج دانتیگا).
پ ن 3: در واقع به خاطر بیماری مدتی را دور از کتاب گذراندم و سرد شدم لذا دوباره باید با تلاش مستمر موتور را گرم کنم!
ادامه مطلب ...
این کتاب بر پایه مشاهدات نویسنده در جنگ جهانی دوم و از زاویه دید اولشخص، که خود مالاپارته باشد، نوشته شده است. با این وصف بد نیست ابتدا مختصری با نویسنده و زمان-مکان روایت آشنا شویم.
او در سال 1898 با نام کورت اریش سوکرت از پدری آلمانی و مادری لومباردی در ایالت توسکانی به دنیا آمد. از همان دوران نوجوانی به فعالیتهای حزبی و اجتماعی پیوست و در دوران دانشجویی به روزنامهنگاری ادامه داد، در جنگ جهانی اول جنگید و به دلیل استنشاق گاز سمی از ناحیه ریه دچار آسیب شد. در سال 1921 به جنبش فاشیسم پیوست و در روزنامههای مختلف آن قلم زد و حتی در برخی از آنها مدیریت کرد. او نام مالاپارته را در سال 1925 برای خود انتخاب کرد (بناپارت در ایتالیایی به معنای طرفِ خیر است و مالاپارت به معنای طرفِ شر). او قلم تند و تیزی داشت و گاه مسئولین همحزبی او را هم میآزرد اما نقطه اوج انتقادات او در کتاب «فن کودتا» و زیر سوال بردن هیتلر نمود پیدا کرد که موجب شد از حزب اخراج و پنج سالی را از 1933 تا 1938 در حبس و تبعید در جزیره لیپاری بگذراند. او پس از رهایی چندین بار دیگر دستگیر و زندانی شد. در سال 1941 به عنوان خبرنگار جنگی به جبهه روسیه رفت و گزارشاتی که از آنجا ارسال میکرد باعث اخراجش توسط آلمانیها شد. این تجربیات دستمایه یکی از دو شاهکارش «قربانی» شد که در سال 1944 منتشر شد. پس از ورود متفقین به سیسیل به عنوان افسر رابط با ارتش آمریکا همکاری کرد و تجربیات او در این دوره در کتاب «پوست» ظهور یافته که در سال 1949 منتشر شده است. پس از جنگ جهانی دوم مدتی را در پاریس گذراند و در زمینه نمایشنامهنویسی فعالیت کرد. پس از بازگشت به ایتالیا روزنامهنگاری را با همان شور و حال سابق ادامه داد. او که زمانی یک راستگرای افراطی و یک خداناباور محسوب میشد به گروههای چپ (مثلاً حزب کمونیست) و حتی کلیسای کاتولیک نزدیک شد. مالاپارته در سال 1957 پس از سفر ناتمامی که به چین داشت بر اثر سرطان ریه درگذشت.
روایتِ نویسنده در این کتاب حد فاصل ورود متفقین به ناپل تا پایان جنگ و خروج سربازان آمریکایی از ناپل را در بر میگیرد. یکی از معضلات ذهنی من در حال حاضر این است که روایت نویسنده در پوست را چه بنامم!؟ رمان؟ وقایعنگاری هنرمندانه؟ رمان زندگینامهای!؟ مقالات ادبی به همپیوستهی رمانگونه!؟ ناداستانِ ادبی-هنری؟ و.... شاید برای کسی که کتاب را خوانده باشد فرقی نداشته باشد اما برای دیگران به نظرم اهمیتِ بالایی دارد! چرا که اگر با نیت خواندن رمان وارد آن شوید ممکن است در فصل دوم یا سوم یا نهایتاً چهارم قایقتان به گِل بنشیند. از طرف دیگر هم نمیتوان آن را از ذیل رمان خارج کرد چون به هرحال نمیتوان آن را غیرداستانی خطاب کرد و از طرفی وقایعنگاری و مقاله هم معمولاً با چنین تخیل و ظرافت و شاعرانگی و توصیفات نقاشیگونه و کمی اغراق در حواشی! همراه نیستند... اگر بخواهم مورد مشابهی (آن هم فقط در برخی جهات) را که قبلاً دربارهاش نوشته باشم به یاد بیاورم به «امید» اثر آندره مالرو (اینجا و اینجا) اشاره میکنم.
