میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

زندگانی و عقاید آقای تریسترام شندی (1) لارنس استرن

 

هرگز هیچ وبلاگ نویس بی نوایی به توفیق مطلب خود امیدی کمتر از نویسنده این مطلب نداشته است؛ زیرا در حالی نوشته می شود که مشغول گفتن املاء هستم و در کنار کتاب استرن که جلوی من باز و اهدائیه مقدم بر جلد 1 آن را که خطاب به جناب مستطاب آقای پیت است را می بینم , درس سیزدهم کتاب فارسی(بخوانیم) سوم دبستان نیز جلوی من باز می باشد که عنوان درس "بهترین خاطره" است و اگر فکر می کنید که این درس با این عنوانش ربطی به خاطرات این روزها دارد اشتباه می کنید. در باب خاطرات آن روزها حتمن در بخشی جداگانه خواهم نوشت اما خانم محترم این مطلب درخصوص کتاب مستطاب تریسترام شندی است که من قول داده ام در موردش بنویسم.

حضرت آقا, اگر این کتاب را خوانده باشی بر من خرده نخواهی گرفت که چرا این چنین مطلب خود را شروع نموده ام. استرن اعتقاد راسخ دارد که آدمی, هر بار که لبخند بر لب می آورد و – از این بیشتر- هرگاه که می خندد چیزی بر این بازمانده زندگی می افزاید... و در نقطه مقابل پزشکان می گویند که هر نخ سیگاری که دود می کنیم چیزی از آن بازمانده زندگی, کاسته می شود. پس به من حق بدهید که از هر فرصتی استفاده کنم تا تعادل خود را ,یا به زبان بهتر تعادل آن قسمت بازمانده را نگاه دارم. خانم عزیز, من هم همیشه در مقابل تذکر دهندگان درخصوص نکشیدن سیگار همین استدلال را به کار می برم... بله ممکن است ارزش آن چند سال انتهایی به اندازه ای نباشد که خودمان را عذاب دهیم! اما به هر حال قبول دارید که اگر آن سالهای انتهایی بخواهد مانند این سال هایی که گذشت بدون تعادل باشد که واویلا! پس حق بدهید.

این کتاب که از نامش هویداست (می بینید! من می توانستم به جای کلمه هویدا از کلمه پیدا استفاده کنم و اگر این کار را می کردم اندکی به صواب نزدیک تر بود. نمی خواهم بگویم که این کلمه بی عیب و نقص بود یا عالی بود, یا حتا نمی خواهم بگویم که این کلمه در مقایسه با آن کلمه چه گونه است و ... مهم این است که ما کلمات را درک کنیم!) ... بله, همانطور که عرض شد از نام این کتاب هویداست – راستی از عباس میلانی چه خبر؟ (طبیعتن از این سوال مشخص است که من مدتهاست تلویزیون , چه این وری و چه اون وری, را نگاه نمی کنم و این اصلن چیز خوبی نیست و امری نیست که بخواهم به آن افتخار کنم یا کلاس روشنفکری و اوووف... فقط خواستم بگویم که واقعن لذت بخش است که آدم مرشد و مارگریتا را ترجمه کند و در کنارش کتاب معما...).

دوست عزیز! بله تو ... و حتی شما (شما که کامنت نمی گذارید و این بار با نوشتن یک کلمه "هوپ" مرا شگفت زده خواهید کرد)... بله شما حتمن انتظار ندارید که من در معرفی کتاب نویسنده ای که خودش را به قواعد و اصول هیچ کس دیگری مقید نمی کند, خودم را مقید به قواعد و اصولی خاص بکنم و مثلن بگویم این کتاب که در فصول کوتاه کوتاه نوشته شده است و با توجه به حضور گاه گاه نویسنده در متن و خرده روایت های غیر زناشوهری (آخ یادم باشه یه سری به اشمیت بزنم) و خیلی پارامترهای دیگر ,بهترین نمونه مثالی برای یک رمان پست مدرن است و بعد هم حتمن ابراز شگفتی بکنم که این اثر در زمانی نوشته شده است که هنوز رمان مدرن متولد نشده بود!(1760). نه مطمئن باشید که من در معرفی این کتاب به روش سابق خودم (که در عین بی اصولی به یک اصولی پایبند بود!!) عمل نخواهم کرد. پس حوصله کنید, و اجازه بدهید داستانم را آن طور که خودم می خواهم تعریف کنم؛ و اگر در ضمن راه بازیگوشی می کنم , یا گاهی همان طور که با هم می رویم کلاه دلقکی زنگوله دار سرم می گذارم ناراحت نشوید, بلکه برای من هم , بر خلاف ظواهرم, قدری شعور قایل شوید. و همان طور که لک و لک کنان پیش می روم خواه با من بخندید یا به من بخندید...به هر حال هر کار که خواستید بکنید, اما از جا در نروید.

ادامه دارد!!

***

مشخصات کتاب من: ترجمه مرحوم ابراهیم یونسی , موسسه انتشارات نگاه , سال1388 , تیراژ2000 نسخه, 674 صفحه, قیمت 9500 تومان.

تس (2) توماس هاردی

 

در قسمت دوم چند تکه قابل توجه از متن کتاب را بدون شرح یا با شرح انتخاب کرده ام به صورت تستی:

1- گاهی اوقات آدم یه چیزایی رو ندونه خیلی بهتره... داریم زندگیمونو می کنیم...هوووم؟... اطلاعات بیشتر ، همیشه مفید نیست. (از این جهت که اگر اون کشیش به پدر تس در مورد ریشه خانوادگی شان چیزی نگفته بود اساساً اتفاقی نمی افتاد!)

2- اما روال روزگار چنان است که زندگی همیشه با آرزوهای ما نمی خواند , آن کس که به ندایمان پاسخ می دهد همان نیست که فرایش خوانده ایم , آن کس را که باید دوست داشت , و زمان دوست داشتنش به ندرت با یکدیگر می خواندند.

3- اما از این کارگران جالبترینشان زنان بودند , چه زن هنگامی که در طبیعت قرار می گیرد با آن در هم می آمیزد , جزء جدا نشدنی آن می گردد , و این امر فریبندگی خاصی به او می دهد ; مرد در مزرعه شخصیتی جدا از آن است ; و زن بخشی از مزرعه  و گویی مرزهای بدنش را به طریقی از دست داده , جوهر طبیعت پیرامون را به خود جذب , و خود را با آن در آمیخته است.پس چندان بیراه نگفته بودند که زنان شما کشتزار شمایند!!می خواستم بگم به قولی این کجا و آن کجا... اما دیدم این هم خیلی کل گراست و هم عمومی نیست و هم تالی فاسد دارد...

4- به راستی زنان چنین پیشامدهایی را از سر می گذرانند , و پس از مدتی روحیه شان را باز می یابند , و با چشمانی علاقمند به پیرامون خود می نگرند. برخلاف آنچه تئوریسینها می خواهند به ما بباورانند , فریب خوردگان هم گاهی امید به زندگی را باز می یابند. تقریبن موافقم چون بیشتر مردان چنین نیستند و برخی زنان اینگونه هستند. یه آماری در مورد افسردگی پس از طلاق چند سال قبل دیده بودم که نشان می داد مردان بیشتر پکیده می شوند و...

5- اینکه تس گذاشته بود در آغوشش بگیرد به او اطمینان خاطر بیشتری می داد , اما نمی دانست که در کشتزارها و چراگاه ها "عشق رایگان" را کاری بیهوده نمی پندارند ; در اینجا عشق را بی حسابگری و به خاطر شیرینی خود آن می پذیرند , به خلاف دختران شهری که سنگینی آرزو و اشتیاق به سروسامان گیری احساس سالم دوست داشتن به خاطر خود آن را در آنها سرکوب می سازد. خواستم بدون شرح بگذارم دیدم ممکنه موجب بروز اشکال بشه! لذا باید به آقایون یاداوری کنم این جمله شاید در خصوص انگلستان سده نوزدهم صدق بکنه ولی در مورد باقی مکانها و زمانها راستی آزمایی نشده است لذا پس از خواندن این قسمت از مراجعه سریع به کشتزارها و چراگاه ها خودداری نمایید.

6- آنهایی که دلیلی برای غمگین بودن دارند نشانش نمی دهند , و وانمود می کنند شادند. یعنی رسمن همه ما رفتیم داخل دسته الکی غمگین ها! یا این که نه...دلیلی برای شاد بودن داریم و وانمود می کنیم غمگینیم!!