اهمیت اثر در این است که بههرحال نگاه نویسنده با اکثر روایتهایی که از این برههی تاریخ انجام شده است زاویه دارد و انگشت روی نکاتی میگذارد که معمولاً در آن روایتها مغفول مانده است. در واقع اکثر راویان در طرف فاتحین جنگ بودند اما مالاپارته با اینکه همراه متفقین است اما خود را جزء مغلوبین آن به حساب میآورد و البته از نگاه او اساساً «بردن جنگ خجالتآور است». در ادامه مطلب بیشتر به کتاب خواهم پرداخت.
******
این کتاب دو نوبت به فارسی ترجمه شده است. نوبت اول در سال 1337 توسط بهمن محصص (انتشارات نیل) و نوبت دوم در سال 1396 به وسیله قلی خیاط (نشر نگاه). چنانکه مترجمِ اول در مقدمهاش (با تاریخ 1343) آورده است عنوان کتاب را به توصیه جلال آل احمد به «ترس جان» تغییر داده است که اگرچه انتخاب مرتبطی است، در ادامه مطلب خواهم نوشت که چرا با این تغییر موافق نیستم! ایشان در مقدمه ذکر میکند: «... آن را به فارسی برگرداندم تا روشنفکر و روشنفکرنمای کشور من مخصوصاً روشنفکرنما اگر عقلی داشته باشد از آن روی سکهی جنگ دوم جهانی و آزاد شدن اروپا از دست اروپایی باخبر گردد و بداند اگر آلمانها مردم را کشتند، آمریکاییها - پس از سزارین جنگ که وسیلهی «موجودات پرجیب» ماورای اطلس انجام شد – آنان را پوساندند و کشتن کسی از پوساندنش شرافتمندانهتر است.» به این جملات هم که تاحدودی شِمایی از کتاب را ارائه میکند، خواهم پرداخت.
مشخصات کتاب من: ترجمه بهمن محصص، نشر جامی، چاپ اول 1399، شمارگان 1200 نسخه، 376 صفحه.
............
پ ن 1: نمره من به داستان 3.2 از 5 است. گروه B ( نمره در گودریدز 4.05 نمره در آمازون 4.7)
پ ن 2: مصاحبهای با مترجم دوم اثر که مفید و خواندنی است: اینجا یا اینجا
پ ن 3: ترجمهای از یک مقاله کوتاه در مورد نویسنده: اینجا
پ ن 4: کتاب بعدی که در مورد آن خواهم نوشت «روباه» از دی. اچ. لارنس است. پس از آن به سراغ کتاب «کشتن موش در یکشمبه» اثر امریک پرسبرگر خواهم رفت.
ادامه مطلب ...
«داستانم از اول ژانویه شروع میشود. از دو سال پیش شکنجههای بیرحمانهای به من دادهاند که هیچ بنیبشری حتی تصورش را هم در اندرون دوزخ به خودش راه نمیدهد...»
این جملات آغازین داستان پُردامنه، حجیم و البته پُر کششی است که ما را ترغیب میکند تا با جمعی از شخصیتهایش حدود پنجاه سال در محیطی روستایی در چین زندگی کنیم و همهی تحولات این منطقه را در نیمه دوم قرن پیشین، با دورِ تند تجربه کنیم. این فرصت مغتنمی است.