7- به همین هفت آیتم بسنده می کنم و این هفتمی که بسیار کاربردی است حسن ختام معرفی این کتاب است: نخست کوشید به اندرز مردان بزرگ و خردمند تمام اعصار گوش دهد ... اما به این نتیجه رسید که آن مردان بزرگ و خردمند هرگز تا آنجا پیش نرفته بودند که امکانپذیری اندرز خود را بیازمایند. مارکوس اورلیوس می گفت:"مهمترین چیز این ست; آشفته و پریشان نشوید". کلیر خود همین عقیده را داشت. اما آشفته و پریشان بود. خردمند نصرانی می گفت: "نگذارید قلبتان اندوهگین یا هراسناک شود". کلیر با او همصدا می شد; با اینحال قلبش اندوهگین بود. آه که چقدر دلش می خواست با آن اندیشمندان بزرگ روبرو شود , و از آنها جداً بخواهد مرد و مردانه به او بگویند چگونه به نصایحشان عمل کند.

پ ن 1: در حال خواندن کوه جادو هستم که خفانت خاصی دارد. واقعن جلو نمی رود! نمی دانم هنوز با زبان اثر خو نگرفته ام یا ترجمه اش یه جوری است یا من حالم خوب نیست یا زمین کجه و یا... به هر حال به همه کسانی که به این کتاب رای دادند سلام می رسانم! سلام گرم!

پ ن 2: طبیعتن کتاب فوق را نمی شود دست گرفت و این ور و اون ور برد ، بس که وزین است و سترگ... لذا این کتاب های کم حجم را در این مدت خوانده ام و خواهم خواند: دوست بازیافته اثر فرد اولمن ، میرا اثر کریستوفر فرانک ، آذر ماه آخر پاییز اثر ابراهیم گلستان ... و قاعدتن این لیست بیشتر خواهد شد بس که کوه جادو وزینه... 

پ ن 3: مشخصات کتاب من; نشر دنیای نو (در مورد ترجمه ها در قسمت قبل توضیح دادم) , چاپ ششم 1386 , تیراژ 1500 نسخه , 424 صفحه , 5500 تومان

تس دوربرویل توماس هاردی

 

 

"جک دوربی فیلد" روستایی فقیر و میخواره ایست که پنج شش بچه قد و نیمقد دارد. روزی یکی از کشیشان منطقه که دستی در تاریخ دارد او را در جاده ای می بیند و به او این آگاهی را می دهد که اجدادش با نام فامیل دوربرویل, شوالیه های نامداری بوده اند که املاک و دارایی های زیادی داشته اند , خاندانی که رو به زوال رفتند و در حال حاضر او یکی از تنها بازماندگان آن خاندان اشرافی است. دانستن این موضوع به کل سرنوشت این خانواده را عوض می کند... آنها خانواده ثروتمندی را با نام دوربرویل در مناطق اطراف شناسایی می کنند و به این فکر می افتند که دختر بزرگشان "تس" را به ایشان (زن مسنی که صاحب آن املاک است) معرفی کنند تا بلکه از این راه تحولی در اوضاعشان بدهند. تس به خانه این زن ثروتمند می رود و با پسر این زن روبرو می شود. پسر با دیدن زیبایی تس و سادگی و خامی او و خانواده اش به این صرافت می افتد تا از این نمد , کلاهی برای خودش بدوزد... کلاه دوخته می شود و داستان به واقع ازینجا آغاز می شود: زندگی یک زن فقیر و  آبرو بر باد رفته در جامعه ای خشن و  خشک که او را گناهکار می داند...

زن خوب و فرمانبر و پارسا

تس (و البته دیگر زنان حاشیه ای داستان) را می توان تاحدودی با تمسک به سعدی این گونه خطاب کرد! چرا که با وجود این که تمایل قلبی برای رفتن به خانه آن زن اشرافی را ندارد اما خودش را مسئول این می داند که به نحوی به خانواده کمک کند. وقتی با ذهن پلید آلک دوربرویل روبرو می شود , می ماند و به کار ادامه می دهد تا به خانواده اش خدمتی کرده باشد. وقتی ناخواسته مورد تجاوز قرار می گیرد خود را مطابق قوانین مذهبی و سنت های محکم اجتماعی, گناهکار حس می کند و هیچ گاه ذره ای به گناهکار بودن خویش شک نمی کند و همیشه سعی می کند همزمان با سخت کار کردن , صلیب خودش را نیز به دوش بکشد و تنها امیدش همان رویای معروف و جهانشمول است که مردی عاشق پیشه , سوار بر اسب سفید از راه برسد و او را از این همه مصیبت و سختی برهاند...اما غافل از آن که مردان تربیت شده در چنین جامعه ای حتا اگر از لحاظ مذهبی , بدعت طلب باشند و دارای عقاید خاص , و حتا اگر خودشان هم مرتکب عمل مشابهی شده باشند و حتا اگر عمل مشابه آنها عامدانه و فاعلانه و داوطلبانه باشد ; باز هم در گوشه ذهنشان موضوع بکارت حجتی بر پاکی و شرافت است.

مبنای داوری

شاید درونمایه داستان و هدف نویسنده را بتوان این گونه خلاصه کرد که , داوری در خصوص افراد نباید بر مبنای عمل انجام شده , صورت پذیرد بلکه برای داوری می بایست به انگیزه ها و تمایلات آن فرد توجه نمود.

زیبایی یا زشتی نهاد کسی را نباید در کارهایش , بلکه در هدفها و انگیزه هایش جستجو کرد ; تاریخ حقیقی آنرا , نه در میان کارهای انجام شده , بلکه در کارهایی که آرزوی انجامش را دارد باید یافت.

***

توماس هاردی شاعر و نویسنده انگلیسی این کتاب که به گفته خودش همه استعدادش را در نوشتن آن به کار گرفته است را در سال 1891 نوشته است. از این نویسنده  هفت کتاب در فهرست 1001 کتاب حضور دارد که این کتاب هم یکی از آنهاست.

این کتاب حداقل چهار بار ترجمه شده است:

سیروان آزاد  1362  نشر نو  (تس دوربرویل) ... سیروان آزاد نام مستعار مرحوم ابراهیم یونسی است.

مینا سرابی  1363  نشر دنیای نو  (تس) !

ابراهیم یونسی 1383  نشر فرهنگ نو (تس دوربرویل)

شهرناز محمد تقی 1386 نشر کاوش پرداز (دوشیزه تس اوربرویل)!!

محمدصادق شریعتی  1388 نشر گویش نو  (باکره دوربراویلز)!!!

در مورد تعدد ترجمه و ابداع اسامی جالب!! برای کتاب ها قبلن زیاد نوشته ام و چیزی نمی گویم...

اما ترجمه ای که من خواندم (خانم سرابی) چندان به من نچسبید و احساس کردم در مواقعی که داستان از دیالوگ خارج و حرفهای اساسی نویسنده مطرح می شد , ضعف داشت. شاهدش همان جمله بالایی یا این نمونه:

...تجربه اش در مورد زنان که در ماههای اخیر از طبقه متوسط بافرهنگ به جامعه روستایی گسترش یافته بود, به او آموخته بود که تفاوت اساسی بین زن خوب و عاقل یک قشر اجتماعی و زن خوب و بد , عاقل و احمق همان قشر یا طبقه است.(ص177) (من البته اخیرن به درک خودم مشکوکم ولی ... این جمله بالاخره یعنی چه!!!)

من البته ترجمه های دیگر را ندیده ام و قصدم هم مقایسه آنها نیست.

***

پ ن 1: این همه تلاش من برای کوتاه نویسی بود! چند قسمت کوتاه دیگر در مورد مطالب این کتاب خواهم نوشت.

مامور معتمد گراهام گرین

 

 

 

همه ما وقتی بمیریم تا ابد مردگی خواهیم کرد.

***

د. مرد میانسالی است که از سوی دولت کشورش مامور شده است تا به انگلستان بیاید و با صاحبان یکی از معادن ذغال سنگ مذاکره کند و قراردادی جهت خرید ، ببندد. کشور د. دچار جنگ داخلی است (در داستان نام کشور مورد نظر عنوان نمی شود اما قراین و شواهد حاکی است که این کشور اسپانیا است) و از طرف مقابل هم آقای ل. جهت همین موضوع و جلوگیری از ماموریت د. به انگلستان می آید. این دو همزمان با یک کشتی وارد می شوند.

د. جهت معرفی خود به صاحبان معادن یک اعتبارنامه به همراه دارد و می بایست از آن ، تا زمان دیدار محافظت نماید اما از همان بدو ورود خطرات متعددی در کمین اوست و او هم هر اقدامی انجام می دهد ، ماموریتش پیچیده تر و دست نیافتنی تر می شود اما ...