راوی اصلی داستان موردِ خاصی است که شما را در انتهای روایت تحت تأثیر قرار خواهد داد. عجالتاً چنانچه کتاب را آغاز کردید در همان پاراگراف اول متوجه میشوید گویندهی جملات بالا، فردی است که در دوزخ حضور دارد و با وجود شکنجههای گوناگون کماکان معتقد به بیگناهی خود و بهناحق کشته شدن در دنیا است و همچنین اصرار دارد که بهناحق در حال تحمل عذاب در دوزخ است. این شخص، «شیمننائو»، مرد جوان ثروتمند و زمینداری در منطقه گائومیِ شمالشرقی (همان منطقهای که ذرت سرخ در آن جریان دارد) است که با روی کار آمدن حزب کمونیست، همه چیزش را از دست داده، حتی جانش:
« من شیمن نائو، در سی سالگی در سرزمین آدمهای فانی از کارِ یدی خوشم میآمد و یک مرد خوب صرفهجوی خانواده بودم. پلها تعمیر کردم، جادهها سنگفرش کردم و خیرِ همه را میخواستم. من بودم که درِ کیسه را شل کردم و بتهای معابد شمالشرقی گائومی را به خرج من تعمیر کردند و مساکین شهر با غذای من از گرسنگی جان به در بردند. هر دانه برنج انبارم از عرق جبین و هر سکه خزانه خانوادهام از کد یمین فراهم آمده. خشت به خشت روی هم گذاشتم و جان کندم تا به پول و پلهای رسیدم و با فکر روشن و تصمیم درست خانوادهام را به جایی رساندم. از ته دل معتقدم که هرگز مرتکب گناه شرمآوری نشدهام. با این حال –در اینجا صدایم شبیه جیغ شد- آدم دلرحم و صافسادهای مثل مرا، مردی خوب و شایسته را، مثل جانیها با یک سرباز مسلح کتبسته بردند طرف سر پل و بستند به گلوله!... در فاصلهای کمتر از یک وجبی من ایستادند و با تفنگ سرپری که نصفش باروت بود و نصف دیگرش ساچمه تیربارانم کردند و همین که انفجار باروت سکوت را شکست، یک طرف کلهام داغان شد و خون به کف پل و سنگهای سفید قد هندوانه زیرش پاشید... نه، نمیتوانید از من اعتراف بگیرید، من بیگناهم و میخواهم برم گردانید تا بتوانم تو روی آن آدمها نگاه کنم و ازشان بپرسم آخر گناهم چیه.»
او پس از پایداری زیر شکنجههای دوزخی و اصرار بر بیگناهی خود، از طرف «فرمانروا یاما» مالک دوزخ، این شانس را مییابد که دوباره به دنیا بازگردد. این اتفاق رخ میدهد و او دو سال پس از مرگش به دنیا و روستای خود بازمیگردد اما نه به صورت پیشین، بلکه در قالب یک خر ...
این رمان یکی از داستانهای بامزهایست که با تکیه بر تناسخ شکل گرفته است و به نظرم نویسنده توانسته است به زیبایی از پسِ روایت آن برآید. من تا لحظات آخر معتقد بودم که یک اشکال اساسی در مورد راویان داستان وجود دارد که در انتها کار را خراب خواهد کرد اما نهتنها چنین نشد بلکه برعکس، در انتها برای بار دوم اذعان کردم که جایزه نوبل از شیر مادر برای این نویسنده حلالتر بوده است! بار اول این جمله را پس از خواندن «ذرت سرخ» بر زبان آوردم.
در ادامه مطلب بیشتر در مورد داستان خواهم نوشت؛ داستانی که علاوه بر جنبههای داستانی و قصهگو بودنِ نویسنده در حد کمال، و طنازیها و شیطنتهایش، حاوی نکات آموزندهی فراوانی است.
*******
مو یان در سال 1955 در یک خانواده کشاورز در روستایی در شهرستان گائومی در شمالشرق استان شاندونگ چین به دنیا آمد. در یازدهسالگی و پس از آغاز انقلاب فرهنگی، تحصیل را رها کرد و به کشاورزی مشغول شد. مدتی را هم به عنوان کارگر در کارخانه فرآوری روغن پنبهدانه کار کرد. این تجربیات و مشاهدات در مورد کارزارهای یک گام به پیش و جهش بزرگ و تولید فولاد و... را در این داستان به خوبی میبینیم. او نویسندگی را در ایام خدمت سربازی آغاز کرد و بعد وارد دانشکده ارتش شد. او سپس تا مقطع کارشتاسی ارشد ادبیات در دانشگاه عمومی پکن به تحصیل ادامه داد. او همان اوایل کار نویسندگی نام مستعار مو یان به معنای «حرف نزن» را برگزید. این لقب به نوعی برای ما که تجربه دانشآموزی در دهه شصت را داریم آشناست! حواست باشه توی مدرسه از این چیزا حرف نزنی! «طاقت زندگی و مرگم نیست» در سال 2006 منتشر و در سال 2008 به زبان انگلیسی ترجمه و چاپ شد. در جایی خواندم که او این کتاب را در 42 روز نوشته است!! برای من خواندن و دوبارهخوانی و نوشتن این مطلب تقریباً همین مقدار زمان برد!!!
............
مشخصات کتاب من: ترجمه سحر قدیمی و مهدی غبرایی، نشر ثالث، چاپ اول 1398، شمارگان 1100 نسخه، 785 صفحه.
............
پ ن 1: نمره من به کتاب 5 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 4.01 نمره در آمازون 4)
پ ن 2: مشابه مطالب قبلی عکسی متناسب تهیه کردم اما دو سه روز است که از آپلود آن عاجزم! لذا هروقت شرایط مساعد شد آن را بارگذاری خواهم کرد.
پ ن 3: کتاب بعدی که خواهم خواند «فیل در تاریکی» اثر قاسم هاشمینژاد است. در حال خواندن یک کتاب غیرداستانی به نام «بِتا» اثر هاله حامدیفر هستم که بیان یک تجربه موفقیت در حوزه کسب و کار محسوب میشود. در مطلب بعدی به آن خواهم پرداخت.
ادامه مطلب ...
وقتی کتاب را شروع کردم چند روزی طول کشید که به نیمههای آن رسیدم چون این روزها دل و دماغ جور کردن فرصت برای خواندن را ندارم. خیلی هم جذب نشده بودم. گاهی از دست شخصیت اصلی داستان حرصم درمیآمد. اما در نیمه دوم نمیدانم چه شد که مجاب شدم یکسره ادامه بدهم! کتاب که به پایان رسید پیشِ خودم این حس را داشتم که کتاب خوبی را خواندهام. قصد دوبارهخوانی آن را نداشتم اما میخواستم برای نوشتن این مطلب دو سه فصل اول را دوباره بخوانم. توی مترو این کار را کردم، سرِ کار ادامه دادم! اعتراف میکنم کارها را کنار گذاشتم و یک نفس ادامه دادم! تمام شد. این پاراگراف را نوشتم و حالا از پشت میز بلند خواهم شد و به گوشهای خلوت خواهم رفت. ادامه را بعداً خواهم نوشت.
*******
شخصیت اصلی داستان «آرتورو باندینی» جوان بیستسالهی آمریکاییِ ایتالیاییتباری است که پس از چاپ شدن داستانی از او در یک نشریه ادبی، از شهری کوچک در کلرادو به لسآنجلس آمده است تا از طریق نویسندگی به رویاهای خود برسد. او در ابتدای داستان حدوداً شش ماهی هست که در هتلی ارزانقیمت، اتاقی کرایه کرده و تلاش میکند تا ایدهای پیدا کند و بنویسد اما تلاشهایش ناموفق بوده و اکنون با بحران بیپولی و گرسنگی دست به گریبان است و باید کاری بکند!
روایت به صورت اولشخص و به زمان گذشته بیان میشود و در واقع باندینی بعدها و پس از پشت سر گذاشتن این بحرانها حکایت خودش را برای ما بازگو میکند. بدیهی است این شخصیت وجوه تشابه فراوانی با خالق خود، جان فانته دارد. در متن گاهی پیش میآید باندینی خودش را از بیرون و به صورت سومشخص روایت میکند. او علاوه بر داشتن رویا، مایههایی از استعداد نویسندگی را دارد؛ کتابهای فراوانی خوانده و در نهایت داستانی به چاپ رسانده و بابت آن 175 دلار (که در آن زمان مبلغ قابل توجهی است) دریافت کرده است و با همین پول به این شهر آمده تا به رویاهای خود جامه عمل بپوشاند.