"مامور معتمد" همه عناصر لازم برای یک داستان پرکشش از ژانر جنایی- جاسوسی را دارد. در مقدمه هم در خصوص عناصر تنهایی، عشق و ترس(مرگ) در داستانهای گرین مفصلاً صحبت شده است.اما من می خواهم به موضوع ویژه دیگری در این داستان بپردازم:

بی اعتمادی

از همان ابتدا چیزی که جلب توجه می کند فضای بی اعتمادی است که اطراف د. موج می زند و نویسنده به خوبی توانسته این حس را انتقال دهد ، البته نه فقط با نقل مستقیم بلکه با توصیف فضا و روابط و... اگر اعتماد را (در سطح خرد) ناشی از باور و اطمینان به دیگری به سبب تطابق اعمال دیگری با انتظاراتمان  تعریف کنیم ، اینجا کسی مطابق انتظاری که از او می رود عمل نمی کند ، از مدیره هتل گرفته تا معلم زبان تا سفیر و وزیر و... لذا چیزی به نام اعتماد شکل نمی گیرد و حتا دامنه این بی اعتمادی به خود فرد هم می رسد:

آدم فقط می توانست به خودش اعتماد کند و با این حال گاهی حتی شک می کرد که به خودش هم بتواند اعتماد کند

نکته اینجاست که این رابطه عدم اعتماد بین د. و هموطنانش بروز می یابد. نویسنده این را ناشی از وقایع داخلی کشور د. و به خصوص جنگ ، می داند. در نقطه مقابل انگلستان به عنوان جایی که سیستمش بر مبنای اعتماد شکل گرفته معرفی می شود و د. که قبل از جنگ استاد دانشگاه و محقق برجسته ای بوده با حسرت نظاره گر نتایج آن است. از انصاف پلیس در بازجویی حیرت می کند و تفاوت آن را با کشورش در ذهن متصور می شود و نهایتن ریشه آن را در صلح تشخیص می دهد:

از قرار معلوم انگلستان قرار بود که غرابت خود را تا به آخر داشته باشد: غرابت کشوری که برای دویست و پنجاه سال شاهد صلح مدنی بود.

د. که در کشور خود سابقه زندانی شدن و انتظار اعدام کشیدن را داشته است و همسرش هم تیرباران شده است و خودش نیز در اثر بمباران ساعتها در زیرزمینی زنده به گور شده است و امثال این اتفاقات ، دیگر به کسی نمی تواند اعتماد کند ،اما همه علت ها همین نیست. اعتماد اجتماعی (تعمیم یافته ; از این جهت که اعتماد ، به افراد خارج از گروه تعمیم می یابد) عبارت است از داشتن حسن ظن نسبت به اکثریت افراد جامعه فارغ از تعلق آنها به گروه های قومی و مذهبی و... که بیشتر میتنی بر نگاه ما به جهان است که از بدو تولد از والدین خود یاد می گیریم و امری ثابت و محکم است و در طول زمان و بر اثر تجارب شخصی و نمونه های اتفاقی از بین نمی رود. (این را صرفن از این جهت گفتم که هی کودکانمان را از دیگران و غریبه ها نترسانیم ، دنیای جدید شکل متفاوتی دارد و اقتضائاتی متفاوت از جامعه سنتی... بدون اعتماد در هیچ کجا نظم و ثبات و توسعه و ... شکل نمی گیرد)

جملاتی از کتاب در همین رابطه:

اعتبارنامه خود را در جیب مخفی گذاشته بود...اما اعتبار هم دیگر به معنای اعتماد نبود.

.

وزارتخانه نه به او اعتماد داشت نه به آن ها و نه به هیچ کس دیگر. خودشان هم به همدیگر اعتماد نداشتند. فقط هرکدام می دانست که آیا خودش صادق است یا کذاب (یاد بازی مافیا افتادم)... آدم نمی توانست جوابگوی اعمال کسی غیر از خودش باشد.

.

آدم چگونه می توانست که برای زندگی خود نقشه بریزد یا آینده را با چیزی به غیر از احساس تشویش و دلواپسی در نظر آورد.

.

روزنامه های عصر را برای فروش روی یک میز وسط سالن گذاشته بودند. یک بشقاب پر از سکه نشان می داد که نظام مبتنی بر اعتماد در حال عمل بود... (اما به محض این که می خواهد مفتکی روزنامه بخواند به سروقتش می رسند!)...نظام مبتنی بر اعتماد در کار بود ، اما آن ها حساب مقدار پشیزهای داخل بشقاب را نیز داشتند.

.

آدم باید به مرده ها حسادت کند. آدم های زنده از تنهایی و بی اعتمادی رنج می برند.

.

چه دختر خوبی ، آدم باید به او اعتماد کند که هر چیز را به جا و به وقت به یاد می آورد و دنبالش را می گیرد. (همیشه استثنائاتی هست!! حتا برای د.   )

***

کتاب چهار بخش دارد در بخش اول که "صید" نام دارد د. ابتکار عمل ندارد و وقایعی که خارج از حیطه اختیارش قرار دارند او را به این سمت و آن سمت می کشاند. بخش دوم اما متفاوت است و به همین دلیل "شکارچی" نام گرفته است.بخش های بعدی هم "آخرین تیر ترکش" و "پایان کار" ...