دو مشکل اساسی در گذشته او وجود دارد که هر دو موتور محرکه او در برگزیدن این رویا شده است: فقر و تحقیر نژادی. او میخواهد با نوشتن بر این دو غلبه کند؛ آنقدر ثروتمند شود که دیگر دغدغهای نداشته باشد و به چنان شهرتی برسد که دیگر کسی جرئت نکند مثل دوران کودکی او را ایتالیاییِ گُه، اسپانیاییِ آشغال و بدمکزیکی خطاب کند.
باندینی از اینکه نمیتواند یک داستان عاشقانه بنویسد کلافه است. طبیعی است! چون هیچ تجربهای در این زمینه ندارد. در داستان قبلیاش هیچ زنی حضور نداشته و او به این درک رسیده است که باید کمبودهایش در این عرصه را رفع و درک دقیقتری از زندگی به دست آورد اما برای این برنامه علاوه بر بیپولی مانع دیگری هم بر سر راه است: تربیت مذهبی (کاتولیک) او در بزنگاههای مختلف گریبانش را به سختی میگیرد و زخمهای حاصل از تحقیر نژادی (که در ادامه مطلب به آن خواهم پرداخت) به کمک موانع دیگر میآید. تلاشهای باندینی برای عبور از این بحرانها خواندنی است خصوصاً اینکه تلاشهایش بهزعم من به داستان عاشقانهای فراموشناشدنی تبدیل میشود.
******
کتاب حاوی اطلاعات کافی در مورد این نویسنده بدشانس است. این کتاب که به نوعی شاهکار او قلمداد میشود در سال 1939 چاپ شد و با توجه به درگیری ناشر در یک دعوای حقوقی بر سر انتشار بدون مجوز کتاب نبرد من هیتلر، فقط حدود دوهزار و اندی نسخه از آن روانه بازار شد و ناشر هم پس از شکست در آن دعوای حقوقی ورشکست شد! دو سه کتاب منتشر شده از این نویسنده تقریباً همین سرنوشت را پیدا کردند و او در واقع از طریق فیلمنامههایی که برای کمپانیهای فیلمسازی هالیوود مینوشت توانست بر آن فقر، غلبه کند. بعدها و پس از مرگش اقبال به سمت آثار وی رو کرد و چند اثر منتشر نشدهاش هم شانس دیده شدن و خوانده شدن را پیدا کرد. البته در شکلگیری این اقبال بدون شک چارلز بوکوفسکی نقش موثری داشت؛ او که در جوانی به صورت اتفاقی همین کتاب را در کتابخانهای یافته و خوانده بود، فانته را خدای خود نامید و بعدها «از غبار بپرس» با مقدمه بوکوفسکی و توسط انتشارات بلک اسپارو روانه بازار شد. بوکوفسکی شرح دیدار با نویسندهی محبوبش را در قالب شعر نوشته است؛ زمانی که فانته در اثر عوارض دیابت کور شده بود و دکترها مجبور بودند انگشتان و نهایتاً پاهای او را به مرور قطع کنند. فانته در سال 1983 در سن 75 سالگی از دنیا رفت.
............
مشخصات کتاب من: ترجمه بابک تبرایی، نشر چشمه، چاپ چهارم زمستان 1397، شمارگان 500 نسخه، 251 صفحه (با احتساب مقدمهها و مؤخرهها).
............
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.6 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 4.11 نمره در آمازون 4.5)
پ ن 2: در چهار کتاب از رمانهای فانته به «آرتورو باندینی» پرداخته میشود که از لحاظ زمانی این کتاب سومین محسوب میشود. کارهای دیگر: جاده لسآنجلس، تا بهار صبر کن باندینی، و رویاهای بانکرهیل میباشند.
پ ن 3: ترجمه دیگری از این کتاب توسط محمدرضا شکاری و انتشارات افق روانه بازار شده است.
پ ن 4: کتاب بعدی «شهر ممنوعه» اثر «ماگدا سابو» خواهد بود.
ادامه مطلب ...