خیلی وقت بود به لیست 1001 کتاب سر نزده بودم! از گراهام گرین 8 کتاب در این لیست حضور دارد اما این کتاب جزء آنها نیست هرچند تهیه کننده لیست ترجمه شده به فارسی آن را به جای "کنسول افتخاری" در لیست گنجانده است!! 

***

پ ن 1: گرین این کتاب را در سال 1939 ظرف شش هفته نوشته است.

پ ن 2: از روی کتابهای گرین عموماً فیلم ساخته شده است...از جمله این کتاب (لینک فیلم )

پ ن 3: مشخصات کتاب من; ترجمه تورج یاراحمدی ، انتشارات نیلوفر ، چاپ اول پاییز 1380 ، 2750 نسخه ، 317 صفحه ، 1850 تومان. 

 

رهنمودهایی برای نزول در دوزخ دوریس لسینگ

 

خواب من زیستن در مکانی دیگر یا سرزمینی دیگر بود. در تمامی این مدت می دانستم که زندگی دیگری را می زیستم. (ص69)

***

داستان با گزارش پرستار کشیک بخش روانی بیمارستانی در لندن در خصوص پذیرش بیماری با هویت نامعلوم , آغاز می شود. پلیس این شخص را درحالیکه نیمه شب,سرگردان بوده و حرف های بی سر و ته می زده به ظن آنکه مست است یا مواد مخدر مصرف نموده , بازداشت می کند اما پس از دو سه ساعت او را به بیمارستان منتقل می کند.

بیمار مدام حرف می زند و حرف هایش پرت و پلا به نظر می رسد... نیمه اول کتاب عمدتاً به همین حرف ها اختصاص دارد. در نیمه دوم داستان اما برخی مسائل کمی روشن تر می گردد...

هذیان , مکاشفه , یا دانه های تسبیح

ابتدا با حرف ها و حرکات مرد , به نظر می رسد که او ملوانی بوده که مدتها در دریا سرگردان بوده است. مدام از دریاها و آبراهه ها و جزایر و سواحل مختلف حرف می زند و از شخصیت هایی نام می برد که طبیعتاً نه دکترها متوجه می شوند و نه خواننده...

به نظر می رسد که او به همراه یارانش سوار کشتی ای به نام "چرا" بوده اند و "بلور" همه یاران او را با خود برده است و او که سودای پیوستن به یارانش و رسیدن به "آن ساحل دیگر" را دارد , کشتی را ترک می کند و سوار بر کلک مدتی روی آب می چرخد... بعد سوار بر دلفینی می شود و نهایتاً به ساحلی می رسد و وارد شهر عجیبی می شود و در انتظار نزول بلور می ماند که قرار است در قرص کامل ماه , روی زمین فرود بیاید... در آن شهر عجیب موجوداتی حضور دارند که سری شبیه به سگ و دمی همچون موش دارند و البته گونه ای دیگر همچون میمون های آدم نما که به نوع اول خدمت می کنند...

مرد سوار بر پرنده ای می شود و بر فراز دریاها پرواز می کند ... و نهایتاً وارد بلور می شود و در حالتی معراج گونه قرار می گیرد (کره زمین را پوششی از نور پر تپش احاطه کرده بود , اما من می توانستم از پشت این پوشش ببینم...داشتم زمین را زمانی در حال چرخش می دیدم که زمان بشریت نبود.ص111) و وارد کنفرانسی می شود که نمایندگانی از سیارات منظومه شمسی در آن حضور دارند. در این جمع که شباهت هایی با "یوم الست" دارد به داوطلبینی که می خواهند برای نجات کیهان به دوزخ زمین , نزول کنند رهنمودهایی ارائه می شود و...

برخی از اسامی که در این بخش (نیمه اول داستان) بیان می شود در نیمه دوم داستان ما به ازای خارجی پیدا می کند. اما برخی اسامی نیز رازگونه و سمبلیک است مانند نام کشتی و یا همین بلور که بشقاب پرنده را به ذهن متبادر می کند (بلور اندیشه ای بود که می تپید و مارپیچ وار حرکت می کرد.ص103). شاید در ده بیست صفحه اول , خواننده کمی جذب شود تا راز این حرف ها گشوده شود اما با ادامه یافتن آن به صورت ممتد و طولانی , خواننده کم کم دچار استیصال می شود! و این روند تا نیمی از کتاب (حدود صد و پنجاه صفحه) به همین صورت ادامه پیدا می کند.

در مورد این بخش این سوال پدید می آید که آیا این مرد در اثر شوک های وارده دچار اغتشاش ذهنی شده است و گذشته خود را به یاد نمی آورد و دچار هذیان گویی شده است؟ یا اینکه به توصیه و تجربه یکی از دوستان که در نیمه دوم داستان به چشم می خورد, جهت درمان لکنت زبان خود به جریان موازی عقاید و کلمات که راه گفتن چیزهای متعارف را سد می کنند اجازه بروز می دهد؟ یا اینکه توصیف یکی از دوستان او از شب قبل از تحویلش به بیمارستان را جدی بگیریم:

درست است که اظهارات وی صورت پراکنده داشتند, اما در عین حال نوعی منطق درونی مثل یک رشته نخ از میان آن ها دویده بود که در ابتدا به نظر شبیه تکرار برخی واژه ها یا عقیده ها جلوه می کرد. گاهی چنین می نمود که در جمله ای صوت و نه معنای کلمه یا هجا سبب زایش جمله ای دیگر یا کلمه ای دیگر می شد. وقتی این پدیده اتفاق می افتاد به گوش شنونده بی محتوا و ناشی از خل و چل بودن یا دیوانگی گوینده آن می آمد. اما شاید لازم باشد به تدریج به فکر ارتباط صدای یک کلمه با معنای آن باشیم. البته این کار را شاعران می کنند, همیشه. اما دکترها چه طور؟...(ص238)

نکته فوق برای کسانی که هوس این ماجراجویی (خواندن این کتاب!) را دارند اهمیت دارد, قطعاً همین گونه هم هست که نوعی منطق درونی وجود دارد و برخی مسائل و موضوعات هم کاملاً قابل فهم است اما طولانی بودن نیمه اول و پیچیدگی ها و برخی ابهام ها مانع از روشن شدن کامل داستان و به احتمال زیاد موجب نیمه کاره رها کردن کتاب و اعمالی اینچنینی گردد.  

جهان به کجا می رود؟

یکی از محورهای داستان باور به این مسئله است که انسان ها و حیوانات و گیاهان وکره زمین و کیهان و... , یک کلیت واحد را تشکیل می دهند و انسانها هنوز به آن مرحله نرسیده اند که این امر را تشخیص دهند و این عدم درک آنها موجب شده است که آنها تعادل حیاتی را روی کره زمین (و البته کل دنیا) به هم بزنند و بالطبع زندگی و محیط زیستن به دوزخی تبدیل شود.

انسان ها در این راه همه کار از قبیل نابودی محیط زیست و کشتن حیوانات و هم نوعان خود را انجام می دهند:

ماهیان یونس(دلفین) سخت دوستمان دارند. دوست دارند که دوست بدارند, چنین می گویند, هرچند ندیده ایم ماهی یونس آدم بکشد, و ما فراوان از اینان کشته ایم و برای کنجکاوی کشته ایم, حتی برای غذا یا برای کشتن به خاطر کشتن هم نکشته ایم.(ص39)

این واقعیت که انسانها تنها تا جایی قادرند دیگران را تحمل کنند که شبیه خودشان باشند, وقتی در کنار ماهیت عمدتاً خبیث ادم ها قرار بگیرد موجب بالا رفتن ظرفیت کشتار و نابود نمودن در انسانها می شود. این گونه است که می بینیم چیزهای پیش پا افتاده ای همچون اختلاف در رنگ پوست هم متاسفانه موجب کشتار شده است.

فکر نکنیم که دوره این جنایت ها گذشته است, شاید در حال حاضر تحمل اختلافات ظاهری از گذشته بیشتر باشد اما نمی توان کتمان نمود که انسانها هنوز قادر نیستند تا کسانی که عقایدی متفاوت از آنها دارند را تحمل کنند و هنوز هم این موضوع سبب کشتار می شود.

در همان نیمه اول معروف! نویسنده صحنه ای از جنگ آن موجودات عجیب را خلق می کند که واقعاً چندش آور و البته قابل تامل است... دو موجود نرینه با ماده ای در حال جنگیدن هستند, خون همدیگر را می مکند درحالیکه مادینه در حال زاییدن است و الی آخر ... تا جایی که می گوید: و دیگر هیچ کجا نه امیدی برای انسان مانده است و نه امیدی برای جانوران روی زمین.(ص97)

همنوایی فرد با جامعه

عکس العمل ما هنگام مواجهه با دنیایی همچون تصاویر بخش پیشین چیست؟ حالا همه را که نمی توان در یک مقوله جا داد اما بخشی از ما به این فکر خواهیم کرد که باید به گونه ای عمل کنیم تا فرزندانمان دچار چنین سرنوشت هایی نشوند (حداقل در کامنتدونی که زیاد این را دیده ام). والدین فکر می کنند که بالاخره راه هایی هست که کودکان را برای ساخت دنیای بهتر پرورش داد. نویسنده معتقد است که این احساس در همه موجود هست و به همین دلیل است که پهنه آموزش پرورش همیشه بسیار تلخ و درگیر کشمکش است , و به همین دلیل است که در هیچ کجای جهان هرگز کسی از آنچه به کودکان عرضه می شود راضی نبوده است. به جز در کشورهای دیکتاتوری که آینده کودکان با ترازوی نیازهای حکومتی اندازه گیری می شود.(ص177)

اما این طور به نظر می رسد که تمام این تلاشهای شجاعانه, بیهوده خواهد بود, آنها نهایتاً همان مسیر را طی می کنند و آنها نیز برای کودکانشان همان خواب را می بینند و آموزش بهتری که فراهم خواهند کرد فقط ایجاد یک مسیر مسابقه با مانع است:

با رسیدن به مرحله بلوغ این جوانان تازه بالغ به بزرگترهای خود, به پدر و مادرانشان می پیوندند, و در همان حال برمی گردند و دوران کودکی خود را به دقت نگاه می کنند. آنها با همان رنج و غصه بی ثمر کودکی فرزندان خود را تماشا می کنند. آیا می توان مانع شد و نگذاشت که این کودکان , مثل آنچه بر ما گذشت, به دام نیفتند و فاسد نشوند؟ از ما چه کاری ساخته است...؟ کیست که دست کم یک بار در چشم های کودکی نگاه کرده باشد و در این چشم ها انتقاد, خصومت, و نگاه آگاه و گرفته یک زندانی را نخوانده باشد؟

شاید بتوان گفت که نهادهای برساخته آدمیان از انسانیت مهم تر شده است و این نهادها با قدرت همه را به همنوایی با خود فرا می خواند و شاید به همین دلیل است که تغییرات به سهولت آنچه که ما فکر می کنیم در جامعه رخ نمی دهد.

به زعم نویسنده آدمیان در چنین جامعه ای مانند مرده های متحرک , مثل آدم ماشینی زندگی می کنند و البته یکدیگر را می کشند.

***

دوریس لسینگ این داستان را در سال 1971 نوشته است.از این برنده نوبل ادبیات(2007) چهار کتاب در لیست 1001 کتاب , حضور دارد اما این کتاب, خیر. شاید پیچیدگی های نیمه اول مانع مهمی برای خواندن این کتاب باشد و یا شاید اینکه نهایتاً چندان رهنمودی برای خروج از دوزخ ارائه نمی دهد به مذاقمان خوش نیاید. اما به هر حال بد نیست که گاهی به خودمان بیاییم...

....

پ ن 1: دارم به این فکر می کنم ممیز ارشاد این کتاب را خوانده است؟! دوست داشتم قیافه اش را بعد از خواندن ببینم!!

پ ن 2: اگر پهلوانانی پیدا شدند و این کتاب را خواندند و نکته هایی به ذهنشان رسید, مشغول الذمه هستند, اگر مرا در جریان نگذارد! (به خصوص در مورد مسئله زمان بندی... اونایی که به آخر رسیدند می دونن چی میگم!)... البته چند مطلب دیگر هم برای نوشتن قابل اشاره بود منتها مشکل در چفت و بست مطالب به هم و داستان بود و البته تطویل کلام!مثل همان جمله ابتدایی و رابطه پروفسور(یادم رفت بگم بیمار , استاد دانشگاه بود) با خاطرات گذشته خودش و خاطرات دوستانش و کلاً جایگاه دقیق آدمها در زندگی گذشته او...

پ ن 3: مطالب دوستان دیگر در مورد این کتاب; منازعه میان عقل و جنون (لی لی مسلمی در لذت متن) , رهنمودهایی برای پایان یک کتاب (عماد پورشهریاری)

پ ن 4: مشخصات کتاب من; ترجمه علی اصغر بهرامی, نشر ماهی , چاپ اول 1388, تیراژ 2500 نسخه, 302 صفحه, 6000 تومان.

پ ن 5: کمی که نه, بلکه یه خورده زیاد سرم شلوغه... فرصت آمدن به مجازآباد محدود... اما ... این نیز بگذرد.